🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_هفتم
حمیدآقا که رفت کیان برگشت و کنارم نشست.
دستم را گرفت
_عزیزم منو نگاه کن
با چشمانی بارانی ام به او چشم دوختم
_روژان جان ،داعش یه روستا رو محاصره کرده ،زنانشون رو به اسارت گرفتند،دلت میاد من این هفته آخر رو کنارتو بشینم و ناموس مردم بیفته دست یک سری آدم وحشی که کبیر و ضغیرش رحم نمی کنند؟میدونی چندتا بچه قراره مثل نجلاء بی خانواده بشن.شما هرکاری بگی من همون کار رو میکنم!اگه دلت و وجدانت راضی میشه چشم من تا آخر هفته همین جا می مونم و بعدش برمیگردیم ایران.
کیان برخواست و از پنجره به گنبد چشم دوخت .نگاهاز او گرفتم و به نجلاء دوختم .
_خودت خوب میدونی که استادم خودت بودی،تو بهم انسانیت و دین و ایمون رو یاددادی ،تو خودت بهم گفتی اگر قراره یارامام زمان عج باشم باید جلو ظلم بایستم، حالا چطور انتظار داری مانعت بشم،هان؟با حرفات وجدانم رو بیدار کردی و حالا توپت رو میندازی تو زمین من !هنوزم وقتی یادم میاد دستای کثیفش داشت به سمت...
با دست کوبیدم به دهانم،تازه یادم آمد قرارنبود از اتفاقی که برایم رخ داده بود به او چیزی بگویم و حالا با بی فکری به زبان آورده بودم.
کیان با اخم های درهم روبه رویم ایستاد
_چرا حرفت رو نصفه کردی؟دوباره بگو
از اخمی که روی پیشانی نشانده بود تر سیدم
_هیچی فراموشش کن
_راستش رو بگو ،تو مدتی که تو عراق بودی چه اتفاقی برات افتاده
سرم را به زیر انداختم و همه چیز را گفتم ،
انگار بازگو نکردن آن خاطرات وحشتناک، همچون زخم چرکینی بود که بر روی روح و روانم به جا مانده بود.
اشک ریختم و همه چیز را گفتم.
_میخوای بری برو .اگه اون شب حمیدآقا به دادم نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.نمیتونم فکر کنم که این اتفاق برای دختر دیگه ای پیش بیاد.برو عزیزم ولی سالم برگرد.
آغوش امن کیان توانست آن ترس ریخته به جانم را ازبین ببرد و آرامش را به وجودم تزریق کند
_مواظب خودت و نجلاء باش عزیزم.حلالم کن که اینقدر اذیت کردم و می کنم.یادت نره خیلی دوستت دارم و روزی هزار بار خدا رو بخاطر وجود تو شکر کردم و می کنم.
خدانگهدار
از زیر قرآن کوچکی که داشتم رد شد ،نجلا را بوسید، و رفت.
از پشت پنجره به جلو در ورودی هتل زل زدم.
از هتل خارج شد و به سمت من نگاهی انداخت دست تکان داد و همراه با حمیدآقا به ماموریتی رفت که فقط خدا میدانست برگشتی دارد یا نه!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_هفتم
جیغی کشیدوسریع روسریش وجلوش گرفت.
وقتی دیدمنم با جیغ گفت:
مهتاب:دیوونه،ترسیدم!
شروع کردم به خندیدن، باحرص نگاهم کردو گفت:
مهتاب:شایدمن بخوام لباس عوض کنم.
باشیطنت گفتم:
+مثل الان؟
خندیدوگفت:
مهتاب:برودختر،برووو، بامن ازاین شوخیا نکنا.
اروم گفتم:
+بالاخره این روزای اخری باماخوب تاکنا
پوکرفیس نگاهم کردوطوری که انگارداره باخودش حرف میزنه گفت:
مهتاب:خب بسلامت.چه کلاسم میزاره..
باچشمای گردشده گفتم:
+مهتاب من اینجاما!
خندیدوبالحن بامزه ای گفت:
مهتاب:گفتم که بشنوی دیگه.
نچ نچی کردم وگفتم:
+ازوقتی بااین حسین اقاتون نامزدکردی بی معرفت شدی!
لبش وکج کردوانگشت اشارش وجلوم گرفت وگفت:
مهتاب:باشوهرمن درست صحبت کن.
خندیدم وگفتم:
+بروبابا.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:پشت کن میخوام لباس عوض کنم.
بالحن کوچه بازاری گفتم:
+بروبابا،منم جای آبجیه شوما،ماکهازاین حرفانداریم باهم آبجی!
باچندشی گفت:
مهتاب:اَیی،هالین این چه مدل حرف زدنه،پشت کن لباسعوض کنم.خندیدم وگفتم:
+خب بابا.
پشت کردم ومنتظر موندم لباس عوض کنه.
انقدرچرت وپرت گفته بودیم که سوالم ویادم رفته بود. کمی فکرکردم وتازه یادم اومدکه برای چی اومده بودم اتاقش.
+پوشیدی؟
بعدازمکثی گفت:
مهتاب:آره،برگرد.
برگشتم سمتش وگفتم:
+خب تازه یادم اومده
بودبرای چی اومدم اتاقت!
باتعجب گفت:
مهتاب:خب؟برای چی؟
لبخندی زدم وباشوق گفتم: میگم راس گفتی اقاامیرعلی داره میاد؟
باتعجب گفت:
مهتاب:وا،خب آره.
دوباره گفتم:
+مطمئن؟
پوکرفیس نگاهم کرد وگفت:
مهتاب:میخوای زنگ بزنم بهش؟ازش بپرسم؟ مرددنگاهش کردم وگفتم:
+نه نمی خواد. اخه عجیب نیست زودتر داره میاد.
خندیدوگفت:
مهتاب:تو الان ناراحتی زود میاد؟ میخوای بگم نیاد؟اصلا زنگ میزنم میپرسم ازش..ولی خب الان گرسنمه،بریم ناهار،بعدبه امیرزنگ می زنم.
باهیجان گفتم:
+جدی؟
خندیدوگفت:
مهتاب: پاشو بریم ناهار، من که نفهمیدم تو میخوای بری، میخوای بمونی امیر وببینی..
عین خنگاخندیدم وسرم وخاروندم.گفتم:
چیزه بریم ناهار..
ازاتاق بیرون رفتیم.ازپله هاپایین رفتیم ووارد آشپزخونه شدیم. باهم دیگه میزناهاروآماده کردیم و پشت میزنشستیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh