«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۲
🔹مدتی بعد یکی از آنها در سلولم را باز کرد و گفت: شما فلانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: با من بیا... به همراه او رفتم و وارد اتاقی شدم. در اتاق، شش هفت نفر بودند
،چون عینکم را گرفته بودند، آنها را نشناختم، احساس خطر کردم، بنا بر عادت و یا غریزه، حمله کلامی را آغاز کردم .به گرفتن عینکم اعتراض کردم و گفتم چرا عینکم را گرفتید؟ من بدون عینک نمیتوانم ببینم.
🔹 همین طور که من صدایم را به اعتراض بلند کرده بودم، یکی از آنها جلو آمد.
وقتی نزدیک شد، او را شناختم او کسی بود که در زندان قبلی من را بازجویی کرده بود و گزارش مرا به دادگاه داده بود. البته پیش از پیروزی انقلاب به دست مردم کشته شد.
🔹من
در دادگاه او را بدون ذکر نام محکوم کرده بودم و مورد حمله قرار داده بودم از جمله گفتم، نویسنده این گزارش فردی نادان است! او به من نزدیک شد و با لحنی خشمگین و تمسخر آمیز گفت: گمان میکنی اینجا دادگاه است و به تو اجازه میدهند که به این شکل حرف بزنی؟
🔹سپس با صدایی خشن به سخن گفتن پرداخت و
در حالی که با تمسخر و استهزا صدای مرا تقلید میکرد نخستین ضربه را به صورتم نواخت من خودم را کنترل کردم اما او دومین ضربه را هم وارد کرد و مرا به زمین انداخت. من روی تختی که در کنار اتاق بود افتادم خواستم برخیزم، اما یکی از آنها گفت: همان جا بمان خوب جایی افتادی فهمیدم که این تخت تخت شکنجه است.
🔹 پایم را به تخت بستند. شلاقهایی با ضخامتهای مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت دو انگشت و با بیشتر بود
یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آن قدر زد که خسته شد.
فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد و زد تا خسته شد. نفرسوم شروع کرد به زدن و به همین ترتیب ..... هر کدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند؛ به جز من که نگذاشتندحتی اندکی استراحت کنم!
🔹
در آن حال که قابل توصیف نیست، من از خباثت برخی از آنها به شگفتی می آمدم. وظیفه آنها بود که شلاق را بالا ببرند و به من بزنند این امری طبیعی است . همچنین وظیفه داشتند مرا آن قدر بزنند تا در برابر آنها از پا درآیم؛ بنابراین طبیعی بود که پشت سر هم بزنند؛ اما
یکی از آنها خباثت خاصی از خود نشان می داد شلاق را به دست میگرفت، تسمه آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب میکشید و بعد ضربه را میزد تا بیشتر دلش خنک شود.
🔹در
حین شلاق زدن یکی از آنها بالای سرم می آمد و از من میخواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم من اظهار مخالفت میکردم و آنها به زدن ادامه میدادند تا اینکه از هوش رفتم.
🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری
✅️@yek_nokte_az_bikaran