✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_هشتم💌
ترانه که سینی چای را تعارف کرد، فکرش به زمان حالا برگشت. تشکر کرد و برداشت. ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
_خوش میگذره؟
_یعنی چی؟
_شوهر بیچارت رو ول کردی تو حیاط. با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست. کز کرده یه گوشه نشسته.
دستش را دور لیوان پیرکسِ داغ حلقه کرد:
_میگی چیکار کنم؟
ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش. آرام گفت:
_پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده خدا برداشته مامان بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه بشه. نگو که نفهمیدی. ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودم و بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال. ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرت و زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم. توام که نگفته همه میدونن چقد زن زندگی هستی...
ریحانه طوری که بیبی نشنود با تعجب گفت:
_این حرفا رو تو داری میزنی ترانه؟! تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟
_الکی منو مقصر نکنا. بعدم اصلا آره، من چشم دیدنش رو نداشتم اما بابا اون تا یه ماه پیش بود. اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم؛ دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون میخواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان بخاطر گل روی حضرت علیه پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف میزنه... دیگه چی میخوای؟ شوهر از این ایدهآلتر؟
بیخودی هول شد. لیوان چای توی دستش لب پر زد و چای نیمه داغ ریخت روی مچ دست راستش.
_چته ریحانه؟ سوختی که دختر.
با لبهایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید:
_گفتی الان داره چیکار میکنه؟
_وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف میزنن... میبینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو.
_چرا با طاها؟ این همه آدم. نکنه؟
_نکنه چی؟
بلند شد و مستاصل ایستاد. نتوانست ادامهی حرفش را بزند. میخواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده. هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود. بیبی که تابحال توی کیف کوچک ورنی مشکیاش دنبال چیزی بود، حالا از داخل جعبه، عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید میرفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود.
ترانه پوفی کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه فقط. ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهر.
_حواست به بیبی هست؟
_خیالت راحت. تازه میخوام باهاش رفیق بشم. تو برو.
چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد. آنجا نشسته بودند. ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود. طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد. بلند شد و گفت:
_خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز. با اجازه من برم ببینم مداح کجاست.
_خواهش میکنم، مزاحم کارت نمیشم.
_اختیار داری، با اجازه فعلا.
کلا آدم باشعوری بود طاها. انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است. ریحانه نزدیک شد و پرسید:
_اجازه هست؟
ارشیا با ریشهایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد:
_اجازه میخواد؟ بفرمایید.
نشست. خیالش کمی راحت شده بود که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمیآمد. عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود. توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد. خنده اش گرفت.
_به چی میخندی؟
نگاهش کرد. دوستش داشت. بجز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمیداد.
_خوابنما شدی که اومدی؟
_سوال رو با سوال جواب میدن خانوم؟
_همیشه خواهشم که میکردم توجهی نداشتی. حتی نمیذاشتی که من بیام. نباید تعجب کنم؟
_اونی که تو بهته منم...
ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد:
_گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده.
_چی مثلا؟
_یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟
_خب... آره.
خیره شد به چشمهای کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️استفاده نادرست از اپلیکیشنهای ارتباط جمعی
🔴تفاوت بلاگر و اینفلوئنسر چیست؟
🟠۳- قدرت نفوذ بلاگر و اینفلوئنسر.
🟡بلاگرها معمولا ارتباط خیلی خوبی با مردم دارن.
🟤یک بلاگر واقعی میدونه که قدرتش به واسطۀ توجه مردم افزایش پیدا میکنه.
🟣پس همش تلاش میکنه که رضایت طرفدارانش رو جلب کنه تا بیشتر بهش اعتماد کنن.
⚪️بخاطر همین اکثر بلاگرها اگه قرار باشه محصول خاصی رو تبلیغ کنن، باید به صورت شفاف به نقد و بررسی نقاط ضعف و قوت اون بپردازن!
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_شصت_هشتم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#شبکه_های_مجازی 📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔