🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_نهم
لباس های نجلاء را عوض کردم و پیراهن زیبایی به تنش کردم ،شبیه عروسک شده بود دخترکم!
خودم هم لباس پوشیدم و چادر عربی ام را به سر کردم .دلم میخواست حالا که قرار است باهم به ایران برگردیم، برای همه سوغاتی بخرم.
حتم داشتم مادرم به این زودی حالا دلش بامن و کیان صاف نمی،شد.
با شوق وافر نجلاء را به آغوش کشیدم و به سمت حرم رفتم.
دلم میخواست این روز آخری ساعتهای زیادی را داخل حرم بمانم و کمی فارغ از هیاهوی عراق و داعش و نگرانی های مداومم برای کیان ،با امامم خلوت کنم.
نجلاء از فرصت استفاده کرد بود و توی صحن بازی می کرد و من باعشق نگاهش میکردم.
یکی دوقدم برمیداشت وروی زمین می افتاد.
به آینده فکر کردم. آینده ای که، من بودم و کیان و نجلاء کوچکم!
چه حس شیرینی است که سالها کنار عشقت عاشقانه زندگی کنی!
ساعتها غرق بودم در خیال آینده ای که بیش از حد امیدداشتم به رسیدنش!
نزدیک اذان ظهر بود که نجلا را به آغوش کشیدم و از حرم خارج شدم.
با چشم به دنبال کیان همه مسیر را دنبال کردم .
کمی که گذشت چشمم به حمید آقا افتاد که به دنبال ما می گشت.
میخواستم به سمتش بروم که متوجه ما شد و به سمتمان آمد.
نگران گفتم
_کیان کجاست؟
لبخند به روی لب نشاند و در حالی که نجلا را از آغوشم بیرون می کشید،گفت
:علیکم سلام
شرمنده سربه زیر انداختم
_ببخشید سلام.انقدر کیان ذهنم رو به خودش مشغول کرده که ادب رو فراموش کردم.
بوسه ای روی گونه نجلاء کاشت
_خواهش میکنم.زن و شوهر عین همید ،کیان هم تو ماموریت همه حواسش پیش شما بود.نگران نباشید الان هرجا باشه پیداش میشه.با اجازه اتون من برم زیارت کنم و برمیگردم .همینجا بمونید کیان میرسه.
_چشم ،شما بفرمایید.
حمیدآقا نجلاء را به من داد و به سمت حرم امام حسین ع رفت.
دوباره دلنگرانی به سراغم آمده بود.
انگار این عاشقی مرا به جنون رسانده بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_نهم
بعد از کمی استراحت، خونه رو مرتب کردم و شام رو زودتر گذاشتم و رفتم اتاقم باکلافگی به
موهام وبستم وگفتم:
+اه چته دختر؟
تصمیم گرفتم فرودگاه رو بیخیال بشم.
تونیک ابی نفتی مو با بلوز سفید زیرش پوشیدم، روسری سفید وابی که باهاش خریده بودم و با چادر برداشتم و برگشتم پایین.ساعت۵ ونیم بود. داشتم وسایل سالاد رو اماده میکردم که با صدای مهتاب به خودم اومدم:
خداقوت پهلوان..
لبخندی زدم و سلام کردم.
مهتاب گفت: علیک سلام. حاضر نشدی چرا؟
مگه نمیای فرودگاه؟
خندیدم وگفتم:
+نه ، خونه کارا مونده. نمیرسم بیام.
باهنگ گفت:
مهتاب:نمیای؟ مگه چیکار داری؟
+خب من وسایل پذیرایی روآماده می کنم،
تازه میخوام شیرینی درست کنم.
خندیدوگفت:
مهتاب:اووو،خوب خودت وبرای داداشم داری شیرین میکنیا.
خندیدم وگفتم:
+ نه. خودشیرینی درکار نیست.میخوام باخاطره خوب برم
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:خوبه،خودتو لوس کردیا، هی من چیزی نمیگم. اخرین ،اخرین راه انداختی..
لبخند تلخی زدم و گفتم:
+باشه ولی من جدی گفتم.
مهتاب انگار که چیزی یادش اومده باشه باهول گفت: واای هالین مامان رو چجوری اماده کنم امیر رو ببینه با دست مجروحش..
چند لحظه دوتایی ساکت بودیم.
تنها راهی که به ذهنم اومد رو گفتم:
+خب بهتربن راه اینه که کم کم بگی..مثلا تو حیاط بگو صداش گرفته بود و گفت خسته ست..
باز یه کم حلوتر رفتین بگو فک کنم گفت عملیات اخریه درگیری شدیدی داشتن و..مشکوکه کمی زودتر اومده فکر کنم کمی زخمی شده و.. شایدم
مهتاب مات نگاهم میکرد و فقط سرش و تکون داد: اهوم..فکر کنم همین راه بهترین باشه..مکثی کرد و چادر و کیفشو برداشت، خب من برم سراغ مامان، تو چیزی از بیرون لازم نداری؟
+نه. دستت درد نکنه، باشه،مراقب خودتون
باشید.
مهتاب که از دیدن داداشش خوشحال بود و هم از مجروحیتش غمگین ،گفت:
مهتاب: باشه، خداحافظ
+خداحافظ.
ازاشپزخونه که رفت بیرون، نشستم پشت میز و مشغول سالاد شدم.با امیر حرف میزدم: انقدر دعا کردم زودتر بیای ولی نه اینجوری.. من راضی نبودم خار توی پات بره. چه برسه به گلوله.
با سوزش دستم به خودم اومد..
به جای خیار،دستمو بریده بودم. سریع بلندشدم و دستم و خیاررو شستم وبدورفتم سراغ کابینتها ازتو کشو دنبال چسب زخم میگشتم. که صدای مهین جون رو شنیدم:
مهین: هالین ،دخترم من..
بادیدن انگشت خونی من ویلچرش سرجاش قفل کرد و صدا زد: خوبی دخترم؟
هول گفتم:
+ سلام مهین جون. خوبم، هیچی نشد..
لبخندی زد و گفت: خداروشکر. مهتاب گفت نمیای فرودگاه اره؟
حس می کردم مهین جون بانگاهش میگه که از همه چی خبر داره، با خجالت و همون طورکه درکشو رو باز میکردم،لبخند کم جونی زدم وگفتم:
+ اره، تاشما برین و برگردین منم کارامو انجام بدم.
مهین : باشه دخترم الان که عجله دارم ولی بیام خونه اساسی کارت دارم.
هول کردم و تند تندکاغذچسب زخم و باز کردم و دور انگشتم پیچیدم. زیرلب گفتم: ای مهتاب، مگه گیرم نیوفتی..
صدای مهتاب از تو حیاط اومد که مادرشو صدا زد:
+مامان بیاین،نمیرسیما..
مهین جون درحالی که ویلچرشو به سمت در میچرخوند، صداشو برد بالاتر:
مهین: باشه مادر، اومدم
دوباره مشغول ریز کردن سالاد شدم و زیرلب خود خوری می کردم:
+پووف عجب دختریه، من که گفتم اشتباه کردم دیگه.. معلوم نیست چی گفته به مهین جوون..
واای خدایا نکنه بگن این دختره اومده اینجا واسه ی پسر ما نقشه کشیده!!!!
نهه. اخه از این اخلاقا ندارن.
نکنه به امیرعلی بگن،اونم بگه من عاشق یکی دیگم و این دختره پررو رو بندازین بیرون.
نهه اخه امیرم از این اخلاقا نداره..
اخه مهتاب، من که بهت گفتم اشتباه کردم وسعی میکنم خودم وجم وجور کنم.
سالاد تموم شد روش نایلون کشیدم و گذاشتم تو یخچال..
نگاهی به دور و برم انداختم. سماور رو روشن کنم، چای بزارم یا قهوه؟
اصلا معلوم نیست از دستم ناراحت باشن یا بگن جم کن بروو.
بیخیال سماور شدم و راه افتادم به سمت اتاقم. درو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ روسویی و وضوگرفتم تا اروم بشم،روی تختم نشستم،قران جیبی که مهین جون بهم داده بود رو برداشتم و محکم چسبوندم به قلبم خدایا چیکار کنم، بمونم؟ برم؟
ابنجا احساس غریبی میکنم باید برم بیرون.اینجا نمیتونم،بایدبرم.
ساعت تازه ۶شده بود،کوله پشتی مو برداشتم و یه دست لباس و سجاده، چادرنماز و کتاب زندگانی فاطمه زهرا رو برداشتم،بعد از پوشیدن لباسام، گوشی وچادرم وبرداشتم وزنگ زدم به آژانس،رفتم پایین وسری به غذازدم ،زیرش وخاموش کردم ورفتم دم در.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh