🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_هشتم
ابوحسین با خوشحالی گفت خواهر فقط ده دقیقه دیگه به کیان میرسید.آمارش رو گرفتم رفته پیش محمد همون کسی که نجاتش داده،تا شما یه استراحت کنید برگشته.
وارد کربلا که شدیم احساس میکردم قلبم میخواهد از سینه ام بیرون بزند.
قلبم بی قراری میکرد انگار اوهم باور نداشت که ما در یک قدمی یار قرار داریم و به زودی به او میرسیم.ابوحسین ماشین را گوشه خیابان پارک کرد
_چون نمیشه ریسک کنیم و همه با هم بریم،دو نفر دونفر بقیه مسیر رو میریم.
یکی از خواهرا با من بیاد و یکی هم با آقا روهام .
دلم نمیخواست زهرا را از روهام جدا کنم قبل از اینکه کسی چیزی بگوید،گفتم
_من همراه شما میام،برادرم و خانمش هم باهم
_بسیار خب،ما وقتی به ته کوچه رسیدیم شما حرکت کنید .مواژب باشید ما رو گم نکنید.ان شاءالله چندتا کوچه دیگه به خونه میرسیم.
_خواهر بفرمایید پایین
من هم قدم با ابو حسین به راه افتادم زهرا و روهام هم پشت سر ما به راه افتادند .با احتیاط چندکوچه را رد کردیم.
ابوحسین مقابل در سفید رنگی ایستاد.
به صورت رمزی چندبار در زد .
در که باز شد ما به داخل رفتیم و پشت سرمان هم روهام و زهرا وارد شدند.
ابوحسین به چند مرد که داخل بودند نگاهی انداخت
_دوستان ایشون همسر آقا کیان هستند.
همه با تعجب چند ثانیه نگاهمان کردند و در نهایت با لبخند به همه ما خوش آمد گفتند.
ابو حسین اتاقی را نشان داد
_ایتجا منتظر باشید به زودی کیان از راه میرسه.با اجازه اتون من میرم پیش بچه ها راحت باشید.میگم چیزی بیارن تا بخورید .
قبل از اینکه ابوحسین بیرون برود گفتم
_ببخشید کجا میشه وضو بگیریم ،ماهنوز نماز ظهرمون رو نخوندیم
ابوحسین سرویس بهداشتی را به ما نشان داد،چند مهر به ماداد و قبله را نشانمان داد و از اتاق خارج شد.
نمازم که تمام شد صدای باز شدن در حیاط را شنیدم با عجله خودم را به پشت پنجره رساندم و به در چشم دوختم
قلبم به شدت می کوبید دست روی قلبم گذاشتم
_آرام و قرارمون اومد.کیانم اومده
در باز شد و نگاهم روی کیانی که بچه به بغل داشت و سرو صورتش خونی بود،ماند.
ابوحسین که متوجه حضور من پشت پنجره شده بود با دیدن قیافه کن ،چشمان نگرانش سمت من چرخید.
با قدم هایی سست به سمت درب ورودی رفتم .
از جلو دیدگان متعجب همه گذشتم و به حیاط رسیدم.
چشم به کیان دوختم.نگاهش که به من افتاد اول شوکه شد ولی وقتی حال بدم را دید بچه را به ابوحسین داد و به سمتم دوید .
دیدن خون روی لباس و صورت کیان راه نفسم را برید .چشمانم می باریدبی جان لب زدم
_کی...یان
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_نهم
قبل از اینکه پخش زمین شوم .دستم را گرفت
با اشاره ابوحسین همه به داخل برگشتند حتی روهام و زهرایی که پشت سرم آمده بودند.
_جان کیان.
_خ....خون
_نترس قربونت بشم بخدا خون من نیست من حالم خوبه .با آستین لباسش خون روی صورتش را پاک کرد
_ببین فدات شم ،من صحیح و سالمم
خودم را به آغوشش انداختم و زار زدم بخاطر روزهایی که نبود بخاطر زجرهایی که کشیده بودم.
_آروم باش زندگیم،آروم باش قربونت بشم.بزار یک دل سیر نگات کنم خانومم .میدونی چقدر دلتنگت بودم.حرف بزن بزار صدات رو بشنوم عزیزم
با گریه گفتم
_خیلی بدی ،میدونی من تو این مدت چی کشیدم تو نبودت ،میدونی چقدر زجر کشیدم وقتی گفتن شهید شدی ولی اثری ازت نیست ،مردم و زنده شدم وقتی گفتن تشییع نمادین بگیریم.
تو نبودی و من جون دادم هرلحظه
مرا از خودش دور کرد
_کیان بمیره برات.هرچی بگی حق داری عزیزم.ببخش که همسر خوبی واست نبودم.خانومم بسه دیگه با اشکات خون به دلم نکن.
اشک هایم را پاک کرد و دستانم را گرفت.
انگار با بوسه اش آرامش را به جانم تزریق کرد.زل زدم به چشمانش
_دلم برات تنگ شده بود.
_منم دلتنگت بودم ولی شرایط یه جوری بود که نمیشد بیام و یا زنگ بزنم.تو بگو چطور از اینجا سر درآوردی؟
_قضیه اش مفصله
_بگو میخوام بدونم
دستم را گرفت و به سمت پله ها برد و هردو همانجا نشستیم
_حالا بگو عزیزم
همه چیز را برایش گفتم از خوابی که دیده بودن تا وقتی که در محاصره داعش بودیم تا فرارمان و رسیدنمان به ابوحسین و صیغه محرمیت بین روهام و زهرا و از حمیدآقا که تا الان خبری ازش نشده بود ،البته قضیه مردداعشی ته باغ و سیلی که امروز خورده بودم را فاکتور گرفتم، نمیخواستم حالا که عزیزم را دیده بودم با خاطرات تلخ کامش را تلخ کنم.
_روژانم نباید بخاطر من بی لیاقت
دستم را روی لبش گذاشتم
_حق نداری به خودت توهین کنی ،من بخاطر تو جونمم میدم این آوارگی که چیزی نیست
_اگر بلایی سر تو یا حتی روهام و زهرا میومد من هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم.
برای اینکه جو را عوض کنم به شوخی گفتم
_اومدی تو خوابم گفتی بیا کربلا بریم زیارت !حالامن اومدم شما احیانا نمیخوای به قولت عمل کنی؟
خندید و من کلی قربان صدقه خنده هایش رفتم
صدای گریه کودک که بلند شد کیان بلند شد
_خانوم اجازه میدی من برم دخترمو بغل کنم و خواهرمو ببینم
با خنده گفتم
_نگفته بودی دختردار شدی شما دوماهه از من دوری اون وقت دخترت یکساله است.نکنه قبلا سرم هوو آوردی
خندید و لپم را کشید
_نمیدونستم خانمم انقدر باهوشه و سریع بو میبره.
دستم را گرفت بیا بریم داخل تا واست توضیح بدم
با هم سمت در ورکدی رفتیم.جلو در دست همدیگر را رها کردیم و وارد خانه شدیم.
ابوحسین با خنده گفت
_بزن کف قشنگه رو به سلامتی عروس و دوماد
همه شروع به دست زدن کردن .
دوستان کیان هم کل میکشیدند و شوخی میکردند.
زهرا با اشک به کیان چشم دوخته بود .کیان برای یگانه خواهرش آغوش باز کرد.
زهرا خودش را به آغوش برادرش انداخت و گریه کرد.
زهرا که آرام شد کیان او را از خود جدا کرد و با روهام دست داد و یکدیگر را به آغوش کشیدند .صدای گریه کودک که دوباره بلند شد .کیان به سمتش رفت و او را به آغوش کشید و بوسید
_هیس هیس نجلاءی من، نترس عزیزم
کودک در آغوش کیان آرام شد و کمی بعد به خواب رفت.
ابوحسین به آرامی گفت
_این بچه رو از کجا آوردی کیان
_دختر دوستم محمده
با صدایی که از بغض میلرزید نالید
_نزدیکی های خونه اش میکشنشون .وقتی رسیدم همسرش به شهادت رسیده بود،نجلاء هم گریه میکرد ،تو بغل محمد بود.
محمد اونو به من سپرد خودش هم تو بغلم من جون داد و شهید شد.
با کمک همسایه ها جنازه هاشون رو بردند .فردا تشییعشون میکنند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نودم
همه متاثر از اتفاقی برای محمد و همسرش افتاده بود سکوت کردیم و دیگر حرفی نزدیم
نجلاء کوچک زیادی بانمک و تو دل برو بود.هرکسی او را میدید قطعا عاشقش میشد.
نجلا با کیان خو گرفته بود و فقط در آغوش او آرام بود.
کیان یکی از دوستانش را به خانه محمدفرستاد تا چنددست لباس و شیشه شیر و شیرخشک و پوشک نجلا را با خود بیاورد.
شب شده بود رهام با اجازه کیان با زهرا به حرم رفتند .میدانستم که فقط بخاطر اینکه من و کیان تنها باشیم چنین کاری کرده اند.
آنها که رفتند من و کیان داخل اتاق ماندیم.دوستانش داخل سالن بودند و با ما کاری نداشتند.
کیان کنار دیوار نشست .با دست، پایش را نشانم داد
_بیا سرت رو بزار رو پام و بگو من نبودم چه کارها کردی؟
از خداخواسته به سمتش رفتم.
از اوایل ازدواجمان همیشه وقتی میخواستیم حرف بزنیم من کش موهایم را باز کردم و سرم را روی پایش می گذاشتم یا او سرش را روی پای من میگذاشت
این بار هم به یاد قدیم موهایم را باز کردم و سرم را روی پایش گذاشتم.
کیان در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت
_چند وقت پیش یه آهنگی شنیدم که از متنش خوش اومد و دلم میخواست واسه تو بخونم ولی هیچ وقت فرصتش پیش نمیومد.
لبخندی زدم
_واقعا!پس لازم شد الان بخونی واسم
_چشم
همانطور که موهایم را نوازش میکرد،شروع کرد به خواندن.
_موهاتو وانکن بانوی مو بلند
ماه عاشقت میشه آهسته تر بخند
همینقدرش رو بلدم بانوی مو بلند!
خندیدم
_همینم عالی بود آقای ریش بلند
زد زیر خنده
_یه وقت کم نیاری؟
به نشانه نه برایش ابرو بالا انداختم که زد زیر خنده.
حالا که کیانم سالم بود دلم میخواست زودتر به خانه برگردیم
_کیان
_جان دل کیان.
_میشه فردا برگردیم؟
همانطور که موهایم را نوازش میکرد،شروع به حرف زدن کرد
_من هنوز ماموریتم تموم نشده .فردا شما برگردید منم ماموریتم رو انجام بدم برمیگردم.
با تصور جدا شدن از او اشکهایم جاری شد.
کیان سرم را به سمت خودش چرخاند
_گریه نکن عزیزدلم.ببخشید اصلا تو بمون باهم بر میگردیم ولی زهرا و روهام باید برگردند.
من جایی واسه تو پیدا میکنم و لی واسه اونها امکانش سخته.
_منو از خودت جدا نکن ،هرکاردیگه میخوای انجام بده.راسنی از حمیدآقا خبری نشد ،اتفاقی براش نیفتاده باشه.من خیلی بهشون زحمت دادم.
کیان که سعی میکرد نگرانی را از خود دور کند،لبخندی زد
_حمید همه رو حریفه نگرانش نباش کم کم پیداش میشه.حمید مثل بادمجون بمه،آفت نداره!
هردو خندیدم و هرکدام در دل برای سلامتی او دعا کردیم.
صدای گریه نجلا که بلند شد به سمتش رفتم و بغلش کردم .
_جانم جانم گریه نکن عزیزم
صدای گریه اش قطع نشد که هیچ بیشتر هم شد.درمانده به کیان نگاه کردم
_وای چرا ساکت نمیشه ؟
کیان با لبخند پیشم آمد و نجلا را از بغلم گرفت.
_عزیزم شما روسریتو سرت کن نجلا رو بگیر من برم ببینم وسایلش رسیده یا نه
سریع موهایم را بالای سرم جمع کردم و روسری پوشیدم و چادرم را روی سرم انداختم.
نجلا را از کیان گرفتم.
کیان از اتاق خارج شد.
نجلا همچنان گریه می کرد.دلم به حالش میسوخت فردا قراربود والدینش روی دست مردم عراق تشییع شود و به خانه ابدیشان بروند و نجلا کوچک را در این جهان رها کرده اند.
کیان با ساکی که وسایل نجلا درآن بود وارد اتاق شد.
نجلا را به او دادم.
شما نگهش دار تا من براش شیر درست کنم.
مشغول آماده کردن شیشه شیر بودم
_نجلایی ببین چه مامان خوشگلی خدا نصیبت کرده .چقدر بهش مامان بودن میاد
با تعجب به کیان چشم دوختم
_من مامانشم؟!
کیان بوسه ای روی گونه نجلا کاشت
_اگر موافق باشی میخوام سرپرستیش رو قبول کنم .راستش خانواده محمد و همسرش، همگی سنی هستند.فقط محمد و همسرش بودند که چندسالی میشد،شیعه شده بودند.وقتی بالای سرش رسیدم گفت بچه رو از خانواده اش دور کنم تا عاشق اهل بیت بار بیاد و یک شیعه واقعی بشه.اگر موافق باشی خودم سرپرستیش رو قبول میکنم وگرنه به حمید میسپارم تا با خودش ببره.
به نجلا چشم دوختم بچه ای سبزه با چشم و ابروی مشکی و موهای فر مشکی ،زیادی شیرین و خوردنی بود.
_من حرفی ندارم اگه تو موافق باشی منم موافقم.همچین بدم نیست یکهو مامان بشم ولی خب جواب مامانم کی میده نمیدونم
کیان با شوق خندید به سمتم آمد و مرا محکم به آغوش کشید
_من فدات بشم انقدر مهربونی خانومم. جواب مامانت با من. فکر کنم تا الان بخواد سر به تنم نباشه درسته؟
خندیدم
_اوهوم
او هم خندید .نجلا را بغل کردم و شیشه شیر را بهش دادم.
شروع کرد به خوردن و کم کم خوابش برد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_دوم
کیان به سمت نجلا رفت و او را به آغوش کشید
_چطوری دخمل بابا،میبینی مامانی چقدر خوش خنده است .من که میمیرم برای خنده هاش!
با لبخند به سمتش رفتم.
_موافقی یک عکس سه نفره باهم بگیریم؟
_معلومه که دلم میخواد.آخه کدوم دیوونه ای بدش میاد از اینکه با دوتا خانم خوشگل و ناز عکس بگیره؟
_خودشیرین کی بودی عشقم؟
هردو خندیدیم و چند عکس باهم گرفتیم.
کیان با رفتارهایش مرا از فکر فائزه و اتفاق فردا دور کرد.
برای اولین بار شب را پیش ما ماند تا فردا همراه من، به پیشواز فائزه خانم برویم.کیان پیشم ماند تا شب با فکرهای عجیب و غریب خودم را آزار ندهم!
چقدر خوب بود که کنارم بود.
فائزه با کیان احوالپرسی کرد و سپس با تعجب به نجلاء چشم دوخت
_چقدر نازه،بچه کیه؟
_دختر من و آقامون
زهرا خندید
_جدی پرسیدما
دست تپل نجلاء را بوسیدم
_پدر و مادرش شهیدشدند.قراره ما به فرزندخوندگی بگیریمشون.
فائزه احساساتی من،چشمانش پراز اشک شد
_عزیزم ،چقدر سخته که تو این سن یتیم شده
کم مانده بود من هم بزنم زیر گریه و بگویم که کودک چهل روزه تو هم یتیم شده.
بغضی که به گلویم چنگ زده بود را کنار زدم.
_ماشین منتظرمونه تا بریم حرم بفرمایید.
من و کیان سوار ماشین یکی از دوستان کیان شدیم .فائزه و پدر و مادرش هم سوار ماشین دیگری شدند و همگی به سمت حرم به راه افتادیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_یکم
روز بعد کیان روهام و زهرا را راهی ایران کرد.
چندباری اصرارکرد بخاطر ناامنی عراق با آنها به ایران برگردم ولی زیر بار نرفتم من باید با او به ایران بر میگشتم
همان روز حمید آقا و صابر هم پیدایشان شد.خداروشکر حمیدآقا حالش خوب بود فقط دستش تیر خورده بود که چیز مهمی نبود، دکتر زخمش را بخیه زده بود.
من دو روز با کیان و دوستانش در همان خانه ماندم روز سوم کیان در هتلی نزدیک حرم برای من و نجلاء اتاق گرفت.خودش نمیتوانست زیاد به ما سر بزند ،شبها یک ساعتی می آمد باهم شام میخوردیم و او می رفت.
یک هفته به همین منوال گذشت.
یک شب با حالی آشفته آمد.
در را که به رویش باز کردم، با دیدن حال و روزش ،ترسیدم
_چی شده ؟
_علیک سلام عزیزم
_ببخشید سلام،خوبی کیانم؟
دستش را دور کمرم گره کرد
_حالا که تو کنارمی خوبم.
_بیا بشین ببینم.
کیان روی مبل نشست ،با عجله از یخچال آبمیوه را برداشتم .
لیوان را به سمتش گرفتم
_بخور یکم حالت سرجاش بیاد.
لیوان را گرفت و سرکشید
_ممنونم عزیزدلم
_نوش جان بگو چیشده؟مردم از نگرانی!
لبخندی به رویم زد
_نگران نباش عزیزم.راستش فائزه خانم داره میاد کربلا!
با تعجب گفتم :
_فائزه اون که ماهه آخر بارداری...
تازه به یادم آمد که وقتی کیان در ماموریت بود ،فرزندش به دنیا آمده بود و من حالم مساعد نبود تا به دیدنش بروم.
_الان یادم اومد بچه اشون یک ماهی میشه به دنیا اومده .حالا چرا میخواد تو این اوضاع بیاد کربلا.چطوری علی آقا قبول کرده ؟
کیان برخواست و به سمت پنجره رفت.پرده را کنار زد و به حرم چشم دوخت.
_حاج علی دوهفته پیش رفته بود سوریه،فردا قراره....
شانه هایش که لرزید با ترس به سمتش رفتم.
_چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت:
_فردا جنازه اش رو میارن کربلا،وصیت کرده همسرش خبر شهادتش رو تو کربلا بشنوه!
_ای وا....ی
روی زمین نشستم و گریه کردم.
بیچاره فائزه،چقدر برای آینده کودکش کنار علی آرزوها داشت.
کیان کنارم نشست و دستم را گرفت.
_میخوام که تو بیای و به استقبال فائزه خانم بریم.تو کنارش باش و آرومش کن .البته مادر فائزه خانم که همراهش میاد خبر داره ولی خب تو باشی خیلی بهتره!
با گریه نالیدم.
_چطوری بگم مردی که عاشقش شدی پرکشیده،چطوری بگم کیان؟چطوری بگم بجه تازه به دنیا اومدت بعد یک ماه یتیم شده.چی بگم که داغ دلش کم بشه؟
سر روی شانه کیان گذاشتم و زار زدم.کیان سرم را نوازش کرد.
_همه ما آدم ها رسالتی داریم که باید به انتها برسونیم .شاید وظیفه امثال ما اینه که از بندگان خدا محافظت کنیم و جونمون رو فدای حفظ دین اسلام و تشیع کنیم.واسه اونایی که عاشق اهل بیت هستند مردن دردناکه ،جسممون تبدیل به مرداربشه دردناکه! ما آرزو داریم مثل اربابمون جونمون رو فدای دین کنیم و به شهادت برسیم.برای هدف مقدس کشته شدن کجا و مردار بودن کجا! امثال علی برای مردار بودن حیف بودند، چه خوب که پایان ماموریتشون به شهادت ختم شد.روژان من هم از اون روزی که تبدیل به یک مردار بشم میترسم.اگر قرار فردا بمیرم، ترجیحم اینه همین امشب شهادت نصیبم بشه.
با گریه گفتم:
_رسالت تو چیه کیان؟تنها گذاشتن من!
بوسه ای روی سرم گذاشت.
_به وقتش میفهمی رسالت من چی بوده !میخوای بدونی رسالت تو چیه؟
با چشمانی بارانی نگاهش کردم،اشک هایم را پاک کرد و روی چشمانم مهر زد.
_رسالت تو اینه که امثال نجلا رو به سمت مذهبی شیعه ،به سمت امام زمان عج دعوت کنی.یادت که نرفته قراربود به جای من سه شنبه های مهدوی رو برگزار کنی و به شبهات دانشجوها جواب بدی.رسالت آدمها مشخصه فقط باید دنبالش بگردند.
با یادآوری کلاس های مهدویت لبخندی زدم.
_هیچ کس نمیتونه جای استاد خوش تیپ و خوشگل و خوش خنده دانشگاه رو بگیره.استاد بره دخترا برای کی خودشون رو بکشند؟
خندید
_فعلا که من برای یکی از اون دخترا جونمم میدم .یه دختر تخس و شیطون که سعی داشت منو زمین بزنه ولی به خواست خدا خودش به زمین خورد و بعد از ضربه مغزی عاشق استادش شد.در ضمن میخوام بهت نشون بدم خوش خنده کیه خانم خانما!
به سمتم حمله کرد و آنقدر قلقلکم داد که از خنده دلدرد گرفته بودم.
_نکن کیان الان خودمو خیس میکنم.وا..ی خدا.
با خنده گفت:
_پاشوبی جنبه جان، نی نی کوچولو سرویس بهداشتی اون طرفه.
با خنده از زیر دستش فرار کردم.
دختر شیرینکم هم با خنده های ما میخندید و برای اینکه کیان بغلش کند دست و پا میزد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_سوم
صبح با صدای گریه نجلا و قربون صدقه رفتن های کیان از خواب بیدارشدم
_چراگریه می کنی بابایی جونم.نجلاء خانوم گشنش شده؟
با لبخند به آنها زل زدم.
کیان که چشمان بازم را دید، نزدیکم شد
_سلام عزیز دلم صبحت بخیر.
_صبح بخیر عشقم،چرا گریه میکنه؟شیشه شیرش رو ندادی بهش؟
_عزیزم فکر کنم خودشو خیس کرده چون شیرخورده ولی بازهم گریه میکنه
روتختی را کنار زدم و برخواستم.
لطفا واسش پوشک و لباس آماده کن من ببرمش حمام،پوشکش رو عوض کن .
پوشک نجلاء را عوض کردم،او را شستم و به کیان سپردم تا لباسهایش را تنش کند ،خودم هم سریع دوش گرفتم و آماده شدم.
بعد از صرف صبحانه ،به سمت مکانی که قراربود فائزه را ببینم،راهی شدیم.
نیم ساعت بعد به مکان مورد رسیدیم.
چند پاسدار آنجا منتظر ورود فائزه و خانواده اش بودند.
هیچکس حال و روز خوبی نداشت.
غم در چشمهای تک تکشان نمود پیدا کرده بود.
با وارد شدن ما و دیدن من بعصی ها با تعجب و بعضی ها که مرا میشناختند محترمانه احوالپرسی میکردند.
کمی که گذشت اطلاع دادند فائزه و مادر و پدرش به همراه دختر کوچکش زینب رسیده اند.
قراربود کیان خبر شهادت را بدهد و من در رساندن خبر شهادت به کیان کمک کنم.
فائزه را از دوردیدم .دخترش را به آغوش کشیده بود.با دیدن من میان آن جمعیت آقا، گل از گلش شکفت .با ذوق به سمتم آمد من هم به سمتش رفتم و او و کودکش را باهم به آغوش کشیدم
_سلام عزیزدلم.خوبی،خیلی خوش حالم میبینمت
نگاهی به صورت شاد صورت غرق خواب کودکش انداختم
_سلام فدات شم خوبی ؟بهت تبریک میگم عزیزم دختر ناز و خوشگلی داری
با ذوق گفت
_شبیه علی آقا شده.از وقتی دنیا اومده همش به علی آقا میگم.چه معنی میده دختر کپی باباش بشه آخه،اونم همش به شوخی میگه بالاخره باید وقتی من نیستم یک قیافه شبیه من، جلو چشمت باشه دیگه!منم میبینم راست میگه ساکت میشم.قراربود بیاد پیشوازمون ،بزار ببینم کجاست زینب رو بدم بهش
دلم میخواست به خاطر حال غریبش زاربزنم،زجه بزنم ولی موقعیتش حور نبود.
فائزه داشت به اطراف نگاه میکرد که دستش رو گرفتم.
_فائزه جان علی آقا ناونست بیاد من و کیان جان رو فرستاد دنبالتون تا باهم به حرم بریم ،قرار شد بیان اونجا.
فائزه لبخندی زد.
_راضی به زحمت شما نبودم.
نگاهی به آقایون انداخت،این همه مرد چرا اومدند؟
برای اینکه مشکوک نشه سریع گفتم
_من هم که میخواستم بیام همینطوری بودند فکر کنم بخاطر شرایط بد عراقه و ناامنی هاست.بهتره بریم دیر میشه.
هیچ وقت فکر نمیکردم که وقتی برای اولین بار پایم را در حرم میگذارم بخاطر دادن خبر شهادت کسی باشد.
تا خود حرم آهسته اشک ریختم کیان کنار گوشم آهسته نجوا کرد.
_عزیزدلم ،چشمات الان قرمز میشه فائزه خانم میفهمه گریه کردی ،تو باید خوددارتر باشی عزیزم
_نمیتونم کیان.سخته گفتنش
دوباره اشک هایم شدت گرفت
_ فدات شم، کافیه الانه که نجلا هم گریه کنه بخاطر مامانش
به نجلاء چشم دوختم و سریع اشک هایم را پاک کردم.
چشمم به گنبد های بین الحرمین که افتاد،از خدا خواستم به فائزه صبر بدهد و بتواند این داغ را تحمل کند.
یک قسمت از صحن را بسته بودند تا مردم وارد نشوند هرچند بخاطر اوضاع عراق حرم زیاد شلوغ نبود.
فائزه زینب کوچکش را به دست مادرش داده بود .
به سمتش رفتم و همه با هم به راه افتادیم.
چندین نفر از همکارانشان با لباس شخصی به ترتیب ایستاده بودند و سر به زیر انداخته بودند.
فائزه با تعجب روبه من کرد
_چرا ماپور های عراقی این سمت رو بستند؟چرا این همه آقا اینجا ایستاده؟
مستاصل به کیان چشم دوختم.کیان گلویی صاف کرد
_بخاطر شهادت یکی از فرماندهانشان.
_آهان.شما علی آقا رو ندیدید،قراربود برسم حرم بیاد اینجا
اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت
_الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_چهارم
اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت
_الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید .
کیان از ما دور شد و با یکی از دوستانش حرف زد و دوباره به سمت ما برگشت.
_الان میرسن.
کمی که گذشت چند مرد که تابوتی را به دست داشتند به سمت ما آمدند.
فائزه خانم نگاه مشکوکی به من انداخت.
_علی آقا بین این جمعیته؟
سرم را به نشانه بله بالا و پایین کردم.
اولین قطره اشکم که چکید ،فائزه چشم از من گرفت و به جمعیت چشم دوخت.مبهوت یک قدم جلو رفت.
جمعیت که به ما رسید.تابوت را روی زمین گذاشتند.
فائزه چشم به تابوت دوخته بود.همراه با کیان به سمتش رفتیم.
کیان با صدایی که از بغض میلرزید،گفت
_وصیت کرده بود خبر شهادتش رو تو کربلا بهتون بدیم،گفته بود تو کربلا اگر قراره اشکی بریزید برای امام حسین ع باشه.مبادا بخاطر اینکه از حرم ناموس شیعه دفاع کرده و در اون راه به شهادت رسیده بی تابی کنید.
شهادتش رو بهتون تبریک میگم.
کیان کنار تابوت نشست
_شهادتت مبارک رفیق،عهد و پیمانمان یادت نره!
فائزه هنوز هم شوکه بود .
_فائزه جان ،علی آقاست! نمیخوای چیزی بگی
آهسته کنار تابوت زانو زد و پرچم قرمز رنگ یاحسین را کمی کنار زد.
صورت کبود علی آقا را که دید ،اشک هایش جاری شد.
_علی آقا قرارنبود تو بخوابی و دوستات تو رو به دوش بکشند و به استقبالم بیان.
پاشو عزیزم،پاشو زینب رو آوردم ببینی.
با عجله بلند شد و دخترش را به آغوش کشید و دوباره کنار تابوت نشست.
با دست های کوچک زینب صورت علی را نوازش میکرد
_زینب جونم به بابایی بگو پاشو،من اومدم دیدنت،بگو بخاطر من پاشو.
همه جمعیت بخاطر بی تابی های فائزه به گریه افتاده بودند.آرام زینب را روی جسم بی جان علی گذاشت.
_دخترم گوش کن صدای قلبش رو میشنوی،وقتی دنیا اومدی با صدای قلب بابایی آروم میشدی.
به سمتش رفتم تا زینب را بگیرم
_فائزه جان،زینب رو بده به من
_میبینی روژان ،علی من صورتش کبود شده،میبینی لبخندش رو ،به آرزوش رسیده.
زینب را گرفتم و به آغوش مادر فائزه دادم که اشک میریخت.
کنار فائزه نشستم
_فائزه جانم میخوان تابوت رو ببرند داخل و طوافش بدن
_من هنوز یک دل سیر ندیدمش ،تورو خدا بزار یکم ببینمش.چطور دل بکنم ازش!
سرش را روی لبه تابوت گذاشت و اشک ریخت
_علی جانم به آرزوت رسیدی آقا،سفر بخیر عزیزم،علی جان یتیمی دخترم فدای یتیمی رقیه س ،همه زندگیمون فدای زینب س ،قول میدم دشمن شادت نکنم عزیزم .علی من سفرت بخیر.
فائزه را به آغوش کشیدم و مردها تابوت را روی شانه شان گذاشتند و به سمت حرم امام حسین ع رفتند
فائزه چشم از تابوت بر نمیداشت
_سفربخیر عزیزترینم .سفربخیر علی جانم.سلام منو به ارباب برسون عزیزم.
کیان هم همراه با نجلاء پشت سر تابوت اشک ریزان به راه افتاد.
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_پنجم
جنازه علی آقا را که در دو حرم طواف دادند دوباره روی دوش گرفتند و به سمت ماشین رفتند تا جنازه شهید را به ایران برگردانند.
فائزه هنوز هم روی زمین نشسته بود و اشک می ریخت.
خودم حال مساعدی نداشتم ولی باید او را که بی قراری میکرد آرام می کردم.
کنارش نشستم و به گنبد زل زدم.
_یک ماه چشم انتظار کیان بودم ،همه میگفتن اون شهید شده و مفقودالاثره.هفته های اول دیوونه وار گوشه به گوشه خونه رو به دنبال ردی ازش می گشتم.طاقت شهادتش رو نداشتم.نمی تونستم باور کنم شهید شده یه حسی بهم میگفت زنده است.بمونه چقدر زخم زبون شنیدم از بقیه.بعدیک مدت فقط از خدا میخواستم اگه زنده نیست حداقل جنازه اش واسم برگرده.خیلی وقته که به شهادتش فکر میکنم .بعضیا انگار واقعا لیاقتشون شهادته به قول کیان اگه قراره فردا بمیره ،بهتره که همین الان شهید بشه.فائزه جون میدونم سخته برات ،دوری از کسی که عاشقشیو مطمئنی دیگه برگشتی نداره سخته.میدونم سخت بدون علی آقا زینب جان رو بزرگ کنی.
ولی عزیزم حداقل با شهادتش میدونی طبق وعده خدا ،شهید زنده است.
نمیتونم خودمو بزارم جای تو و نمیدونم کی ممکنه منم عین تو برای شهادت عشقم زار بزنم .
فقط میخوام بدونی خیلیا منتظرن که ببینن ما شکستیم و درمونده شدیم.نمیگم گریه نکنا ،یا عزاداری نکن ،انجام بده تا خالی بشی ولی حواست به دوست و دشمنت باشه.یه یاعلی بگو و پاشو ،مردت رو دارن میبرن ایران باید مثل این که پشتش بودی،بازهم پشتش بمونی پاشو عزیزم.
اشک هایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و بلندش کردم.
خودش را به آغوشم انداخت
_واسم دعا کن روژان ،نمیدونم میتونم بازهم محکم باشم یا نه؟امیدوارم عزیزم به این زودی ها مثل من بی پناه نشی
_پناهت خداست عزیزم ،دلت رو به خودش بسپار،برو عزیزم منتظرتن.
همدیگر را بوسیدیم و او را راهی کردم .
فائزه که از جلو چشمانم دور شد همان جا نشستم و اشک ریختم .
کیان در حالی که نجلاء خوابیده را روی دستانش دراز کرده بود، کنارم نشست.
_فکر کنم من خیلی بی لیاقتم که از قافله عقب موندم
صدای پر از بغضش نگاهم را به سمتش چرخاند
_این چه حرفیه عزیزم،شما انشاءالله بعد از صدسال شهید میشی و به آرزوت میرسی.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_ششم
_حاج علی هم پرکشید مثل سید.فقط من بی لیاقت موندم که خدا لایق شهادت نمیدونم .خیلی درد داره که از دوستات جا بمونی.چندوقت پیش سعید اومد به خوابم و وعده شهادت بهم داد.
نمیدونم کدوم گناهم باعث شده که تقدیرم عوض بشه.
دستم را روی دستش گذاشتم
_شاید تو تقدیر تو اومده که برای فرزند دوست شهیدت پدری کنی ،مگه خودت نمیگفتی هرکسی یک رسالتی داره،هوم؟
_فقط امیدوارم سید و حاج علی بدقولی نکنند و حالا که بهم رسیدند منو فراموش کنند.
من راضیم به رضای خودش .
پاشو بریم زیارت کنیم عزیزم من باید برگردم پیش بچه ها.
بعد از زیارت کیان مارا به هتل رساند و رفت .
روز بعد همراه با حمیدآقا یک ساعتی را به هتل آمد.
میخواست حرفی بزند ولی انگار خودش نمیتوانست بگوید برای همین حمیدآقا را با خودش آورده بود.
همه دور هم نشسته بودیم و حمیدآقا نجلاء را بغل کرده بود و با او بازی میکرد
_بگو عمو بگوعمو
کیان خندید
_حمید جان من بی خیال شد بچه یک سال زبان عربی شنیده ،انتظارداری الان واست فارسی حرف بزنه.
حمیدآقا گونه نجلاء را محکم بوسید
_تو کاریت نباشه خودم بهش کلی زبان یاد میدم.
دوباره نجلاء را جلو صورتش گرفت و با خنده گفت
_حسود خانوم عمو که نمیگی حداقل بگو بابا،این شازده بفهمه تو فارسی میفهمی
نجلاء خندید
ب....ا ب....ا
همه با ذوق چشم به نجلا دوختیم.کیان با خوشحالی محکم لپش رو بو سید
_الهی من فدای دختر خوشگلم بشم که میگه بابا!
حمیدآقا با خنده گفت
_ضایع شدی داداش ،دیدی بلده ،روت کم شد؟
هرسه زدیم زیر خنده
حمیدآقا نجلاء را به آغوش من سپرد
_من با دوستم که وکیله در مورد نجلاء صحبت کردم.چون پدرش وصیت کرده شما بزرگش کنید اگر قیم قانونیش که پدربزرگشه موافقت کنه شما میتونید اونو به فرزند خوندگی قبول کنید.
کیان به فکر فرو رفت
_بعید میدونم موافقت کنند،راه دیگه ای نیست
_بعید میدونمحتما باید پدربزرگش موافقت کنه.
به چهره معصوم نجلاء چشم دوختم.من به او دلبسته بودم و طاقت دوریاش را نداشتم
_کیان جان لطفا راضیشون کن،خواهش میکنم.
_نگران نباش عزیزم ،حتما درستش میکنم خودت رو ناراحت نکن.
حمیدآقا روبه من کرد
_روژان خانم ان شاءالله کیان جان از ماموریت برگشت یه قراربا دوستم میزارم تا دراین مورد صحبت کنیم شما نگران نباشید
با تردیدبه کیان گفتم
_ماموریت؟مگه الان تو ماموریت نیستی؟مگه قرارنبود آخر هفته آینده برگردیم ایران؟
حمیدآقا قبل از اینکه کیان چیزی بگوید،گفت
_تا آخر هفته بر میگردیم ،نگران نباشید .با اجازه من میرم
من مبهوت همانجا نشستم ،کیان آقا حمید را تا در اتاق راهنمایی کرد.
دوباره ماموریت،
دوباره نگرانی من اینبار دق میکردم تا برگردد
اشک هایم دوباره جاری شد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_هفتم
حمیدآقا که رفت کیان برگشت و کنارم نشست.
دستم را گرفت
_عزیزم منو نگاه کن
با چشمانی بارانی ام به او چشم دوختم
_روژان جان ،داعش یه روستا رو محاصره کرده ،زنانشون رو به اسارت گرفتند،دلت میاد من این هفته آخر رو کنارتو بشینم و ناموس مردم بیفته دست یک سری آدم وحشی که کبیر و ضغیرش رحم نمی کنند؟میدونی چندتا بچه قراره مثل نجلاء بی خانواده بشن.شما هرکاری بگی من همون کار رو میکنم!اگه دلت و وجدانت راضی میشه چشم من تا آخر هفته همین جا می مونم و بعدش برمیگردیم ایران.
کیان برخواست و از پنجره به گنبد چشم دوخت .نگاهاز او گرفتم و به نجلاء دوختم .
_خودت خوب میدونی که استادم خودت بودی،تو بهم انسانیت و دین و ایمون رو یاددادی ،تو خودت بهم گفتی اگر قراره یارامام زمان عج باشم باید جلو ظلم بایستم، حالا چطور انتظار داری مانعت بشم،هان؟با حرفات وجدانم رو بیدار کردی و حالا توپت رو میندازی تو زمین من !هنوزم وقتی یادم میاد دستای کثیفش داشت به سمت...
با دست کوبیدم به دهانم،تازه یادم آمد قرارنبود از اتفاقی که برایم رخ داده بود به او چیزی بگویم و حالا با بی فکری به زبان آورده بودم.
کیان با اخم های درهم روبه رویم ایستاد
_چرا حرفت رو نصفه کردی؟دوباره بگو
از اخمی که روی پیشانی نشانده بود تر سیدم
_هیچی فراموشش کن
_راستش رو بگو ،تو مدتی که تو عراق بودی چه اتفاقی برات افتاده
سرم را به زیر انداختم و همه چیز را گفتم ،
انگار بازگو نکردن آن خاطرات وحشتناک، همچون زخم چرکینی بود که بر روی روح و روانم به جا مانده بود.
اشک ریختم و همه چیز را گفتم.
_میخوای بری برو .اگه اون شب حمیدآقا به دادم نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.نمیتونم فکر کنم که این اتفاق برای دختر دیگه ای پیش بیاد.برو عزیزم ولی سالم برگرد.
آغوش امن کیان توانست آن ترس ریخته به جانم را ازبین ببرد و آرامش را به وجودم تزریق کند
_مواظب خودت و نجلاء باش عزیزم.حلالم کن که اینقدر اذیت کردم و می کنم.یادت نره خیلی دوستت دارم و روزی هزار بار خدا رو بخاطر وجود تو شکر کردم و می کنم.
خدانگهدار
از زیر قرآن کوچکی که داشتم رد شد ،نجلا را بوسید، و رفت.
از پشت پنجره به جلو در ورودی هتل زل زدم.
از هتل خارج شد و به سمت من نگاهی انداخت دست تکان داد و همراه با حمیدآقا به ماموریتی رفت که فقط خدا میدانست برگشتی دارد یا نه!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_هشتم
دو سه روزی از رفتنش گذشته بود .گهگاهی دوستانش خبر سلامتی او و حمیدآقا را برایم می آوردند.
ولی از روز چهارم به بعد خبری نمیرسید.
نگران بودم و دل آشوب کابوس های شبانه ام شروع شده بود.
هرلحظه اخبار عراق را دنبال میکردم تا ببینم خبری از عملیات های موفقیت آمیز می دهند یا نه؟
طبق قرارمان قرار بود دوروز دیگر کیان برگرد تا به ایران برگردیم.
از سر شب دل آشوب و بودم و نمیتوانستم لحظه ای آرام و قرار بگیرم .نجلاء هم هرلحظه نق میزد،انگار او هم دلتنگ و نگران کیان بود.
باران شدیدی میبارید.تو بین الحرمین ایستاده بودم.مردم زیادی گوشه ای ایستاده بودند و انگار به چیزی چشم دوخته بودند .
به سمت جمعیت رفتم ،زن ها با دیدنم کنار می رفتند.
جلو که رفتم چشمم به جسم بی سری افتاد که روی پارچه ای سبز رنگ قرار گرفته بود .
ترسیده بودم ،به یکی از خانم ها گفتم
_میدونید کیه؟میشناسیدش؟
با انگشت به دست آن جنازه اشاره کرد
_اونجا یک نشون داره
به دستش که نگاه کردم،چشمم به انگشتری افتاد که خودم برای کیان خریده بودم .کنار جنازه نشستم و با تمام وجود جیغ زدم.
ترسیده با صدای گریه نجلاء از خواب پریدم.
عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود.احساس میکردم هوای اتاق سنگین است و احساس خفگی میکردم.
به سختی از روی تخت برخواستم و پنجره را باز کردم.
چشمم به گنبد که افتاد ،زدم زیر گریه!
همانجا روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم واشک ریختم .
خودم را تکان میدادم و زمزمه میکردم
_از قدیم گفتن خواب زن چپه،حتما خوابم الکیه،محاله تعبیر بشه .اصلا مگه کیان میتونه زنش رو تو یک کشور غریب رها کنه و بره دنبال آرزوهاش ،محاله !اون برمیگرده!من مطمئنم اون بر میگرده!
صدای اذان صبح که از حرم بلند شد.انگار جانی دوباره گرفتم.
نجلاء گریان را بغل کردم و شیشه شیرش را به دهانش دادم و چند لحظه بعد که خوابش برد دوباره روی تخت گذاشتم.
به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
سجاده را پهن کردم و به نماز ایستادم.
نماز صبحم را که خواندم دوباره قامت بستم و دو رکعت نماز حاجت خواندم تا به خواست خداوند کیانم صحیح و سالم برگردد.
خواب به چشمانم نمی آمد همانجا سر سجاده نشستم و قرآن خواندم.
انقدر غرق مناجات و درد ودل با خدا بودم که متوجه نشدم که خورشید به وسط آسمان رسید.
با صدای زنگ تلفن هراسان به سمتش دویدم.
دل تو دلم نبود تا صدای مهربان کیانم را بشنوم ولی به جای او صدای حمیدآقا به گوشم رسید.
_سلام روژان خانم
با ترس و تردید گفتم
_سلام.کیان خوبه؟اتفاقی افتاده؟
نفسی گرفت
_نه اتفاقی نیفتاده کیان هم خوبه .تا عصر برمیگرده،پیغام داد بگم نزدیک اذان ظهر بیاین حرم اونم بعد از ماموریت میاد حرم .گفت تو بین الحرمین منتظرش باشید
حمیدآقا که خداحافظی کرد نمیدانستم چه حال دارم هم پر از شوق بودم و هم پر از تشویش .
دلی آن همه نگرانی و تشویش را نمی فهمیدم .
کسی چه میداند سیب وقتی به زمین میرسد چند بار دور خود می چرخد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_هشتم
دو سه روزی از رفتنش گذشته بود .گهگاهی دوستانش خبر سلامتی او و حمیدآقا را برایم می آوردند.
ولی از روز چهارم به بعد خبری نمیرسید.
نگران بودم و دل آشوب کابوس های شبانه ام شروع شده بود.
هرلحظه اخبار عراق را دنبال میکردم تا ببینم خبری از عملیات های موفقیت آمیز می دهند یا نه؟
طبق قرارمان قرار بود دوروز دیگر کیان برگرد تا به ایران برگردیم.
از سر شب دل آشوب و بودم و نمیتوانستم لحظه ای آرام و قرار بگیرم .نجلاء هم هرلحظه نق میزد،انگار او هم دلتنگ و نگران کیان بود.
باران شدیدی میبارید.تو بین الحرمین ایستاده بودم.مردم زیادی گوشه ای ایستاده بودند و انگار به چیزی چشم دوخته بودند .
به سمت جمعیت رفتم ،زن ها با دیدنم کنار می رفتند.
جلو که رفتم چشمم به جسم بی سری افتاد که روی پارچه ای سبز رنگ قرار گرفته بود .
ترسیده بودم ،به یکی از خانم ها گفتم
_میدونید کیه؟میشناسیدش؟
با انگشت به دست آن جنازه اشاره کرد
_اونجا یک نشون داره
به دستش که نگاه کردم،چشمم به انگشتری افتاد که خودم برای کیان خریده بودم .کنار جنازه نشستم و با تمام وجود جیغ زدم.
ترسیده با صدای گریه نجلاء از خواب پریدم.
عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود.احساس میکردم هوای اتاق سنگین است و احساس خفگی میکردم.
به سختی از روی تخت برخواستم و پنجره را باز کردم.
چشمم به گنبد که افتاد ،زدم زیر گریه!
همانجا روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم واشک ریختم .
خودم را تکان میدادم و زمزمه میکردم
_از قدیم گفتن خواب زن چپه،حتما خوابم الکیه،محاله تعبیر بشه .اصلا مگه کیان میتونه زنش رو تو یک کشور غریب رها کنه و بره دنبال آرزوهاش ،محاله !اون برمیگرده!من مطمئنم اون بر میگرده!
صدای اذان صبح که از حرم بلند شد.انگار جانی دوباره گرفتم.
نجلاء گریان را بغل کردم و شیشه شیرش را به دهانش دادم و چند لحظه بعد که خوابش برد دوباره روی تخت گذاشتم.
به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
سجاده را پهن کردم و به نماز ایستادم.
نماز صبحم را که خواندم دوباره قامت بستم و دو رکعت نماز حاجت خواندم تا به خواست خداوند کیانم صحیح و سالم برگردد.
خواب به چشمانم نمی آمد همانجا سر سجاده نشستم و قرآن خواندم.
انقدر غرق مناجات و درد ودل با خدا بودم که متوجه نشدم که خورشید به وسط آسمان رسید.
با صدای زنگ تلفن هراسان به سمتش دویدم.
دل تو دلم نبود تا صدای مهربان کیانم را بشنوم ولی به جای او صدای حمیدآقا به گوشم رسید.
_سلام روژان خانم
با ترس و تردید گفتم
_سلام.کیان خوبه؟اتفاقی افتاده؟
نفسی گرفت
_نه اتفاقی نیفتاده کیان هم خوبه .تا عصر برمیگرده،پیغام داد بگم نزدیک اذان ظهر بیاین حرم اونم بعد از ماموریت میاد حرم .گفت تو بین الحرمین منتظرش باشید
حمیدآقا که خداحافظی کرد نمیدانستم چه حال دارم هم پر از شوق بودم و هم پر از تشویش .
دلی آن همه نگرانی و تشویش را نمی فهمیدم .
کسی چه میداند سیب وقتی به زمین میرسد چند بار دور خود می چرخد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh