🤨 😅 💞 خودش می‌دانست که ماندنی نیست و به زودی خواهد رفت. هیچ چیز برای باقی‌گذاشتن نداشت. از دارِ دنیا، تنها چند جلد کتاب و یک موتور درب‌و‌داغان داشت که آن‌ها را هم رد کرد. هر وقت منزل دوستانش می‌رفت، حتماً باید یک هدیه‌ی بامزه می‌خرید برایشان. یک ریال از حقوق ماهانه‌اش را نگه نمی‌داشت. دشمن اسراف و تبذیر بود، امّا برای ابراز محبتش به دوستانش، دستی گشاده داشت. یک بار وقتی با در شهر می‌چرخیدند، با رسیدن به جلوی مغازه‌ی قنادی، ناگهان رو می‌کند به همدانی و خیلی جدّی می‌گوید: «یالا! برو یه بستنی واسه‌ی من بخر ببینم...!» 😉 ❤ سردار @yousof_e_moghavemat