«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۵
🔆روز خاصی از هفته برای اصلاح صورت تعیین شده بود. آن روز فرا رسید من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح میرفتند را می شنیدم....
و کمی بعد هم نوبت من می رسید. چه باید بکنم؟ تسلیم شوم ؟ یا مقاومت کنم؟ با دعا و تضرع از خدا خواستم فرجی برایم برساند.
🔆 نوبت من رسید. در سلول باز شد.
همین که نگاه رئیس زندان به من افتاد، گفت: نه، بمان و در بسته شد! من انتظار این را نداشتم. خدا را شکر کردم این جریان هر هفته تکرار شد و برای تراشیدن ریش، از من می گذشتند و
من تنها کسی بودم که از این امر معاف شدم!
🔆در اینجا رویداد عبرت انگیزی را نقل می کنم که نشان میدهد
تنها ورود به زندان، شخصیت انسان را پرورش نمیدهد. این امر هم، مانند سایر تجارب زندگی، تجربه برخی را زیاد میکند، عزم و اراده آنها را می پالاید و شخصیتشان را رشد میدهد؛ اما به برخی دیگر، تأثیری مثبت یا منفی نمیگذارد؛ و ممکن است
برای برخی دیگر، به سقوط هم بینجامد. این مسئله به میزان بلندی نظر و همت شخص و هدف او در رویارویی با تجارب زندگی بستگی دارد.
🔆در یکی از سلولهای این زندان دوستی روحانی بود که از من سن بیشتری داشت و بشدت گرفتار بیماری حسد بود؛ که خداوند ما و شما را از شر این بیماری حفظ کند نوبت تراشیدن ریش او رسید. او مطلع شده بود که من از آن معاف شده ام. در سلول او را باز کردند تا او را برای تراشیدن ریش ببرند.
من صدایش را می شنیدم که میگفت: من حاضر نیستم صورتم را بتراشید. چرا ریش زندانی سلول چهارده (یعنی من) را نمیتراشید؟!
🔆 همچنان
پی در پی نسبت به تراشیدن محاسنش اعتراض میکرد و دلیلش هم برای اعتراض این بود که من از آن معاف شده ام! خیلی متاثر شدم و از چنین رفتاری که مرا به خطر می انداخت تعجب کردم. او حق داشت اعتراض کند، و حق داشت هر نوع دلیلی را برای اعتراضش بیاورد؛ اما چرا مرا به خطر می انداخت؟
🔆 بار دیگر هم به نگهبان گفت: برو به مسئولین بگو زندانی سلول چهارده برای تراشیدن ریش نمی آید، پس من هم نمی آیم!
نگران شدم و به خدا توسل کردم که محاسنم را حفظ کند.
🔆اندکی بعد
مسئول زندان آمد، در سلول آن شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد. دیگر زندانیان را هم یکی پس از دیگری بیرون آوردند. من
پیش بینی میکردم که این بار بعد از رفتار آن شیخ از من نگذرند؛ اما این بار هم وقتی به سلول من رسیدند، از آن گذشتند و به سراغ سلول بعدی رفتند. نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran