یوسف چمدانش را به حرکت در می اورد. -نه نگران نباش..دیر نرسیدید ولی بیاید بریم که روده کوچیکه روده بزرگم رو خورد.. یاسی پوزخندی میزند. -خوبه اون همه غذا خوردی تو هواپیما.. من و مسیح هم حرکت کردیم. یوسف با حرص میگوید. -تو به اون دو لقمه میگی غذا؟ مسیح لبخند میزند. -نگران نباش امروز قراره یک غذای بی نهایت خوشمزه بخوری.. یوسف یکدفعه از حرکت می ایستد. -وای نگو...غذای خونگی..دستپخت فاطمه؟ اا یعنی فاطمه خانم؟ بی اختیار لبخند کمرنگی میزنم. -بله..انشاءالله خوشتون بیاد.. مسیح لبخندی رویم میپاشد. -حتما خوششون میاد..دستپخت ایشون بی نظیره... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃