eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشم که باز کردم اول از همه یک اتاق سفید به چشمم آمد. به جست و جوی کیان اتاق را جست و جو کردم . سرم درد می کرد. یک لحظه چشمانم را بستم و همه چیز را به یاد آوردم. چهره پر از خون کیان جلو چشمانم رژه می رفت .از ته دل فریاد زدم و صدایش زدم _کی....ان آنقدر زجه زدم که چندپرستار با عجله وارد اتاقم شدند و به زور آرام بخشی به من تزریق کردند. چشمانم در حال بسته شدن بود که در لحظه آخر حمیدآقا را بچه به بغل دیدم و قطره اشکی از کنارچشمانم روی گونه ام ریخت و چشمانم بسته شد و دوباره به خواب رفتم. اینبار که چشمانم را باز کردم نور ماه اتاق را روشن کرده بود‌.سرم را که به سمت چپ چرخاندم با حمیدآقا روبه رو شدم که سرش را به دیوار تکیه داده بود و به خواب رفته بود. چشمم به نجلاء افتاد که روی تخت خوابیده بود. اشکانم دوباره جاری شدند. قراربود نجلاء را باهم بزرگ کنیم و حالا او مارا رها کرده بود.من مانده بودم و کودکی یتیم! _بیدار شدید؟ به سمت حمیدآقا سرم را برگرداندم. _میخوام برم کیان رو ببینم ،میشه؟ حمیدآقا با صدایی که از بغض خش دار شده بود جوابم را داد _فردا ، چشم! با چشمانی اشکی نالیدم _تو رو خدا بزارید یک امشب تا صبح کنارش باشم‌ التماستون میکنم. حمیدآقا قطره اشکی که روی گونه اش غلتیده بود را با دست پاکش کرد. _باشه .هماهنگ میکنم. با قدم های آهسته از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد با پرستار برگشت. پرستار سرم را از دستم خارج کرد به رویم لبخندی زد و از اتاق خارج شد. حمیدآقا چادرم را به دستم داد _بفرمایید چادر را روی سرم انداختم و از تخت پایین آمدم. نجلاء را بغل کرد. هردو از بیمارستان خارج شدیم. یکی از دوستان کیان به دنبالمان آمده بود. سرش را به زیر انداخت _سلام علیکم،تسلیت عرض میکنم خدمتتون به آهستگی جواب دادم _سلام. حمید آقا در عقب را برایم باز کرد _بفرمایبد بشینید عقب نشستم و نجلاء را به آغوش کشیدم. چیزی نگذشت که مقابل یک ساختمان نگه داشتند. وارد ساختمان که شدند در جست و جوی کیان داخل سالن را نگاه کرد نظامیان عراقی و مدافعان ایرانی هم به احترام ورود روژان به صف ایستاده بودند. چشمش که به تابوت وسط سالن افتاد اشکش چکید .با پاهایی لرزان به سمتش قدم برداشت. با قلبی شکسته و چشمانی پرآب کنار تابوت نشست.نجلاء در آغوشش بی قراری میکرد.نجلا را روی زمین گذاشت. پرچم سبز رنگ را از روی تا بوت کنار زد. هنوز هم باورش نمیشد به صورت مهربان خندانش دست کشید _سلام عزیزدلم،نمیخوای پاشی،هوم؟ مردان یکی یکی ساختمان را ترک کردند ،حمیدآقا کنارم نشست و نامه ای را به دستم داد _وصیت نامه کیان، داده بود به من تا بعداز شهادتش بدم به شما با دستانی لرزان پاکت را گرفتم. _من نجلا رو میبرم تا شما راحت باشید سری تکان دادم.حمیدآقا نجلاء را با خود به بیرون برد. حالا من مانده بودو جسم بی جان مرد زندگیم. _قراربود سالهای سال کنارت زندگی کنم عزیزم! برای لحظه به لحظه زندگیمون نقشه کشیده بودم.قراربود پسردار بشیم و تو اون رو مثل خودت بار بیاری،کجا رفتی بی معرفت.دلم شونه هات رو میخواد کیان ،دلم میخواست به شونه هات تکیه بزنم تا گریه کنم.دلم میخواست تو نوازشم کنی تا آروم بگیرم ،کجا رفتی جان دلم. من کجای زندگیت بودم عزیزدلم.فکر نمیکردم روزی توی تابوت ببینمت زندگی من. پاشو روبه روم بشین بزار یک دل سیر نگات کنم .پاش جان روژان بزار یک بار یک دل سیر خنده هات رو ببینم . سرم را روی سینه اش گذاشتم _صدای قلبت آرامشم بود،چرا قلب نمیزنه ،چرا آرامشم رو گرفتی ،حالا من با چی آروم قرار بگیرم. صورت خندانش را نوازش کردم _باید هم بخندی ،به آرزوت رسیدی که لبخند به لب داری ،ولی ببین من دارم دق میکنم از نبودت. کیان شهادت مبارک عزیزم به آرزوت رسیدی و من دلم با همین خوشه. سرم را از روی سینه اش برداشتم و پاکت را باز کردم. نامه را باز کردم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 انگار نورتازه ای به قلبم تابید، امامزاده، چرا نرم امامزاده، سریع سرمو اوردم بالا ونگاهی به تابلوها انداختم وروبه خانم گفتم: +منم دارم میرم امامزاده، از این بزرگراه که خارج بشین سمت چپ میونبر اولی تابلو زده به سمت امامزاده بیست تایی بیشتر راه نیست. _خیلی ممنونم، خداخیرت بده. +خواهش به راهم ادامه دادم تا به ایستگاه تاکسی برسم دوباره صدای بوق ماشین رو شنیدم،تابرگشتم، خانم از ماشین پیاده شد، دخترم ما ازشهرستان اومدیم اینجا رو بلد نیستیم، شمام مسیرتون باما یکیه، اگه بامابیاین ممنون میشم. +خب، مزاحم نباشم. _نه خواهش میکنم،این چه حرفیه عزیزم.. حس خوبی بهشون داشتم، برای همین قبول کردم باهاشون برم، در ماشین وبرام باز کرد، بعدازسلام آرومی به راننده وبه دخترو پسرکوچولویی که با نگاهشون ازم میپرسیدن تو کی هستی،نشستم کنارشون. نگاهشون پر ازپاکی و معصومیت بود،از فکر و خیال اومده بودم بیرون،خودمو به صورت دختر کوچولوی ریزنقش، باروسری سفیدو چادر لبنانی که ۵،۶ساله به نظر میومد،نزدیک کردم و گفتم: +سلام فرشته کوچولو اسمت چیه؟ دخترک لبخندبزرگی زد و گفت: سلام خاله، من فاطمه زهرام۶سالمه .. اینم داداشم امیرحافظه. ۳سالشه لبخندی زدم و دست کوچولوش رو گرفتم تو دستم و گفتم: عزیزم،منم هالینم. مادر بچه ها برگشت عقب و گفت: داریم درست میریم؟ دخترمن خیلی خوش صحبته، حواستو پرت نکنه از میانبر رد بشیم عزیز. راست میگفت سرم و اوردم بالا و گفتم: اووم. یه صدمتر جلوتر فک کنم برسیم به میانبر تابلوش مشخصه.. دوباره برگشتم سمت دخترکوچولوی خواستنی، بهش گفتم: میدونستی اسم خیلی قشنگی داری؟ من عاشق اسمتما. وبا دستم اروم گوشه لپشو گرفتم . دخترکوچولو چشماش برق میزد و با ذوق گفت: بابامم همینو میگفت. صدای راننده بلندشد: _آبجی ببین تابلو چی نوشته؟ مادربچه ها سرشو به سمت من چرخوند وگفت: _نوشته امامزاده ۱۵ کیلومتر،اره هالین خانم همینه؟ +بله ،همینه نفس راحتی از نزدیک شدن به امامزاده ای پناهگاه اون شب تاریخیم بود،کشیدم وگوشیم و دراوردم تاببینم ساعت چنده؟حتمابهم زنگ زدن ،پس چرا زنگ‌نخورده،گوشیم و نگاه کردم، خاموش شده بود.ازصبح مشغول بودم، فراموش کردم بزنم به شارژ.. صدای زن اومدکه پرسید: اینجا پارکینگم داره؟ +نمیدونم از خادم امامزاده بپرسین.همین دم در اتاق داره. راننده پیاده شد و رفت دنبال خادم امامزاده، به درامامزاده نگاه کردم یادم اومد،اون شبی که امیرعلی اومد دنبالم.دقیقا همینجا وایساده بود. اون شب،امامزاده چه حال خوبی داشتم.. لبخند تلخی زدم و اجازه دادم اشکی که توی چشمام جمع شده بود بریزه روی صورتم.. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh