eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به نام خداوندی که تو را سر راه من قرار داد سلام نازنینم سلام عزیزدلم الان که این نامه رو میخونی من ازت به اندازه یک دنیا دورم. عزیزترینم اولین بار که نم اشک را درچشمات دیدم ،با خودم قسم خوردم اگر محرمم شدی نگزارم احدی اشکت را دربیاره. ولی از وقتی محرم جان و دلم شدی هربار خودم اشک به چشمان زیبا و مهربونت آوردم. روژانم ببخش اگر همسر خوبی برات نبودم اگر باعث شدم هرلحظه با دلهره و ترس زندگی کنی و اشک به چشمات بیاد. عشقم ممنونم ازت که با ورودت به زندگیم ،آرامش را به جانم می ریختی. روژانم تو منبع آرامشم بودی عزیزم لحظه ای فکر نکن که دست کشیدن ازتو برام آسان بوده من و تو یک روح بودیم در دوجسم.مگر میشد آدم از روحش بگذره ولی عزیزم تو خوب میدونی من برای رسیدن به آرمانهام همیشه تلاش کردم. تو خوب میدونی نمیتونستم از زیر بار رسالتی که به گردنم بود شونه خالی کنم. میدونم بعداز من خیلی حرفها میشنوی،خیلی کنایه ها میشنوی مبادا غم به چهره بیاری و خودتو اذیت کنی.عزیزم برام اشک نریز ،حیف چشمای زیبات نیست. هروقت کسی بهت چیزی گفت فقط لبخند بزن نزار ببینه که من بی معرفت غم به چشمات آوردم. روژانم باور کن یه روزی آقا میاد اون روز قول میدم برگردم. ولی تا اون روز رسالتتو یادت نره گلم. میدونی رسالتت چیه؟ رسالت تو اینه که امام زمانمون رو به همه مردم بشناسونی .تو رسالتت اینه که شیعه رو به همه بشناسونی. روژانم یه چیزی میخوام بگم تو رو جان من ،ای بابا یادم رفت مثلا شهیدشدما :)تو رو به روح خودم قسمت میدم که از حرفم ناراحت نشی و فکر نکنی که من اونقدر خودخواهم که بعد از رفتنمم برای تو تصمیم گرفتم. عزیزم من قبل رفتنم خونه و ماشینم رو به اسمت زدم. روژانم ،همسر خوشگلم ،تو خیلی جوونی وباید ازدواج کنی. حلالت نمیکنم اگر بعد از من به خودت سختی بدی و بقیه عمرت رو به تنهایی بسپاری. عزیزدلم تو لیاقتت اینه خوشبخت بشی نه اینکه عمرت رو پای خاطراتمون هدر بدی. لطفا به خواسته ام عمل کن و کمتر خودتو آزار بده . تا وقتی تو آرامش پیدا نکنی من نگرانتم و نمیتونم تو بهشت خوش بگذرونم. قول میدم پسر خوبی باشم با حوریا کاری نداشته باشم بخند فدای اشکات بشم من ارزش اشکات رو ندارم .دلیل زندگیم از حمید خواستم برای تو و زهرا دعوتنامه بفرسته و شما چند وقتی رو دور از ایران و حرف های مردم زندگی کنید. اونجا بهترین موقعیته تا به رسالتت عمل کنی. یادت نره خدای مهربونمون هیچ انسانی رو بدون هدف خلق نکرده! روژانم مواظب خودت باش نفسم .من خیلی نگرانتم ! حلالم کن که رفیق نمیه راه بودم. خوشبخت شو جان دل کیان. خوشبخت شو گنجشککم. دیدارمان به قیامت نفسم. دوستت دارم دیوانه وار ،مجنون وار ♡مجنون تو کیان♡ &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای تق تق اومد، مامان فاطمه زهرا درحالی که داشت به شیشه ماشین می زدگفت: هالین خانم،پیاده نمیشین؟ به خودم اومدم وصورتم و با دستام پاک کردم. کوله م و برداشتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم. روبه گنبد فیروزه ای امامزاده سلامی دادم وهمونطور چند قدم جلو رفتم . احساس کردم یکی چادرمو میکشه، برگشتم،فاطمه کوچولو بود،با نگاه معصومش سرش و اورده بود بالا. بهش گفتم: +خاله از مامانت جدانشی؟گم نشی گلم _نه،مامانم داره ازصندوق عقب وسایل میاره، دایی برامون اتاق گرفته. با خوشحالی ادامه داد:خاله میخوایم امشب اینجا بخوابیم.شماهم میاین پیش ما!؟ لبخندی زدم و گفتم: +نه عزیزم من، من.. چی میگفتم؟ قراره کجابرم؟خونه؟کدوم خونه؟ اصلاجایی دارم برم مادرفاطمه ازراه رسید: _هالین خانم،ما میریم داخل زیارت +باشه، منم میام راه افتادیم به سمت رواق .. سلام دادم و سربه زیرازدعوت اقا، وارد شدم.. نمازم که تموم شدرفتم کنار ضریح سرم و چسبوندم به شبکه های ضریح واز اقاکمک خواستم. نمیدونم چه حکمتیه هروقت بی پناهم توپناهم میشی آقاجون.هیچ وقتم ردم نکردی اقا.. دستی روی زانوم حس کردم صدای فاطمه زهرا که مدام صدا میزد: خاله هالین خاله؟خوابیدین؟مامانم میگه بیاین شام. چشام وبازکردم. +عزیزم. بگو من سیرم. صدای مامانش درحالی که امیرحافظ کوچولو رو بغل کرده بود،بلافاصله رسیدو گفت: _تعارف میکنی؟گلم یه نون،پنیر سبزی گذاشتم دورهم بخوریم. +نه..بحث تعارف نیست.فقط میل ندارم،مزاحمتون نمیشم _این چه حرفیه گلم. برادرم رفت داخل امامزاده، تاصبحم نمیاد،من وبچه ها تنهاییم.اگرقصدرفتن نداری،بیااتاق ما.البته اگه دوس داری. سکوت کردم وبالبخندی ازمحبتش تشکرکردم. چندقدم ازم فاصله گرفت ودوباره برگشت سمتم _میگم هالین جان،شمارتوبده زنگ بزنم بهت بیای اتاق. گوشیم و از کیفم دراوردم و گفتم: +خاموش شده، من خودم میام.اتاق چند بودین؟ همونجا سریع گفت: _ای بابا، خب بده من ببرم بزنم به شارژ لبخندی زد، گوشی روازدستم گرفت و ادامه داد: اینجوری مجبوری بخاطرگوشی هم که شده بیای پیش ما.اتاق ۸ هستیم منتظرتیم چشمامو به نشانه چشم روی هم گذاشتم.مادر و دختر رفتن،من موندم و دلی که سبک شده بود. کوله رو باز کردم و قران جیبیم ودرآوردم. سوره اسراء امد، بسم الله الرحمن الرحیم.. سبحان الذی اسری بعبده... با اینکه ترجمه ایات رو خوندم ولی زیادنفهمیدم. تنها دلم اروم گرفته بود. ساعت امامزاده رونگاه کردم ده ونیم شب شده. گرسنم شده بود،بایدمی رفتم یه چیزی میخوردم. کوله م و برداشتم،چادر مشکی موبا چادر نماز عوض کردم و به سمت حیاط امامزاده راه افتادم یکی یکی شماره اتاقها رو خوندم تا رسید به اتاق ۸، تردید رو گذاشتم و کنارو درزدم. اولین انگشتم که به در خورد، فاطمه زهرا جیغ کشید: + اخ جوون خالههه. درعرض یک ثانیه،بازشد ومثل جت پریدتوبغلم. با تعجب از این بمباران محبتش بغلش کردم و گفتم: +جون خاله،قربونت برم‌ تو چقدرمهربونی..مادرش صدام زد: _هالین جون، بیاتوخواهر کفشام و دراوردم ورفتم داخل، سلام کردم و عذرخواهی که باعث زحمت شدم. مادر فاطمه زهرا تعارفم که سرسفره بشینم و اشاره کرد تو اشپزخونه کوچیک کناراتاق ،ابی به دست وصورتم بزنم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh