🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_سوم
صبح با صدای گریه نجلا و قربون صدقه رفتن های کیان از خواب بیدارشدم
_چراگریه می کنی بابایی جونم.نجلاء خانوم گشنش شده؟
با لبخند به آنها زل زدم.
کیان که چشمان بازم را دید، نزدیکم شد
_سلام عزیز دلم صبحت بخیر.
_صبح بخیر عشقم،چرا گریه میکنه؟شیشه شیرش رو ندادی بهش؟
_عزیزم فکر کنم خودشو خیس کرده چون شیرخورده ولی بازهم گریه میکنه
روتختی را کنار زدم و برخواستم.
لطفا واسش پوشک و لباس آماده کن من ببرمش حمام،پوشکش رو عوض کن .
پوشک نجلاء را عوض کردم،او را شستم و به کیان سپردم تا لباسهایش را تنش کند ،خودم هم سریع دوش گرفتم و آماده شدم.
بعد از صرف صبحانه ،به سمت مکانی که قراربود فائزه را ببینم،راهی شدیم.
نیم ساعت بعد به مکان مورد رسیدیم.
چند پاسدار آنجا منتظر ورود فائزه و خانواده اش بودند.
هیچکس حال و روز خوبی نداشت.
غم در چشمهای تک تکشان نمود پیدا کرده بود.
با وارد شدن ما و دیدن من بعصی ها با تعجب و بعضی ها که مرا میشناختند محترمانه احوالپرسی میکردند.
کمی که گذشت اطلاع دادند فائزه و مادر و پدرش به همراه دختر کوچکش زینب رسیده اند.
قراربود کیان خبر شهادت را بدهد و من در رساندن خبر شهادت به کیان کمک کنم.
فائزه را از دوردیدم .دخترش را به آغوش کشیده بود.با دیدن من میان آن جمعیت آقا، گل از گلش شکفت .با ذوق به سمتم آمد من هم به سمتش رفتم و او و کودکش را باهم به آغوش کشیدم
_سلام عزیزدلم.خوبی،خیلی خوش حالم میبینمت
نگاهی به صورت شاد صورت غرق خواب کودکش انداختم
_سلام فدات شم خوبی ؟بهت تبریک میگم عزیزم دختر ناز و خوشگلی داری
با ذوق گفت
_شبیه علی آقا شده.از وقتی دنیا اومده همش به علی آقا میگم.چه معنی میده دختر کپی باباش بشه آخه،اونم همش به شوخی میگه بالاخره باید وقتی من نیستم یک قیافه شبیه من، جلو چشمت باشه دیگه!منم میبینم راست میگه ساکت میشم.قراربود بیاد پیشوازمون ،بزار ببینم کجاست زینب رو بدم بهش
دلم میخواست به خاطر حال غریبش زاربزنم،زجه بزنم ولی موقعیتش حور نبود.
فائزه داشت به اطراف نگاه میکرد که دستش رو گرفتم.
_فائزه جان علی آقا ناونست بیاد من و کیان جان رو فرستاد دنبالتون تا باهم به حرم بریم ،قرار شد بیان اونجا.
فائزه لبخندی زد.
_راضی به زحمت شما نبودم.
نگاهی به آقایون انداخت،این همه مرد چرا اومدند؟
برای اینکه مشکوک نشه سریع گفتم
_من هم که میخواستم بیام همینطوری بودند فکر کنم بخاطر شرایط بد عراقه و ناامنی هاست.بهتره بریم دیر میشه.
هیچ وقت فکر نمیکردم که وقتی برای اولین بار پایم را در حرم میگذارم بخاطر دادن خبر شهادت کسی باشد.
تا خود حرم آهسته اشک ریختم کیان کنار گوشم آهسته نجوا کرد.
_عزیزدلم ،چشمات الان قرمز میشه فائزه خانم میفهمه گریه کردی ،تو باید خوددارتر باشی عزیزم
_نمیتونم کیان.سخته گفتنش
دوباره اشک هایم شدت گرفت
_ فدات شم، کافیه الانه که نجلا هم گریه کنه بخاطر مامانش
به نجلاء چشم دوختم و سریع اشک هایم را پاک کردم.
چشمم به گنبد های بین الحرمین که افتاد،از خدا خواستم به فائزه صبر بدهد و بتواند این داغ را تحمل کند.
یک قسمت از صحن را بسته بودند تا مردم وارد نشوند هرچند بخاطر اوضاع عراق حرم زیاد شلوغ نبود.
فائزه زینب کوچکش را به دست مادرش داده بود .
به سمتش رفتم و همه با هم به راه افتادیم.
چندین نفر از همکارانشان با لباس شخصی به ترتیب ایستاده بودند و سر به زیر انداخته بودند.
فائزه با تعجب روبه من کرد
_چرا ماپور های عراقی این سمت رو بستند؟چرا این همه آقا اینجا ایستاده؟
مستاصل به کیان چشم دوختم.کیان گلویی صاف کرد
_بخاطر شهادت یکی از فرماندهانشان.
_آهان.شما علی آقا رو ندیدید،قراربود برسم حرم بیاد اینجا
اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت
_الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_سوم
آقامجتبی شروع کردبه خوندن صیغه. هنوزیک کلمه نگفته بودکه مهتاب گفت:
مهتاب:ببخشیدیک لحظه صبرکنید!
باتعجب نگاهش کردیم که مهتاب بالبخندی گفت:
مهتاب:خودتون میدونیددیگه؛امیرعلی ماموریته
یکساعت مرخصی گرفته اومده داخل شهر،که وقت مراسمم تماس تصویری بگیرم،تومراسممون باشه.
آقامجتبی لبخندی زدوگفت:
_باشه دخترم،فقط سریع تر.
خواهر اقا مجتبی(عمه حسین) باخنده گفت:
_آقامجتبی یجوری میگی سریع ترانگار جای دیگه قرارداری بایدخطبه بخونی.
همه زدیم زیرخنده وآقامجتبی گفت:
_حالاشمابایدمارو ضایع کنی.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:هالین جونم میشه بری باتبلتم
تماس وبرقرارکنی وبیاری برامون؟
باتعجب گفتم:
+اوم؛من؟
مهتاب لبخندموزیانه ای زدوگفت:
مهتاب:بله شمابرو.
تردید داشتم وباچشم های ریز شده گفتم:
+باشه.
ازپله هابالارفتم و وارداتاق مهتاب شدم. چشم چرخوندم ودنبال تبلت مهتاب گشتم.
آهان،رومیزتحریرش بود.تبلت وبرداشتم و
اینترنت وروشن کردم وتماس رو زدم ومنتظر موندم تاتماس برقراربشه. دستام ازاسترس عرق کرده بود،ای کاش می رفتم تو سالن وتبلت ومی دادم به خود مهتاب که تماس بگیره.
اخه من نباید بیش ازاین نزدیک بشم.قلبم داره از کار میوفته از شدت هیجان و استرس. و ازاین حس یک طرفه ی بیهوده.
توفکربودم که صدای مردونه ای باعث شدبه خودم بیام..
وای خدایابه داد برس، چادرمو مرتب کردم ، صدای امیرعلی بود،تماس برقرارشده بودو من تبلت وروبه فرش گرفته بودم.
امیر:الو،صدای من میاد؟!
بااسترس آب دهنم و قورت دادم وتبلت و به سمت خودم برگردوندم. بادیدن من چشماش
گردشد،لبم وبازبون ترکردم وگفتم:
+سلام!
باتعجب گفت:
امیر:سلام هالین خانم،شمایید؟فکر کردم مهتابه.
+اوممم نه،یعنی چیزه مهتاب پایینه یعنی اوم جشنه پایینه.
خیلی تابلوبودکه هول کرده بودم.باتعجب گفت:
امیر:آهان.
+خب من تبلت و میبرم پایین؛هنوز خطبه رو نخوندن ، ازاین طریق حضورداشته باشین.
امیر:باشه، همه چی اونجا خوبه؟مشکلی ندارین؟
رسیدم به پله ها بدون اینکه نگاهش کنم، چادرمو جم کردم که به پام گیر نکنه، همچنان که ازپله ها پایین می رفتم گفتم: الحمدلله خوبه. فقط..
پرسید:فقط چی؟
میخواستمبگم فقط تو نیستی..
همون موقع واردسالن شدم بااینکه دلم نمی خواست قطع کنم فقط گفتم :
+خداحافظتون
منتظر جواب یا عکس العملش نموندم وقطع کردم و بالاجبارتبلت ورومیزروبه روی مهتاب
وحسین گذاشتم.
بعدازسلام علیک فامیل باامیرعلی وتبریک امیربه مهتاب وحسین، آقامجتبی گفت:
_اگه حرفاتون تموم شدمن بخونم.
حسین باخنده گفت:
حسین:بله باباجان بفرمایید.
همینکه اومدشروع کنه صدای نکره و نخراشیده ای مانع شد.
نازگل:سلاممممم جوجو!
باحرص نگاهش کردم، مهموناباتعجب نگاه کردن، امیر باجدیت گفت:
امیر:سلام علیکم، شوهرخاله جان بخون.باید برم نمیتونم زیاد بمونم
به طورنامحسوس به نازگل گفت برو پی کارت،
لبخندی ازسررضایت زدم وبه نازگل که با
حرص نگاهم می کرد، نگاه کردم.
آقامجتبی بسم اللهی گفت وشروع کرد
به خوندن خطبه. بعدازتموم شدن خطبه
همه منتظرزل زدیم به دهن مهتاب.
مهتاب مکثی کردو نیم نگاهی به مهین جون
وامیرعلی کردوزیرلب باخجالت گفت:
مهتاب:قَبِلتُ♡
همه شروع کردن به دست زدن وصلوات فرستادن
حسین بالبخندی چادر رو از روی سر مهتاب کنار زد به مهتاب نگاه کرد..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshg