#قسمت_۵۳۹
#استاد_مسیحی
انقدر در فکر فرو رفته بودم که نمیدانم چطور از اسانسور خارج شده و مقابل واحدمان قرار گرفته بودیم. همین که دست مردانه مسیح پشت کمرم قرار می گیرد به خودم می آیم. با لحنی مهربان میگوید.
-بفرمایید خانوم..
با لبخند وارد خانه ای می شوم که تک به تکش را با عشق چیده بودم. مطابق سلیقه خودم.. مقداری از وسیله ها جدید بود و خودم خریده بودم و مقداری هم از وسایل نو مسیح که اگر دور می ریختیم اسراف به حساب می آمد.
چادر سفید را از سرم می اندازم که مسیح یکدفعه از پشت در آغوشم می گیرد و سرش را روی شانه ام می گذارد.
-بلاخره مال خودم شدی..
قلبم به تپش افتاده اما لبخند از روی لبم کنار نمی رفت. میچرخم و دست هایم را روی سینه اش قرار می دهم.
-من که گفتم تا اخرش صبر میکنم..
چشم میبندد و اخم میکند.
-اما دقم دادی..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴٠
#استاد_مسیحی
لب میگزم.
-ارزشش رو نداشت؟
با آرامش پیشانی ام را میبوسد.
-بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی...دیگه چیزی مانع من و تو نیست...
چشم روی هم میگذارم.
-درسته..و تا زمانی من و تو میتونیم بهترین هم باشیم که خدا هم در زندگیمون جریان داشته باشه..
چشم روی هم میگذارد و میخواد در آغوشم بگیرد که سریع از زیر دستش در می روم. متعجب نگاهم میکند که دست روی سرم میگذارم.
-اا چیزه من برم سرویس و کم کم لباسامو عوض کنم..خسته شدم چند ساعته با این لباسا..
مات نگاهم میکند.
-باشه..پس من..چایی درست میکنم..
چشمک میزنم.
-خیلی خوبه!
***
«نرگس»
نزدیک به یک ساعت بود که علی روی مبل خانه نشسته بود و با لبتابش ور می رفت.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۱
#استاد_مسیحی
تنها کاری که از زمان ورود به خانه کرده بود در آوردن کت تنش بود..
در این یکساعت هم لباس هایم را عوض کرده بودم و هم حمام رفته بودم. نگاهی به ساعت می اندازم. نزدیک اذان صبح بود و او همچنان بیخیال...
بی اختیار دلم می گیرد. گفت به او فرصت دهم..باشد..اما در این حد؟
پوفی میکشم. خودت را نباز نرگس..تو قوی تر از این حرفهایی..تو میتوانی دل علی را بلرزانی..او همسرت هست و بهترین فرد تو روی زمین..
لبخند روی لبم می اورم. تا هرچقدر طول بکشد من تلاشم را میکنم..
نگاهی به بالا می اندازم. خدایا..خودت کمکم کن!
لباس هایی دلبرانه انتخاب کرده و از اتاق بیرون میزنم. از قصد از مقابل علی با آرامش عبور میکنم. میدانم تا به حال مرا اینطوری ندیده بود. واکنشش را نمی بینم اما توقف انگشتانش روی صفحه کلید لبتاب را به وضوح حس میکنم. به آشپزخانه رفته و میوه حاضر میکنم و داخل بشقابی چیده و کنارش می نشینم.
-خسته نباشی..این وقت شب هم خیلی تلاش میکنی ها...
معذب بودنش را به وضوح احساس میکنم. نفس عمیقی میکشد و سعی میکند روی کارش تمرکز کند.
-ممنونم..یک کار خیلی ضروری بود باید امشب تمومش میکردم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۲
#استاد_مسیحی
-میوه پوست میکنم باهم بخوریم..
-ممنونم..زحمت کشیدی...
همین که دستم را رد نمی کند قلبم آرام می گیرد. بماند که خودم هم قلبم به تپش افتاده بود از این همه نزدیک ولی تا من خودم را به او نزدیک نمی کردم آبی از این بشر گرم نمی شد!
دلش مهربان بود فقط باید دریچه قلبش را به سوی خودم می گشودم!
میوه مان را که میخوریم او همچنان مشغول بود. هم خسته بودم هم دلم میخواست باهم به اتاق برویم..
-میگم..نمیخوای بخوابی؟
نگاهی به ساعت می اندازد.
-الان که اذانه..نماز بخونم اگر تموم شد میخوابم..شما بفرمایید بخوابید..راحت باشید..
اخم میکنم. یعنی من برم تنها بخوابم؟
بیشتر از این اصرار جایز نبود!
با دلخوری بلند شده و میگویم.
-اوکی شب بخیر!
و با قدم های محکم سمت اتاق می روم و خودم را روی تخت پرت میکنم. هرچه قدر تلاش کردم نتوانستم مانع ریزش اشک های بی قرارم شوم. کمی که خالی می شوم رو به آسمان کرده و میگویم.
-خدایا..من صبر میکنم..خودت صبورم کن!
و با شنیدن صدای اذان به سمت سرویس می روم!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۳
#استاد_مسیحی
«فاطمه»
با اینکه تمام وجودم برای او محرم شده بود اما هنوز از او و کنارش بودن سرخ و سفید می شدم و با هربار گلگون شدنم مسیح را بیشتر شیفته خود میکردم!
اذان مغرب را که میگویند بعد از سر کردن چادر نمازم دو سجاده پهن میکنم. مسیح امروز را به شرکت نرفته بود و میخواست اولین روز مشترک و باهم بودنمان را ثانیه به ثانیه اش را کنار هم نفس بکشیم!
فکر میکردم مسیح حتما نسبت به احکام و اعمال دین اسلام کاهلی هایی داشته باشد اما هم صبح و هم ظهر با نماز خواندن سر وقتش مرا به شگفتی وا داشت. با لبخند دستی به تربت کربلای سجاده ام میکشم که صدای مردانه اش کنار گوشم بلند می شود.
-به چی فکر میکنی فاطمه خانوم..
با خجالت و ترس هینی کشیده که در آغوشم می گیرد.
-اینجوری که تو تو فکر میری من میام قورتت میدم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۴
#استاد_مسیحی
از قربان صدقه هایش ابا نداشت اما من عشق میکردم و خجالت ها میکشیدم!
-داشتم به سفرمون فکر میکردم..
لبخند کمرنگی روی لب مردانه اش جا خوش میکند.
-سفری بود...
سری تکان می دهم.
-چه قدر پر برکت بود..هرچند..
اهی میکشم.
-اگر غم مریم نبود برکات زیادی داشت...
چشم روی هم میگذارد.
-مگه نمیگی خدا مصلحت ادما رو بهتر میدونه؟
-اوهوم..
-خب پس..بلند شو نماز بخون دیگه که دیر شد..
روی سجاده اش که قرار می گیرد یکدفعه صدایش میزنم.
-مسیح..
کمی مکث کرده و عقب میچرخد.
-نمیدونی چه خوب صدام میکنی..
میخندم و خجالت زده میگویم.
-صبر کن جماعت بخونیم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۵
#استاد_مسیحی
به خودش اشاره میکند.
-جماعت؟ من؟
چشم روی هم میگذارم.
-کی بهتر از شما..پاک پاک!
از این حرفم خوشش می آید. به وضوح نشاط و رضایت را در چهره اش احساس میکردم.
-خب من زیاد بلد نیستم..فقط در موردش شنیدم..
چشمک میزنم.
-پس من اینجا چیکارم قربان؟
***
«نرگس»
-یعنی چی فاطمه؟ انگار نه انگار..چه قدر این داداشت تلخه..
فاطمه میخندد.
-میدونی مشکل کجاس نرگس؟
-مشکل؟ بگو باتلاق کجاس دخترم..باتلاق!
-خب حالا..بزار برات بگم..
-خب چیه؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۶
#استاد_مسیحی
-مشکل اینه تو نرگس همیشه نیستی..تبدیل شدی به یک زن منتظر..به یک دختری که منتظره بهش محبت بشه..باید دلبری کنی..باید برای همسرت مهربونی و تواضع به خرج بدی..اونم با صبوری و توکل..نه اینکه چهارتا عشوه می ریزی که خب صبرم نداری نتیجم نمیده بعدم قهر میکنی..درسته یکم سخته شرایطت..داداشم داره اشتباه میکنه خیلی هم اشتباه میکنه اما تو از پسش برمیای..
مبهوت حرفهای فاطمه میمانم..
-میگم فاطمه..
-هوم..
-چرا مشاوره نشدی؟
میخندد.
-بهش فکر میکنم!
-جان من از طراحی که بهتره..
-برو دیوونه..برو تو از پسش برمیای..
پوفی میکشم.
-باشه میرم ببینم چه نوع خاکی باید به سرم بریزم امشب..
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۷
#استاد_مسیحی
یک ماهی از امدن به خانه خودمان میگذشت. در این یک ماه کلی با رفتارهای متفاوت همدیگر اشنایی پیدا کرده بودیم و گاهی به شدت چالش پیدا میکردیم. البته منکر شیرینی ها نباشیم که حسابی دل از ما میبرد!
در این مدت هم من و هم علی خیلی به مسیح کمک میکردیم که بتواند با زوایای مختلف دین اسلام کامل آشنا شود. مسیح هم رفته رفته انس بیشتری با اسلام میگرفت و با خواندن قرآن هر روز شگفت زده تر از دیروز میشد...
با صدایش به خودم می آیم.
-یعنی واقعا خدا توی قرآن درباره زن ها انقدر دقیق گفته؟
سینی چای را مقابل میز مبل گذاشته و کنارش روی مبل می نشینم. قران به دست و با آن عینک مطالعه اش حسابی جذاب شده بود.
-بله! خدا انقدر دقیقه..
عینک مطالعه اش را از روی چشمش برداشته و چشمکی میزند.
-حسودیم شد. یک لحظه دلم خواست زن باشم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۴۸
#استاد_مسیحی
لبخند محوی زده و کمی سمتش خم می شوم.
-همین که من رو داری بس نیست؟
سرش را نزدیک میکند.
-راست میگی..من اگه زن بودم که نمیتونستم تو رو مال خودم کنم..
نازی به صورتم می دهم و فنجان چای را از داخل سینی برمیدارم و به دستش می دهم.
-خب حالا خدای مهربون چی در مورد ما خانوما گفته بود؟
پیشانی ام را بوسیده و قلپی از چای داغ را می نوشد.
-برای کل مسلمون ها از الگوی زن ها استفاده کرده! و خب این خیلی برای من عجیبه...
-منظورت حضرت آسیه و حضرت مریم سلام الله علیها هستند؟
-اوهوم..اینکه رسما ازشون نام برده شده و به مردان و زنان مسلمان گفته باید از چنین زنانی الگو بگیرند..خیلی با عظمته..واقعا موندم بعضی از این خانمها مشکلشون چیه که میگن اسلام به ضررمونه؟ قبلا حرفاشون روباور میکردم اما الان که حقیقت رو می بینم دیگه نمیتونم انکارش کنم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
راستی برای رمان #استاد_مسیحی یک خبر مهم میخوام بدم..فعلا برم بیام تو خماری باشید😁
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
آدرس سایت رمانکده👇🏻😍 (حتمااا نظرتون رو بنویسید ها) حتی اگه نمیخواین رمان رو بگیرید🤗😌 برای ورود ب
حتما حتما حتما☝️🏻
نظرتون درباره رمان #استاد_مسیحی
رو داخل سایت رمانکده به اشتراک بزارید😍
بترکونیدااا