🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_دوازدهم
ساسان رهایم کرد .به او نگاهی کردم دیگر اثری از لبخندش نبود احساس کردم از دستم ناراحت شده .گفتم:
_حرف بدی زدم.
در حالی که سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان هم موفق نبود گفت:
_نه عزیزم .بیاید بریم داخل
همگی باهم به داخل ساختمان رفتیم .
با تعجب به اطرافم نگاه کردم .دخترانی را دیدم که لباسهایی نامناسب و باز پوشیده بودند و صورتشان غرق آرایش بود و پسرانی با تیپ های عجیب و غریب که در حال بگو و بخند بودند.
نگاه کلافه ام را به ساسان و رهام دوختم.
رهام لبخندی زد و گفت:
_من کنارتم عزیزم نگران نباش.بیا بریم بشینیم
به رویش لبخندی زدم .ساسان که رو به رویم ایستاد گفت:
_میتونی بری تو یکی از اتاق ها لباست رو عوض کنی
_نه ممنون.
رهام گفت:
_حداقل مانتوت رو دربیار بده به یکی از خدمتکارها ببره بزاره تو یکی از اتاق ها
_باشه.
مانتو را به ارامی از تنم در آوردم و به خدمتکاری که با اشاره ساسان به سمتمان آمده بود دادم تا ببرد.
تازه روی یکی از مبل ها نشسته بودیم که دختری به ما نزدیک شد.
چهره غرق آرایشش زیادی مضحک بود و لباسش که بیش از حد باز بود زیادی جلب توجه میکرد .
به عنوان یک همجنس از دیدن او با این لباس خجالت کشیدم و عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود.
وقتی به ما رسید همانند حیوان زیبایی به نام میمون از درختی به نام ساسان آویزان شد و گفت:
_ساسان جونم معرفی نمیکنی؟
ساسان که نگاه متعجب من را شکار کرده بود او را کمی از خودش دور کرد و گفت:
_رهام رو که میشناسی و این خانم زیبا هم خواهرشون روژان خانم هستند.
رهام در حالی که دستم را گرفته بود گفت:
_سلام پری .میبینم تو هم که اینجایی .فکرمیکردم الان باید شیفت شب باشی
پری خندید و گفت:
_مگه میشد گودبای پارتی ساسان رو از دست بدم.هنوز عشقم نرفته دلم براش تنگ شده
در حالی که دلم میخواست بخاطر لحن لوس پری زیر خنده بزنم رویم را از او برگرداندم تا نزنم زیر خنده.
رهام که متوجه حالم شده بود آهسته در گوشم گفت:
_نترکی بمونی رو دستم
با تمام شدن حرفش بلند خندیدم که رهام را هم به خنده انداخت,دستم را فشرد و اهسته گفت:
_ کوفت.جمع کن خودتو
پری با حرص گفت:
_روژان جون چیز خنده داری دیدی
_نه عزیزم رهام یه جک بامزه گفت خندیدم .
پری رو به ساسان کرد و گفت:
_عشقم نمیای بریم برقصیم
ساسان نگاهی به من انداخت و با حرص گفت:
_تو برو راحت باش.درضمن من عشقت نیستم چندبار بگم.
پری که مشخص بود از لحن عصبانی ساسان ناراحت شده و دنبال کسی میگردد تا ناراحتی اش را برسر او خالی کند ,دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد و گفت:
_چرا شالت رو در نمیاری عزیزم.نترس کسی اینجا به بچه ها نگاه نمیکنه.
_من بچه نیستم شما زیادی بزرگی مادربزرگ!!
_از طرز لباس پوشیدنت مشخصه.رهام جون !خواهرت زیادی ذهنش بسته است بهتر نبود با یک پارتنر دیگه میومدی تا آبروت رو نبره.
در حالی که بخاطر تمسخرش ناراحت شده بودم نگاهم به دست های مشت شده رهام و اخم های درهم ساسان افتاد.
رهام در حالی که سعی میکرد صدایش رابالا نبرد به او گفت:
_مواظب حرف زدنت باش پری.روژان خط قرمزمنه.کاری نکن یه جوری رسوات کنم که تو روت تفم نندازند.
پری با حرص نگاهی به ساسان کرد و گفت:
_تو چرا هیچی نمیگی .نمیبینی دوستت چطوری بامن حرف میزنه
ساسان در حالی که ما رو ترک میکرد گفت :
_حرف حق تلخه
پری درحالی که بانفرت به من نگاه میکرد از ما جدا شد و رفت.
سرم را روی بازوی رهام گذاشتم و گفتم:
_روهی جون میدونستی عاشقتم
_کوفت روهی.وظیفته عزیزم
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بی لیاقت .حرفمو پس میگیرم اخه کی عاشق تویه اورانگوتان میشه.
خندید و گفت:
_خواهر دیوونه خودم!!!
به جمعیت نگاه کردم که با صدای بلند آهنگ درحال رقصیدن بودند
.دیگر مثل گذشته از شنیدن صدای آهنگ ذوق نمیکردم و دلم نمیخواست با انها همراه شوم .
حس میکردم حال خوش آنها موقتی است و بعد از پایان این جشن دوباره غم ها به دلشان سرازیر میشود و من عجیب دلم یک شادی و نشاط دائم میخواست.
دوباره به یاد استاد شمس افتادم ,از وقتی با او آشنا شدم معنی واقعی آرامش را شناختم .
عجیب دلم میخواست با او صحبت کنم و بفهمم چرا انقدر احساس خلاء و پوچی میکنم .
رهام به من نگاهی کرد و گفت:
_آبجی کوچیکه میای بریم پیش بچه ها,صدام میکنند؟؟
_نه تو برو منم میرم تو حیاط میخوام به کسی زنگ بزنم.
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش زیاد از دراصلی دور نشو .
_چشم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh