🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_یکم
روز بعد کیان روهام و زهرا را راهی ایران کرد.
چندباری اصرارکرد بخاطر ناامنی عراق با آنها به ایران برگردم ولی زیر بار نرفتم من باید با او به ایران بر میگشتم
همان روز حمید آقا و صابر هم پیدایشان شد.خداروشکر حمیدآقا حالش خوب بود فقط دستش تیر خورده بود که چیز مهمی نبود، دکتر زخمش را بخیه زده بود.
من دو روز با کیان و دوستانش در همان خانه ماندم روز سوم کیان در هتلی نزدیک حرم برای من و نجلاء اتاق گرفت.خودش نمیتوانست زیاد به ما سر بزند ،شبها یک ساعتی می آمد باهم شام میخوردیم و او می رفت.
یک هفته به همین منوال گذشت.
یک شب با حالی آشفته آمد.
در را که به رویش باز کردم، با دیدن حال و روزش ،ترسیدم
_چی شده ؟
_علیک سلام عزیزم
_ببخشید سلام،خوبی کیانم؟
دستش را دور کمرم گره کرد
_حالا که تو کنارمی خوبم.
_بیا بشین ببینم.
کیان روی مبل نشست ،با عجله از یخچال آبمیوه را برداشتم .
لیوان را به سمتش گرفتم
_بخور یکم حالت سرجاش بیاد.
لیوان را گرفت و سرکشید
_ممنونم عزیزدلم
_نوش جان بگو چیشده؟مردم از نگرانی!
لبخندی به رویم زد
_نگران نباش عزیزم.راستش فائزه خانم داره میاد کربلا!
با تعجب گفتم :
_فائزه اون که ماهه آخر بارداری...
تازه به یادم آمد که وقتی کیان در ماموریت بود ،فرزندش به دنیا آمده بود و من حالم مساعد نبود تا به دیدنش بروم.
_الان یادم اومد بچه اشون یک ماهی میشه به دنیا اومده .حالا چرا میخواد تو این اوضاع بیاد کربلا.چطوری علی آقا قبول کرده ؟
کیان برخواست و به سمت پنجره رفت.پرده را کنار زد و به حرم چشم دوخت.
_حاج علی دوهفته پیش رفته بود سوریه،فردا قراره....
شانه هایش که لرزید با ترس به سمتش رفتم.
_چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت:
_فردا جنازه اش رو میارن کربلا،وصیت کرده همسرش خبر شهادتش رو تو کربلا بشنوه!
_ای وا....ی
روی زمین نشستم و گریه کردم.
بیچاره فائزه،چقدر برای آینده کودکش کنار علی آرزوها داشت.
کیان کنارم نشست و دستم را گرفت.
_میخوام که تو بیای و به استقبال فائزه خانم بریم.تو کنارش باش و آرومش کن .البته مادر فائزه خانم که همراهش میاد خبر داره ولی خب تو باشی خیلی بهتره!
با گریه نالیدم.
_چطوری بگم مردی که عاشقش شدی پرکشیده،چطوری بگم کیان؟چطوری بگم بجه تازه به دنیا اومدت بعد یک ماه یتیم شده.چی بگم که داغ دلش کم بشه؟
سر روی شانه کیان گذاشتم و زار زدم.کیان سرم را نوازش کرد.
_همه ما آدم ها رسالتی داریم که باید به انتها برسونیم .شاید وظیفه امثال ما اینه که از بندگان خدا محافظت کنیم و جونمون رو فدای حفظ دین اسلام و تشیع کنیم.واسه اونایی که عاشق اهل بیت هستند مردن دردناکه ،جسممون تبدیل به مرداربشه دردناکه! ما آرزو داریم مثل اربابمون جونمون رو فدای دین کنیم و به شهادت برسیم.برای هدف مقدس کشته شدن کجا و مردار بودن کجا! امثال علی برای مردار بودن حیف بودند، چه خوب که پایان ماموریتشون به شهادت ختم شد.روژان من هم از اون روزی که تبدیل به یک مردار بشم میترسم.اگر قرار فردا بمیرم، ترجیحم اینه همین امشب شهادت نصیبم بشه.
با گریه گفتم:
_رسالت تو چیه کیان؟تنها گذاشتن من!
بوسه ای روی سرم گذاشت.
_به وقتش میفهمی رسالت من چی بوده !میخوای بدونی رسالت تو چیه؟
با چشمانی بارانی نگاهش کردم،اشک هایم را پاک کرد و روی چشمانم مهر زد.
_رسالت تو اینه که امثال نجلا رو به سمت مذهبی شیعه ،به سمت امام زمان عج دعوت کنی.یادت که نرفته قراربود به جای من سه شنبه های مهدوی رو برگزار کنی و به شبهات دانشجوها جواب بدی.رسالت آدمها مشخصه فقط باید دنبالش بگردند.
با یادآوری کلاس های مهدویت لبخندی زدم.
_هیچ کس نمیتونه جای استاد خوش تیپ و خوشگل و خوش خنده دانشگاه رو بگیره.استاد بره دخترا برای کی خودشون رو بکشند؟
خندید
_فعلا که من برای یکی از اون دخترا جونمم میدم .یه دختر تخس و شیطون که سعی داشت منو زمین بزنه ولی به خواست خدا خودش به زمین خورد و بعد از ضربه مغزی عاشق استادش شد.در ضمن میخوام بهت نشون بدم خوش خنده کیه خانم خانما!
به سمتم حمله کرد و آنقدر قلقلکم داد که از خنده دلدرد گرفته بودم.
_نکن کیان الان خودمو خیس میکنم.وا..ی خدا.
با خنده گفت:
_پاشوبی جنبه جان، نی نی کوچولو سرویس بهداشتی اون طرفه.
با خنده از زیر دستش فرار کردم.
دختر شیرینکم هم با خنده های ما میخندید و برای اینکه کیان بغلش کند دست و پا میزد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_یکم
مهین جون سیب وازدستم گرفت وگفت:
مهین:خودم انجام میدم گلم توبروحاضرشو.
باشه ای گفتم وباخستگی ازپله هابالارفتم.
خواستم وارداتاقمبشم که صدای جروبحث ازاتاق مهتابشنیدم.
باتعجب به سمت اتاقشرفتم ودرزدم.صدای جیغ مهتاب اومد:
مهتاب:بیاتو.
دروبازکردم ورفتم تو.بادیدن صحنه ی روبه رو
چشمام گردشده.نازگل افتاده بودرومهتاب وبه زورداشتبراش خط چشم می کشید.خندم گرفت؛باهنگگفتم:
+چی شده؟
مهتاب باکلافگی گفت:
مهتاب:میخوادبرامخط چشم مصریبکشه ولی من نمیخوامضایع باشه.
خندیدم وگفتم:
+خب نازگل اون مدلی نکش.
عین بچه هاپاش وکوبیدزمین وگفت:
نازگل:نمیخوام،هرطور که من بگم.
قیافم وباچندشی جمع کردم ونگاهش کردم.
مهتاب باجیغ گفت:
مهتاب:مگه من موش آزمایشگاهیتم؟
یهودراتاق بازشدویه دختربچه اومد تو. باتعجب نگاهش کردیمکه گفت:
_خاله نازگل،گوشیتزنگ میخوره.
نازگل اخم ریزی کردوباغرولندگفت:
نازگل:خاله ومرض،خاله وکوفت.
همچنان که ازاتاق می رفت بیرون گفت:
نازگل:صبرکنیدخودمبیام خط چشم بکشما.
مهتاب زیرلب بروبابایی گفت وبه دختربچه که
باناراحتی لب ورچیده بودنگاه کرد.
بامهربونی گفت:
مهتاب:به من بگوخاله،بیااینجابهت جایزه بدم.
دختربچه لبخندبزرگیزدوباذوق رفت پیشمهتاب وشکلات وازدستش گرفت.
_دستت درد نکنه خاله.
مهتاب دستی روموهای فردخترکشیدواونم از
اتاق رفت بیرون.سریع دراتاق وبستموبه سمت مهتاب رفتم.بادیدن قیافش نچ نچی کردم وگفتم:
+اییی چه زشت شدی، خودت آرایش کردی؟
باکلافگی گفت:
مهتاب:نه بابا،نازگل!
+حدس می زدم،آخه تواونقدرم بدسلیقه نیستی.
خندیدوگفت:
مهتاب:حالاچیکارکنم؟
به رژلب آبیش نگاهکردم وگفتم:
۸+بروبشورصورتت ودیگه.
باتاسف سری تکوندادم وگفتم:
+رژلب آبی؟اونم با لباس سفید؟
مهتاب مظلومانه گفت:
مهتاب:نازگل گفت به روزه.
باچندشی گفتم:
+کجاش بروزه آخه؟
انگارباصورت رفتی تولجن.خندیدوازجاش بلندشد وباشیرپاک کن مشغول پاک کردن آرایشش شد.
*
خط چشمش وکه تکمیل کردم،باذوق گفتم:
+حالامیتونی خودتوتوآیینه ببینی.
برگشت وبه آیینهنگاه کرد،لبخندیازسررضایت زدوگفت:
مهتاب:همونطورکه می خواستم،ساده وشیک.
خندیدم وآروم گونش وبوسیدم،گفتم:
+خوشبخت بشی.
دستم وگرفت وگفت:
مهتاب:ممنون عزیزم.
چشمکی زدم وگفتم:
+برم حاضرشم.
مهتاب:آره برو.
ازاتاقش رفتم بیرون ووارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوضکردم ومشغول کرم زدن شدم.
کارم که تموم شدبا رضایت به آیینه نگاه کردم.
عالی شده بودم،لباسم خیلی بهم میومد.
کفشام وهم پوشیدمودوباره به آیینه نگاه کردم. خندیدم وگفتم:
+به به من واین همه خوشگلی محاله محاله!
هرهرزدم زیرخنده. شال صورتیم وکه آماده کرده بودم برداشتم وروسرم گذاشتم موهام جمع کردم شالم و مرتب مدل عربی پیچونوم و یه طرفشو اویزرون کردم ،بوسی برای خودم ازتوآیینه فرستادم وبعداز برداشتن جادر رنگیم باذوق ازاتاق رفتم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh