🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_نهم
لباس های نجلاء را عوض کردم و پیراهن زیبایی به تنش کردم ،شبیه عروسک شده بود دخترکم!
خودم هم لباس پوشیدم و چادر عربی ام را به سر کردم .دلم میخواست حالا که قرار است باهم به ایران برگردیم، برای همه سوغاتی بخرم.
حتم داشتم مادرم به این زودی حالا دلش بامن و کیان صاف نمی،شد.
با شوق وافر نجلاء را به آغوش کشیدم و به سمت حرم رفتم.
دلم میخواست این روز آخری ساعتهای زیادی را داخل حرم بمانم و کمی فارغ از هیاهوی عراق و داعش و نگرانی های مداومم برای کیان ،با امامم خلوت کنم.
نجلاء از فرصت استفاده کرد بود و توی صحن بازی می کرد و من باعشق نگاهش میکردم.
یکی دوقدم برمیداشت وروی زمین می افتاد.
به آینده فکر کردم. آینده ای که، من بودم و کیان و نجلاء کوچکم!
چه حس شیرینی است که سالها کنار عشقت عاشقانه زندگی کنی!
ساعتها غرق بودم در خیال آینده ای که بیش از حد امیدداشتم به رسیدنش!
نزدیک اذان ظهر بود که نجلا را به آغوش کشیدم و از حرم خارج شدم.
با چشم به دنبال کیان همه مسیر را دنبال کردم .
کمی که گذشت چشمم به حمید آقا افتاد که به دنبال ما می گشت.
میخواستم به سمتش بروم که متوجه ما شد و به سمتمان آمد.
نگران گفتم
_کیان کجاست؟
لبخند به روی لب نشاند و در حالی که نجلا را از آغوشم بیرون می کشید،گفت
:علیکم سلام
شرمنده سربه زیر انداختم
_ببخشید سلام.انقدر کیان ذهنم رو به خودش مشغول کرده که ادب رو فراموش کردم.
بوسه ای روی گونه نجلاء کاشت
_خواهش میکنم.زن و شوهر عین همید ،کیان هم تو ماموریت همه حواسش پیش شما بود.نگران نباشید الان هرجا باشه پیداش میشه.با اجازه اتون من برم زیارت کنم و برمیگردم .همینجا بمونید کیان میرسه.
_چشم ،شما بفرمایید.
حمیدآقا نجلاء را به من داد و به سمت حرم امام حسین ع رفت.
دوباره دلنگرانی به سراغم آمده بود.
انگار این عاشقی مرا به جنون رسانده بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_یکم
چشم که باز کردم اول از همه یک اتاق سفید به چشمم آمد.
به جست و جوی کیان اتاق را جست و جو کردم .
سرم درد می کرد.
یک لحظه چشمانم را بستم و همه چیز را به یاد آوردم.
چهره پر از خون کیان جلو چشمانم رژه می رفت .از ته دل فریاد زدم و صدایش زدم
_کی....ان
آنقدر زجه زدم که چندپرستار با عجله وارد اتاقم شدند و به زور آرام بخشی به من تزریق کردند.
چشمانم در حال بسته شدن بود که در لحظه آخر حمیدآقا را بچه به بغل دیدم و قطره اشکی از کنارچشمانم روی گونه ام ریخت و چشمانم بسته شد و دوباره به خواب رفتم.
اینبار که چشمانم را باز کردم نور ماه اتاق را روشن کرده بود.سرم را که به سمت چپ چرخاندم با حمیدآقا روبه رو شدم که سرش را به دیوار تکیه داده بود و به خواب رفته بود.
چشمم به نجلاء افتاد که روی تخت خوابیده بود.
اشکانم دوباره جاری شدند.
قراربود نجلاء را باهم بزرگ کنیم و حالا او مارا رها کرده بود.من مانده بودم و کودکی یتیم!
_بیدار شدید؟
به سمت حمیدآقا سرم را برگرداندم.
_میخوام برم کیان رو ببینم ،میشه؟
حمیدآقا با صدایی که از بغض خش دار شده بود جوابم را داد
_فردا ، چشم!
با چشمانی اشکی نالیدم
_تو رو خدا بزارید یک امشب تا صبح کنارش باشم التماستون میکنم.
حمیدآقا قطره اشکی که روی گونه اش غلتیده بود را با دست پاکش کرد.
_باشه .هماهنگ میکنم.
با قدم های آهسته از اتاق خارج شد.
چند دقیقه بعد با پرستار برگشت.
پرستار سرم را از دستم خارج کرد به رویم لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
حمیدآقا چادرم را به دستم داد
_بفرمایید
چادر را روی سرم انداختم و از تخت پایین آمدم.
نجلاء را بغل کرد.
هردو از بیمارستان خارج شدیم.
یکی از دوستان کیان به دنبالمان آمده بود.
سرش را به زیر انداخت
_سلام علیکم،تسلیت عرض میکنم خدمتتون
به آهستگی جواب دادم
_سلام.
حمید آقا در عقب را برایم باز کرد
_بفرمایبد بشینید
عقب نشستم و نجلاء را به آغوش کشیدم.
چیزی نگذشت که مقابل یک ساختمان نگه داشتند.
وارد ساختمان که شدند در جست و جوی کیان داخل سالن را نگاه کرد
نظامیان عراقی و مدافعان ایرانی هم به احترام ورود روژان به صف ایستاده بودند.
چشمش که به تابوت وسط سالن افتاد
اشکش چکید .با پاهایی لرزان به سمتش قدم برداشت.
با قلبی شکسته و چشمانی پرآب کنار تابوت نشست.نجلاء در آغوشش بی قراری میکرد.نجلا را روی زمین گذاشت.
پرچم سبز رنگ را از روی تا بوت کنار زد.
هنوز هم باورش نمیشد به صورت مهربان خندانش دست کشید
_سلام عزیزدلم،نمیخوای پاشی،هوم؟
مردان یکی یکی ساختمان را ترک کردند ،حمیدآقا کنارم نشست و نامه ای را به دستم داد
_وصیت نامه کیان، داده بود به من تا بعداز شهادتش بدم به شما
با دستانی لرزان پاکت را گرفتم.
_من نجلا رو میبرم تا شما راحت باشید
سری تکان دادم.حمیدآقا نجلاء را با خود به بیرون برد.
حالا من مانده بودو جسم بی جان مرد زندگیم.
_قراربود سالهای سال کنارت زندگی کنم عزیزم!
برای لحظه به لحظه زندگیمون نقشه کشیده بودم.قراربود پسردار بشیم و تو اون رو مثل خودت بار بیاری،کجا رفتی بی معرفت.دلم شونه هات رو میخواد کیان ،دلم میخواست به شونه هات تکیه بزنم تا گریه کنم.دلم میخواست تو نوازشم کنی تا آروم بگیرم ،کجا رفتی جان دلم.
من کجای زندگیت بودم عزیزدلم.فکر نمیکردم روزی توی تابوت ببینمت زندگی من.
پاشو روبه روم بشین بزار یک دل سیر نگات کنم .پاش جان روژان بزار یک بار یک دل سیر خنده هات رو ببینم .
سرم را روی سینه اش گذاشتم
_صدای قلبت آرامشم بود،چرا قلب نمیزنه ،چرا آرامشم رو گرفتی ،حالا من با چی آروم قرار بگیرم.
صورت خندانش را نوازش کردم
_باید هم بخندی ،به آرزوت رسیدی که لبخند به لب داری ،ولی ببین من دارم دق میکنم از نبودت.
کیان شهادت مبارک عزیزم به آرزوت رسیدی و من دلم با همین خوشه.
سرم را از روی سینه اش برداشتم و پاکت را باز کردم.
نامه را باز کردم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویستم
چیزی نگذشت که چهره خندان کیان را دیدم.نفسی از آسودگی کشیدم و چشم به قامت بلندو بالایش دوختم .
به ما نزدیک شد
_سلام بر زندگیم .
_سلام عزیزدلم خوبی؟مردم و زنده شدم تا برگشتی
_دورت بگردم من مگه نگفته بودم نگران نباش برمی گردم.
نجلاء برای اینکه به آغوش کیان برود خودش را خم کرده بود.
کیان بالبخند اورا به آغوش کشید و چندبار دورخوش چرخاندش و صدای قهقهه کیان و نجلا بلند شد .با عشق به این صحنه چشم دوخته بودم و حض میکردم.
سریع از موقعیت استفاده کردم و گوشی ام را برداشتم.
کیان نجلا را بالای سرش برده بود و نجلاء میخندید .سریع عکس گرفتم
_آقاهه یکم هم مارو تحویل بگیر
خندید و نجلاء را بغل کرد
_شما که تاج سری عزیزم .من فدای جفتتون بشم.
_خدانکنه.
به همدیگر نگاه میکردیم که صدایی گفت
_غرق نشید
به سمت صدا برگشتیم حمیدآقا با لبخند نگاهمان میکرد.
کیان خندید
_نترس خیلی وقته شنا کردن بلدیم
صدای خنده جفتشان بلند شد .نجلاء با ذوق به آن دو نگاه میکرد.
کیان ضربه ای روی شانه حمیدآقا زد
_میگم حمید وقتشه که بریم ایران و برات آستین بالا بزنیم.دیگه داری پیر میشی.
حمیدآقا دستی بین موهایش کشید
_میگم روژان خانم شما خواهر ندارید من بیام باجناق این عتیقه بشم؟
به خنده افتادم
_نه متاسفانه
کیان خندید
_عزیزم باید بگی خوشبختانه آخه تو که نمیدونی این چه اعجوبه ایه!بزار برگردیم یک مدت بشناسیش میبینی چه دلقکیه.خدابهم رحم کرد با جناق دار نمیشم
حمید آقا با دست ضربه به شکم کیان زد.
کیان براثر ضربه خن شد و زد زیر خنده
_مگه دروغ میگم میخوای چندتا از شیطنتات رو بگم تا خانومم دستش بیاد با کی طرفه
حمیدآقا خندید و نمایشی لبش را گزید
_عیبه فرزندم خوددار باش حالا لازم نیست پته منو بریزی رو آب!
کیان خندید
_پس دهن منو باز نکن
حمیدآقا خندید
_ای به چشم.
کیان میخواست جواب حمیدآقا را بدهد که نگاهش به مردی افتاد که از کنارمان گذشت.
دست پاچه شد و روبه حمیدآقا گفت
_حمید جان من یه چیزی تو ماشین جا گذاشتم .چند لحظه حواست به خانومم و نجلای بابا باش تا برگردم.
حمید خندید
_سوغات خریدی
کیان هول هولکی گفت
_ای کم و بیش الان میام.
روبه من کرد
_عزیزم زود برمیگردم
به رویش لبخندی زدم
با عجله دوید و از ما دور شد.
چند دقیقه ای از رفتن کیان نگذشته بود که صدای مهیبی به گوش رسید.
مردم به سمت صدا می دویدند .
نا خودآگاه شروع به دویدن کردم.
نزدیک حرم حضرت ابوالفضل ع شدم که دیدم مردم جمع شدند و صدای شیون به گوش میرسد.قلبم به شدت می کوبید مردم را کنار زدم و با دیدن صحنه روبه رویم وحشت زده جلو رفتم.
جنازه ای متلاشی شده را دیدم که هرتکه اش به سمتی افتاده بود.
چند مرد و زن هم زخمی شده بودند.
میان آن همه شهید نگاهم روی کیان ثابت ماند
با ترس و تردید ،با چشمانی اشکبار به سمتش دویدم.
کنار جسمش روی زمین افتادم.
به او چشم دوختم .صدای خس خس سینه اش ،هق هقم را بلندتر کرد.
سرش را بلند کردم و روی پایم گذاشتم
_کیا....ن کیا....نم چشماتو باز کن .منو ببین .جان روژان چشماتو باز کن
سرفه ای کرد که خون ازدهانش بیرون پرید .
به زور چشمانش را باز کرد .دستش را بالا آورد و اشکهایم را پاک کرد
_گریه ...نکن ...عزیزم.رو....ژا....ن خ.....خی...لی دو...ست...دارم.
گریه ام اوج گرفت
دستم را روی صورت خونیاش گذاشتم
_حرف نزن زندگیم.
حمید آقا کنارمان نشست
_یا خدا،کیان کیان چه بلایی سرت اومده؟
_تو رو خدا بگید آمبولانس بیاد .تو رو خدا به دادش برسید.
کیان دوباره به سرفه افتاد
_رو...ژا...ن دارن صدا...م می...کنن.سید و علی اومدن دنبالم
با لبخند به سمت حرم چشم دوخت
با گریه گفتم
_تو حق نداری بری میفهمی من بدون تو می میر...
دستش را روی لبم گذاشت
_تو....با..ید زندگی..کنی ،رسا...لتت رو فرا..موش نکن.
نگاهش را به سمت حمیدآقا که آهسته اشک می ریخت ،دوخت.
_م..وا...ظب رو...ژا..نم باش.
دوباره سرفه کردو خون بالا آورد،دستش را روی سینه اس گذاشت
_الس...لام... علی...ک.. یا...عب....اس ع
چشمانش بسته شد و بی جان سرش روی پایم و دستش روی زمین افتاد.
_کی.....ان حق نداری تنهام بزاری .حق ندار...
همه دنیا دور سرم چرخید و سیاهی مطلق جلوی دیدگانم را گرفت.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_دوم
به نام خداوندی که تو را سر راه من قرار داد
سلام نازنینم
سلام عزیزدلم
الان که این نامه رو میخونی من ازت به اندازه یک دنیا دورم.
عزیزترینم اولین بار که نم اشک را درچشمات دیدم ،با خودم قسم خوردم اگر محرمم شدی نگزارم احدی اشکت را دربیاره.
ولی از وقتی محرم جان و دلم شدی هربار خودم اشک به چشمان زیبا و مهربونت آوردم.
روژانم ببخش اگر همسر خوبی برات نبودم
اگر باعث شدم هرلحظه با دلهره و ترس زندگی کنی و اشک به چشمات بیاد.
عشقم ممنونم ازت که با ورودت به زندگیم ،آرامش را به جانم می ریختی.
روژانم تو منبع آرامشم بودی
عزیزم لحظه ای فکر نکن که دست کشیدن ازتو برام آسان بوده
من و تو یک روح بودیم در دوجسم.مگر میشد آدم از روحش بگذره
ولی عزیزم تو خوب میدونی من برای رسیدن به آرمانهام همیشه تلاش کردم.
تو خوب میدونی نمیتونستم از زیر بار رسالتی که به گردنم بود شونه خالی کنم.
میدونم بعداز من خیلی حرفها میشنوی،خیلی کنایه ها میشنوی مبادا غم به چهره بیاری و خودتو اذیت کنی.عزیزم برام اشک نریز ،حیف چشمای زیبات نیست.
هروقت کسی بهت چیزی گفت فقط لبخند بزن نزار ببینه که من بی معرفت غم به چشمات آوردم.
روژانم باور کن یه روزی آقا میاد اون روز قول میدم برگردم.
ولی تا اون روز رسالتتو یادت نره گلم.
میدونی رسالتت چیه؟
رسالت تو اینه که امام زمانمون رو به همه مردم بشناسونی .تو رسالتت اینه که شیعه رو به همه بشناسونی.
روژانم یه چیزی میخوام بگم تو رو جان من ،ای بابا یادم رفت مثلا شهیدشدما :)تو رو به روح خودم قسمت میدم که از حرفم ناراحت نشی و فکر نکنی که من اونقدر خودخواهم که بعد از رفتنمم برای تو تصمیم گرفتم.
عزیزم من قبل رفتنم خونه و ماشینم رو به اسمت زدم.
روژانم ،همسر خوشگلم ،تو خیلی جوونی وباید ازدواج کنی.
حلالت نمیکنم اگر بعد از من به خودت سختی بدی و بقیه عمرت رو به تنهایی بسپاری.
عزیزدلم تو لیاقتت اینه خوشبخت بشی نه اینکه عمرت رو پای خاطراتمون هدر بدی.
لطفا به خواسته ام عمل کن و کمتر خودتو آزار بده .
تا وقتی تو آرامش پیدا نکنی من نگرانتم و نمیتونم تو بهشت خوش بگذرونم.
قول میدم پسر خوبی باشم با حوریا کاری نداشته باشم
بخند فدای اشکات بشم من ارزش اشکات رو ندارم
.دلیل زندگیم از حمید خواستم برای تو و زهرا دعوتنامه بفرسته و شما چند وقتی رو دور از ایران و حرف های مردم زندگی کنید.
اونجا بهترین موقعیته تا به رسالتت عمل کنی.
یادت نره خدای مهربونمون هیچ انسانی رو بدون هدف خلق نکرده!
روژانم مواظب خودت باش نفسم .من خیلی نگرانتم !
حلالم کن که رفیق نمیه راه بودم.
خوشبخت شو جان دل کیان.
خوشبخت شو گنجشککم.
دیدارمان به قیامت نفسم.
دوستت دارم دیوانه وار ،مجنون وار
♡مجنون تو کیان♡
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_سوم
نامه را به قلبم چسباندم ،سرم رای سینه ستبرش گذاشتم و زار زدم .
_روژان خانم
سرم را بالا آوردم ،حمیدآقا آمد و سمت دیگر تابوت نشست
_میدونم سخته ولی شما باید صبورتر باشید.با گریه کیان زنده نمیشه
با صدایی خش دار و پر از بغض نالیدم
_مگر جز گریه کاردیگه ای هم ازمن برمیاد
_صبور باشید و به خدا توکل کنید راضی باشید به رضای اون
سرم را به زیر انداختم و به گریه افتادم
_چطوری صبور باشم وقتی عزیزترینم پر پر شده!چطوری دل بکنم از عشقم ،چطوری بدون کیان زندگی کنم .چطوری با دوریش کنار بیام آخه.چطوری؟
دوباره گریه ام اوج گرفت.
_یکی دوساعت تا اذان صبح مونده ،تا اون موقع گریه هاتون رو کنید ،گله هاتون رو کنید دلتنگی هاتون بازگو کنید ولی قتی اذان صبح بلند شد.
دوباره کمر راست کنید .خیلیا تو ایران ممکنه بخوان با حرفاشون آزارتون بدن .باید اونقدر قوی باشید که کسی جرآت نکنه حرفی بزنه.
کیان هرموقع به من زنگ میزد از مقاومت شما در برابر اعتقادات دیگران تعریف میکرد.کیان وقتی خوشحال میشه که شما خوددار تر باشید و پای آرمان های کیان بمونید.بعد از اذان صبح به ایران برمیگردیم.
حمیدآقا که برخواست سریع گفتم
_می...میشه بگید کیانم چطور شهید شد
_وقتی باهم تو حرم بودیم انگار متوجه یک فرد میشه که میخواسته انتهاری بزنه .همون موقع که گفت میخواد سوغاتی رو بیاره،رفت دنبال اون.
وقتی میخواسته وارد حرم حضرت عباس علیه السلام بشه کیان میگیرش باهم درگیر میشن تو یک لحظه خودش رو منفجر میکنه و آدمهایی که اطرافش بودن یا مجروح میشن یا شهید!
ما همه مدیون کیانیم وگرنه معلوم نبود الان چند نفر دیگه شهید می شدند و حرم سالم می موند یانه؟کیان عاقبت بخیر شد و ما...
دیگر حرفی نزد،بی صدا از اتاق خارج شد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_چهارم
نماز صبحم را کنار جسم بی جان کیانم خواندم.
بعد از نماز کنارش نشستم و با دست محاسنش را مرتب کردم
_نمازت قبول باشه عزیزم .خیلی وقته پشت سرت نماز نخوندم عشقم.آخرین بار یادم نمیاد کی بوده،آرزوش دیگه تا ابد به دلم می مونه.
میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی برسه تو بی جان دراز کشیده باشی و من کنارت نماز بخونم.
کیانم امروز همون روزیه که قراربود برگردیم.
بی معرفت درسته قراربود باهم برگردیم ولی قرارنبود جسمت رو توی تابوت بزارم و باخودم به ایران برگردانم.
عزیزم یه چیزی میگم، بهم نخندیا!
من از تنها برگشتن میترسم.
تو بگو چطوری به خاله بگم ،چطوری به زهرا بگم .
زهرا قراربود ازدواج کنه قراربود تو بشی برادرزن روهام !
چقدر سخت میشه از امروز زندگی بدون تو ،کاش بمیرم و به ایران نرسم.
اشکهایم روی صورتش چکید.با دست آنها را پاک کردم و صورت سردش را بوسه باران کردم.
با صدای در به آن سمت نگاه کردم.
حمیدآقا با نجلا وارد شد
_روژان خانم باید در مورد نجلاء قبل برگشت صحبت کنیم.
نگاهم که روی صورتش چرخید با دیدن لب و لوچه ی آویزانش لبخند به لبم آمد .
نق نق میکرد و خودش را خم کرده بود تا به آغوش من برسد.
بغلش کردم
_سلام فندقم،سلام عزیزدلم ،ببخشید که با دیدن بابایی تو رو یادم رفت.میدونی بابایی خیلی دوست داره.
به سمت تابوت رفتم و صورت خندان کیان را نشانش دادم
_ب..ا ب....با
محکم لپش را بو سیدم
_من فدای بابا گفتنت بچم فسقل جونم
حمیدآقا صدایش را کمی صاف کرد ،به سمتش چرخیدم
روژان خانم یه چیزی هست که شما باید بدونید
_بفرمایید ،اتفاق دیگه ای افتاده
_نه اصلا نگران نشید.واقعیتش کیان قبل از شهادتش با پدربزرگ نجلا صحبت کرده بود ولی اون مخالفت کرده بود و گفته بود میخواد یادگار پسرش رو خودش بزرگ کنه
با ترس نجلا را بیشتر به خودم چسباندم
_من این اجازه رو نمیدم .کیان خواسته مواظبش باشم ،نمیزارم کسی اونو از من بگیره
حمیدآقا سریع دو دستش را بالا آورد
_صبر کنید من نمیخوام نجلا رو بگیرم ازتون
_پس چی؟
_راستش پدربزرگش الان اینجاست میخواد با خودتون صحبت کنه .با اجازه اتون میگم بیاد داخل
_ن...ه
_آخه چرا؟
_ممکنه نجلا رو بخواد
_من هستم نگران نباشید من اجازه نمیدم کسی نجلا رو ازتون بگیره،
در حالی که به سمت در می رفت با صدای آهسته تر و پر بغضی نجوا کرد
_کیان لحظه آخر شما رو به من سپرده .من ناامیدش نمی کنم
در برابر چشمان متعجب من بیرون رفت.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_پنجم
کمی که گذشت پیرمردی سالخورده وارد شد.
چشمم به تابوت مردم که افتاد اشک هایش جاری شد
_قدم شابة لما رأيتك وصفعتك على صدرك جاء ابني لينام وطلب مني ترك نجلاء لك فقال لك رجولية جدا. (پاشو جوان!وقتی که دیدمت ودست رد به سینه ات زدم،پسرم آمد به خوابم !التماسم کرد نجلا رو به تو بسپارم.میگفت خیلی مردی.پاشو پسر من سرپرستی نوه ام رو به تو و خانمت میدهم.)
پا به پای پیرمرد برای عشقم اشک ریختم.نمیفهمیدم پیرمرد به کیانم چه می گوید ،ترسیده بودم.از دست دادن نجلا برایم دردناک بود به کیان قول داده بودم مواظبش باشم.
_أشكرك على التضحية بجانيت من أجل شعب بلدي(ممنونم که جانت را فدای مردم کشور من کردی)
پیرمرد که برخواست،با چشمانی هراسان نگاهم را بین او و آقا حمید چرخاندم!
_ابنتي اترك لك نجلاء. بسبب زوجك الذي مات . (دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت)
نگاه گیجم را به سمت حمیدآقا سوق دادم
_میگه دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت.
اینبار اشک شوق بود که از چشمانم بارید
_قول میدهم تا زنده ام مواظبش باشم
حمیدآقا رو به پیر مرد کرد
_أعدك بالعناية به بينما أنا على قيد الحياة
پیرمرد نگاهی به من کرد و لبخندی بر لب نشاند وسرش را تکان داد و مرا با نجلای عزیزم و کیانم تنها گذشت.
****
در تمام زمان پرواز نگاهم به تابوت بسته شده بود.
تا ایران اشک ریختم .
هنوز هم باورم نمیشد کیان من درون آن تابوت باشد.
از راه رفتن با شوق به عشق دیدنش راهی کربلا شده بودم
و حالا در راه برگشت مسیر برگشتش را با اشک چشمانم آب میزدم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_ششم
هواپیما که در فرودگاه نشست.
در باز شد .
چندین سرباز وارد شدند و تابوت را به روی دست گرفتند
نمیخواستم از کیان عقب بمانم بچه به بغل روی پله اول ایستادم تا پیاده شوم.
چشمم به تابوت بود که گلباران شد و روی دست جلو می رفت.قدم هایم را سریعتر برداشتم .
یک گروه مشغول زدن آهنگ بودند.مردان نظامی دو طرف مسیر ایستاده بودند و به کیان ادای احترام می کردند.
نگاهم از روی تابوت سرخورد به روی زنی که به سمت تابوت می دوید و هرچند قدم روی زمین می افتاد.
سربازها تابوت را درجایگاهی که مشخص شده بود گذاشتند.
من نگاهم هنوز به آن زن بود نزدیکتر که آمد چهره شکسته خاله را تشخیص دادم.
از او خجالت می کشیدم.
چطور در چشمانش نگاه میکردم و میگفتم برای برگرداندن کیانت رفتم و جنازه اش را برگرداندم.
_به تابوت که رسید خودش را روی تابوت انداخت
_مادر برات بمیره .
عزیزمادر پاشو جای تو اینجا میون ایت تابوت نیست عزیزکم.
کیانم رفتی که زود برگردی نگفتی قراراست جنازه ات را برگردانند.
پاشو گل پسرم ،جان مادر پاشو!کیانم تو هیچ وقت جلو من پاتو دراز نمیکردی ،پاشو مادر !
همه هم پای خاله اشک میریختند .یک قدم عقبتر ایستاده بودم و جرات نمیکردم جلو بروم.
نگاهم را از تابوت گرفتم و بالا آوردم،پدرجان را دیدم .
انگار خبر شهادت کیان کمرش را شکسته بود. چشمش که به من افتاد
با دست اشاره کرد که به کنارش بروم
_بیا باباجان
با چشمانی اشکی به سمتش رفتم و خودم را به آغوش ش پدرانه اش انداختم
_پدرجان قراربود برم با کیان برگردم پیشتون ولی با جسم بی جونش اومدم ،ببخشید که نتونستم مانع پرکشیدنش بشم و به زندگی پایبندش کنم.ببخشید
پدرانه بوسه ای روی پیشانی ام کاشت
_کیان کنار تو خوشبختترین بود،تو مقصر نیستی باباجان ،کیان خودش این راه رو انتخاب کرد.من شرمنده اتم باباجان.
با صدای جیغ های زهرا از آغوش پدرجان بیرون آمدم.
زهرا دوان دوان خودش را به ما رساند
با هم چشم تو چشم شدیم
_روژان بگو دروغه،بگو این تابوت داداش من نیست.روژان حرف بزن .روژان مگه قرارنبود تو بمونی با خودش برگردی ؟پس کیان داداشم کو؟
وقتی دید به جای حرف زدن اشک میریزم کنار تابوت نشست
_کیان داداشی جونم مگه تو خودت به من نگفتی برگردم ایران زود میای؟این چه اومدنیه؟هان ،داداشی پاشو
حمیدآقا که تا آن لحظه درسکوت اشک میریخت به سمت پدرجان رفت و او را درآغوش کشید.هردو برادر همپای هم اشک میریختند.
پدر جان خاله ثریا را از کنار تابوت بلند کرد،حمیدآقا هم زهرای گریان را کمک کرد وبه سمت ماشین بردند.
چقدر احساس غریبی کردم.
نگاهم را به تابوت دوختم
_از این به بعد، وقتی کنارم نیستی کی قراره به جای تو کمکم کنه .
حتی پدر و مادرمم تو این لحظه کنارم نیستند.کیان بی کی بگم غم دلم رو؟
_روژان
با شنیدن صدای روهام سرم را بالا آوردم او را مقابلم دیدم.
به سمت آمد و مرا به آغوش کشید
_داداشی
_جان دلم، من فدای اشکات بشم خواهری
_دیدی چقدر تنها شدم،کیانم پرکشید داداشی ،تنهام گذاشت.
_کی گفته تنهایی، من خودم نوکرتم ،مگه من مردم که خواهرم بی کس باشه
با گریه گفتم
_مامان و بابا هم منو فراموش کردند .تو این لحظه تلخ زندگیم ،کنارم نیستن
روهام منو از خودش دور کرد و اشکهایم را پاک کرد
_قربونت بشم .مامان وقتی خبر شهادت کیان رو شنید حالش بد شد ،بردنش بیمارستان،بابا اونجاست.مگه میشه جگرگوشه اشون رو تو این لحظات تنها بزارن.تو عزیز دل همه ما هستی پس خودت رو آزار نده عزیزم.بریم عزیزم.
سربازها تابوت را روی دست گرفتند و به سمت ماشینی که برای حمل تابوت گلباران کرده بودند ،بردند.
من هم گریان با کمک روهام به سمت ماشین رفتم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_هشتم
در را که باز کردم،قبل از ورود روبه روهام کردم
_داداشی میخوام تنها باشم.
_اما تو حال..
_خوبم ،خواهش میکنم
_باشه قربونت بشم ،کاری داشتی زنگ بزن
برایش سرتکان دادم و او عقب گرد،کرد و از آنجا دور شد.
وارد خانه شدم.
هجوم خاطراتی که با کیان داشتم مرا از پا درآورد.
همان کنار در، روی زمین نشستم و زار زدم.
دلم عجیب هوای کیان را داشت .
_آخ بمیرم برات عزیزم،الان زیر خروارها خاک هستی و من تنها میون خونه ای ایستادم که قراربود باهم زندگیمون رو بسازیم.
قراربود صدای بچه هامون تو باغ بپیچه ولی الان صدای صوت قرآن به گوش میرسه و هی بهم یادآوری میکنه که دیگه تو رو ندارم.
یک لحظه احساس کردم کیان را دیدم که با لبخند نگاهم میکند.
با چشمان اشکی به سمت اتاق رفتم ولی اثری از کیان نبود.عکس هاش روی دیوار اتاق انگار بهم لبخند میزد.
به سمت تخت رفتم و رویش دراز کشیدم ،بالشت کیان را برداشتم و به آغوش کشیدم احساس میکردم هنوز هم بوی کیانم را می دهد.
کم کم چشمانم گرم خواب شد و دیگر نه صدایی شنیدم و نه چیزی حس کردم.
خودم را میان باغ سر سبزی دیدم که سرتاسر سفیده پوشیده ام و روی تابی که به درخت گیلاس بسته شده نشسته ام.
صدای خنده ام در باغ پیچیده بود.
نگاهم را که از شکوفه های گیلاس گرفتم،کیان با همان لبخند دختر کشش مقابلم ،روی دوپا نشسته بود
_همیشه بخند عزیزم ،بخاطر من،نزار تا ابد شرمنده تو باشم.روژانم به مامانت بگو حلالم کنه،هنوز ازدستم دلخوره،یه نامه تو قرآنمه بده به ایشون
دوباره سرخوشانه خندیدم
_صدام میکنن باید برم،یادت نره بهت چی گفتم عزیزدلم.دوستت دارم
در حالی که تاب میخوردم و حس پرواز داشتم ،لبخندزنان به دورشدن کیان چشم دوختم.
با صدای ضربه هایی که به در خانه میخورد از خواب بیدار شدم.
لحظه به لحظه خوابم را یادم بود.بخاطر اینکه از خواب بیدارم کرده بودند و دیگر نمیتوانستم کیان را ببینم،عصبانی بودم.
با اخم هایی که روی پیشانی ام جا خوش کرده بود به سمت در رفتم و طلبکار توپیدم
_چه خبرته روهام
در را که باز کردم با حمیدآقا چشم تو چشم شدم.
خجالت زده سرم را پایین انداختم
_ببخشید فکر کردم روهامه.
_خواهش میکنم شما ببخشید محکم در زدم ،وافعیتش چندبار در زدم ،وقتی باز نکردید نگرانتون شدم.روژان خانم شما چیزی یادتون نرفته؟
_با گیجی سرم را بالا آوردم
_نه!چی؟
_احیانا یه عدد نجلاء گم نکردید
خاک برسرم آنقدر درشوک کیان بودم که از دخترکم کلا غافل شده بودم
_واای ببخشید تو رو خدا ،نجلاء کجاست؟
_ایرادی نداره،راستش نمیخواستم بیارمش ولی چون خیلی بی تابی میکرد،مجبور شدم.
گوشی اش را برداشت و تماسی گرفت
_احمدجان امانتی منو بیار داداش.
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود، مردی جوان در حالی که نجلاء را به آغوش کشیده بود،به سمتمان آمد.
_سلام خانم شمس تسلیت عرض می کنم خدمتتون.
_سلام ممنونم.
با عشق نگاهم را به دخترک موفرفری ام دوختم.دستانم را به سمتش گرفتم .
خودش را به سمتم خم کرد.
او را به آغوش کشیدم و بوسه بارانش کردم
_الهی فدات بشم خوشگل مامان ،ببخشید تو رو یادم رفت فسقلم.
نجلاء با هربار بوسه من قهقهه میزد.
با وجود نجلاء ،حمیدآقا و آن مرد را فراموش کرده بودم،شرمنده لب زدم
_ممنونم ازتون ،لطف کردید.با اجازه
_خواهش میکنم.خدانگهدار
مرد رفت حمیدآقا کمی ایستاد
_اگه کمکی خواستید تماس بگیرید.
_ممنونم.خدانگهدار
خدانگهدار
با دخترکم وارد خانه شدم و در را بستم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_هشتم
در را که باز کردم،قبل از ورود روبه روهام کردم
_داداشی میخوام تنها باشم.
_اما تو حال..
_خوبم ،خواهش میکنم
_باشه قربونت بشم ،کاری داشتی زنگ بزن
برایش سرتکان دادم و او عقب گرد،کرد و از آنجا دور شد.
وارد خانه شدم.
هجوم خاطراتی که با کیان داشتم مرا از پا درآورد.
همان کنار در، روی زمین نشستم و زار زدم.
دلم عجیب هوای کیان را داشت .
_آخ بمیرم برات عزیزم،الان زیر خروارها خاک هستی و من تنها میون خونه ای ایستادم که قراربود باهم زندگیمون رو بسازیم.
قراربود صدای بچه هامون تو باغ بپیچه ولی الان صدای صوت قرآن به گوش میرسه و هی بهم یادآوری میکنه که دیگه تو رو ندارم.
یک لحظه احساس کردم کیان را دیدم که با لبخند نگاهم میکند.
با چشمان اشکی به سمت اتاق رفتم ولی اثری از کیان نبود.عکس هاش روی دیوار اتاق انگار بهم لبخند میزد.
به سمت تخت رفتم و رویش دراز کشیدم ،بالشت کیان را برداشتم و به آغوش کشیدم احساس میکردم هنوز هم بوی کیانم را می دهد.
کم کم چشمانم گرم خواب شد و دیگر نه صدایی شنیدم و نه چیزی حس کردم.
خودم را میان باغ سر سبزی دیدم که سرتاسر سفیده پوشیده ام و روی تابی که به درخت گیلاس بسته شده نشسته ام.
صدای خنده ام در باغ پیچیده بود.
نگاهم را که از شکوفه های گیلاس گرفتم،کیان با همان لبخند دختر کشش مقابلم ،روی دوپا نشسته بود
_همیشه بخند عزیزم ،بخاطر من،نزار تا ابد شرمنده تو باشم.روژانم به مامانت بگو حلالم کنه،هنوز ازدستم دلخوره،یه نامه تو قرآنمه بده به ایشون
دوباره سرخوشانه خندیدم
_صدام میکنن باید برم،یادت نره بهت چی گفتم عزیزدلم.دوستت دارم
در حالی که تاب میخوردم و حس پرواز داشتم ،لبخندزنان به دورشدن کیان چشم دوختم.
با صدای ضربه هایی که به در خانه میخورد از خواب بیدار شدم.
لحظه به لحظه خوابم را یادم بود.بخاطر اینکه از خواب بیدارم کرده بودند و دیگر نمیتوانستم کیان را ببینم،عصبانی بودم.
با اخم هایی که روی پیشانی ام جا خوش کرده بود به سمت در رفتم و طلبکار توپیدم
_چه خبرته روهام
در را که باز کردم با حمیدآقا چشم تو چشم شدم.
خجالت زده سرم را پایین انداختم
_ببخشید فکر کردم روهامه.
_خواهش میکنم شما ببخشید محکم در زدم ،وافعیتش چندبار در زدم ،وقتی باز نکردید نگرانتون شدم.روژان خانم شما چیزی یادتون نرفته؟
_با گیجی سرم را بالا آوردم
_نه!چی؟
_احیانا یه عدد نجلاء گم نکردید
خاک برسرم آنقدر درشوک کیان بودم که از دخترکم کلا غافل شده بودم
_واای ببخشید تو رو خدا ،نجلاء کجاست؟
_ایرادی نداره،راستش نمیخواستم بیارمش ولی چون خیلی بی تابی میکرد،مجبور شدم.
گوشی اش را برداشت و تماسی گرفت
_احمدجان امانتی منو بیار داداش.
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود، مردی جوان در حالی که نجلاء را به آغوش کشیده بود،به سمتمان آمد.
_سلام خانم شمس تسلیت عرض می کنم خدمتتون.
_سلام ممنونم.
با عشق نگاهم را به دخترک موفرفری ام دوختم.دستانم را به سمتش گرفتم .
خودش را به سمتم خم کرد.
او را به آغوش کشیدم و بوسه بارانش کردم
_الهی فدات بشم خوشگل مامان ،ببخشید تو رو یادم رفت فسقلم.
نجلاء با هربار بوسه من قهقهه میزد.
با وجود نجلاء ،حمیدآقا و آن مرد را فراموش کرده بودم،شرمنده لب زدم
_ممنونم ازتون ،لطف کردید.با اجازه
_خواهش میکنم.خدانگهدار
مرد رفت حمیدآقا کمی ایستاد
_اگه کمکی خواستید تماس بگیرید.
_ممنونم.خدانگهدار
خدانگهدار
با دخترکم وارد خانه شدم و در را بستم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_هفتم
هرکجای شهر را که نگاه میکردم عکس های کیان را زده بودند.
وارد کوچه که شدیم ،به در و دیوار عکس های کیان را زده بودند.
جلو در خانه را سیاه پوش کرده بودند و چندین عکس تمام قد از کیانم گذاشته بودند.
صدای قرآن به گوش می رسید.
کوچه غلغله از جمعیتی بود که برای پیشواز آمده بودند.
نظامی ها راه را باز کردند اول از همه پدرجان و خاله وارد حیاط شدند.
پشت سرشان زهرا و حمیدآقا !
نمیخواستم من زودتر از کیانم وارد خانه شدم
_داداشی بگو اول کیانم رو ببرند بعد من میرم.
_باشه عزیزم
دوستان کیان سیاه پوش زیر تابوتش را گرفتند و وارد حیاط شدند.
صدای شیون و زاری از خانه بلند شده بود.
پشت سر کیان وارد حیاط شدم
_به خونمون خوش اومدی عزیزم ،خوش اومدی مرد من.
تابوت را به داخل خانه بردند.
خانم ها به سمتم می آمدند و تسلیت میگفتند ،بعضی ها با دلسوزی نگاهم می کردند
صدای بعضی ها به گوشم میرسید
(طفلکی اول زندگیشون بود)(خدابهش صبر بده هنوز یک سال نمیشه ازدواج کردند)(کاش یه یادگار از شوهرش داشت)
یک ساعتی تابوت داخل خانه بود ،اجازه دادند برای آخرین بار عزیزانمان چهره خندان عشقم را ببینند و خدا حافظی کنند.
خاله ثریا موهای کیانم را نوازش میکرد.
_کیانم فدای حضرت علی اکبر ع ،مادر منو پیش حضرت زهرا س رو سفید کردی .شهادتت مبارک عزیز مادر،شهادتت مبارک.
به یاد وصیت نامه کیان افتادم.نمیخواستم دشمنانمان را شاد کنم ،دیگر به خودم اجازه ندادم گریه و زاری کنم.بی قراری هایم برای تنهایی هایم بود.
کنار تابوت نشستم
_شهادتت مبارک قهرمان من ،سلام منو به مادرمون حضرت زهرا س برسون.
حمید آقا با دوستان کیان وارد خانه شدند اول شروع کردند به سینه زنی و مداحی کردند و سپس تابوت را بالای دست گرفتند و از خانه خارج کردند.
اکثر مردم شهر برای تشییع آمده بودند و ما را شرمنده مهربانیشان کرده بودند.
صدای اذان ظهر که بلند شد ،کیان من را به آغوش خاک سپردند.
چقدر سخت بود ببینی یارت را درون قبر میگذارند و کم کم خاک را روی او میریزند.
لحظه ای به خودت می آیی که میبینی خاک فاصله انداخته بین تو و عشقت و کاری از دستت بر نمی آید.
همه چیز به سرعت برق گذشت .فامیل آمدند و سرسلامتی دادند و رفتند.
پدر و مادرم نیامدند و من بیشتر دلم گرفت .
به خانم جون هنوز خبر شهادت را نداده بودند، برای همین او هم کنارم نبود.
در تمام مدت روهام کنارم بود و لحظه ای مرا تنها نمیگذاشت.
به خانه که برگشتیم مهمانان زیادی در خانه نشسته بودند.حوصله روبه رو شدن با آنها را نداشتم ،از روهام خواهش کردم مرا به خانه خودم ببرد او نیز بدون حرف قبول کرد و مرا تا خانه همراهی کرد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_نهم
با ورود نجلاء به زندگیم، زندگی رنگ و بوی جدیدی به خود گرفت.
چندروز بعد از آن خواب ،نامه ای که کیان برای مادرم نوشته بود را به مادرم رساندم.
او هم به گوشه ای رفت و نامه را خواند.
آنقدر اشک ریخت که دوباره در بیمارستان بستری شد.
بار اول بخاطر بی کس شدن من حالش خراب شد و این بار برای کیانی که شاید زیاد دل خوشی از او نداشت.
من هیچ وقت نفهمیدم که کیان مانند جلسه خواستگاری به مادرم چه گفت که مادرم برای او گریه میکرد ولی هرچه بود باعث شد مادرم تا آخر عمر به خوبی از او یاد کند.
خانم جون بعد از شنیدن خبر شهادت کیان، سکته کرد و حس از پاهایش رخت بست و او را ویلچرنشین کرد.
همه خانواده بعد از شنیدن خواسته کیان،نجلا را به عنوان فردی از خانواده پذیرفتند.
حمیدآقا به گفته خودش تا اطلاع ثانوی در ایران ماندگار شد.
دوسال با همه سختی ها و دلتنگی هایش و گریه های شبانه در فراق کیان گذشت
زهرا با پافشاری های روهام به او جواب مثبت داد.
نجلاء،دخترکم بسیار شیرین زبان شده بود.
حمیدآقا با تلاش زیاد توانست برای او شناسنامه بگیرد.
نام من به عنوان مادر و نام کیان به عنوان پدر در شناسنامه اش ثبت شد.
هرچند که نجلاء بخاطر علاقه و وابستگی شدیدی که به حمیدآقا داشت او را بابا حمید صدا میزند و هرکاری میکردم به او عمو نمیگفت.
با شیرین زبانی ها و دایی گفتنهایش عجیب در دل روهام جا باز کرده است.
حالا او عزیزدل همه ی خانواده بود.
امشب جشن عروسی تنها برادرم و زهرای عزیزم است.
عصر نجلاء را پیش مادرم گذاشتم و خودم به آرایشگاه رفتم.
شب که شد از آرایشگاه مستقیم به تالار رفتم .
نجلا با مادرم به تالار آمده بود.
تازه وارد سالن شده بودم که خوشحال به سمتم دوید
_مامانی مامانی
روی پا نشستم و آغوشم را برایش باز کردم
_جون دل مامان ،چطوری خوشگلم.
_مامانی چقد خوشجل شدی
_الهی فدای شیرین زبونیت بشم مامانی.تو که خوردنی تر شدی ،یه لقمه چپت کنم
آنقدر بوسش کردم که صدای خنده اش بلند شد
_جیش کدم مامانی ،نتن،تولوخدا نتن
مادرم با خنده به سمتمان آمد
_نکن دخترم دلش درد گرفت.
نجلاء را روی زمین گذاشتم.
با آن لباسعروس، عروسکی اش، زیادی خوردنی شده بود.
_من میلم پیش بابا حمید باتوام قهلم.
وروجک به من اخم کرد و با دو از تالار بیرون دوید.
با صدای بچه ها که فریاد میزدند عروس و داماد رسیدند به سمت درب سالن رفتم.
برادر عزیزم که در تمام سالهای زندگی در کنارم بود، در لباس دامادی زیادی دلبر شده بود.
زهرای عزیزم هم با آن آرایش ملیح بسیار چشمگیر و دلنشین شده بود.
هردو که کنار سفره عقد نشستند با لبخند به آنها چشم دوختم.
با صدای زهرا که میخواست برای بارسوم جواب بله را بدهد حواسم را به زهرا دادم.
_با اجازه حضرت مهدی عج و با اجازه پدر و مادرم و روح برادر شهیدم ،بله
صدای کل کشیدن و دست زدن که بلند شد،
چشمم به کیان افتاد که کت و شلواری سفید به تن کرده بود و کنار زهرا ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.
تا خواستم اولین قدم را به سمتش بردارم لب زد
_دوستت دارم.حمید بابای خوبیه و هم...
با صدای خنده نجلا،یک لحظه به درب ورودی نگاه کردم ودوباره سرم را برگرداندم ولی دیگر کیان را ندیدم.
اولین قطره اشکم که جاری شد،منم مثل خودش لب زدم
_منم دوستت دارم کیانم،خدانگهدار
پایان فصل دوم
ساعت ۲۳:۱۷
۲/۱۲/۱۳۹۹
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh