✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_ششم💌
بیبی چفیهی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را. ریحانه میفهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار. گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته. بالاخره باید هوای بچهاش را هم میداشت حتی پنهانی.
_میشه برگردیم خونهی بیبی؟
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم.
_تنهاست
_تنهایی اون بندهی خدا مال دیروز و امروز نیست...
_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد. شبیه پسر بچههایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشستهاند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه.
_بیشتر از اونی که فکر میکنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو میرسونم بعد خودمم میام.
_جایی میخوای بری؟
_اوهوم.میرم دیدن ترانه.
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کمکم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش میشد. مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگههای دفترچه نگاه میکرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود. آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر. تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه ترانه جان.
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن میترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونهی بیبی.
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم.
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامانبزرگش خوش بگذرونه. ریحانه به جان خودم پا قدم بچهت خوبهها... الهی خاله فداش بشه... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول میکنه.
_داغونم ترانه، مثل چی میترسم از ارشیا که اگه بفهمه.
_از خداشم باشه. حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟
_ارشیا و من، رو حساب همین بچهدار نشدن باهم ازدواج کردیم.
_چون جفتتون در نهایت احترام، خل تشریف دارید. خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته الان باید کلاهتونم بندازید هوا. همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچهدار بشیم، من رو میذاره رو سرش حلوا حلوا میکنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا.
_من میترسم.
_وای دق کردیم از دست تو. زشته انقدر پشت سرهم اعتراف میکنی ترسویی. شماره آقای نامجو رو بگیر بده من بگم اصلا.
_جوگیر نشو، منم پاشم برم که دیر شد.
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه.
ریحانه که بلند شد و کیفش را برداشت، ترانه متفکرانه گفت:
_به بیبی بگو.
_چی رو؟
_قضیهی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️استفاده نادرست از اپلیکیشنهای ارتباط جمعی
🔴مضرات اعتیاد به اینستاگرام در حالت کلی چیه؟
⚪️بلاگر کیه؟ اینفلوئنسر یعنی چی؟
🟠حالا که با بلاگر ها آشنا شدیم، بریم سراغ اسمی که حتما زیاد به گوشتون خورده.
🟢اینفلوئنسرها. این واژه در لغت به معنی «تاثیرگذار» هست.
🔵به افراد شناخته شده و تاثیرگذار در رسانههای اجتماعی، اینفلوئنسر میگن.
🟡در واقع اینفلوئنسر شخصیه که از اینستاگرام هم میتونه کسب درآمد کنه.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_پنجاه_ششم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#شبکه_های_مجازی 📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔