🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خانم جان با دو فنجان چای وارد حیاط شد . بوی چای سیب به مشامم رسید و من از بوی خوش آن سرمست شدم . _چقدر هوس چای سیب کرده بودم خانجون _بخور نوش جونت. جعبه شیرینی را باز کردم و به سمت خانم جان گرفتم _بفرمایید شیرینی تا خدمتتون عرض کنم خانم جان دست دراز کرد و با لبخند یک شیرینی برداشت . هیچ چیزی به اندازه لبخند زیبای خانم جان نمیتوانست مرا تا این حد از خود بی خود کند _من قربون لبخنداتون بشم. _دور از جون.تا دقم ندادی بگو مناسبت این شیرینی و لبخندهای کج و کوله تو چیه _وا خانجون لبخندای من کجا کج و کوله است.عرضم خدمتتون که آقای شمس برگشته خانم جان شیرینی اش را روی پیش دستی مقابلش گذاشت _آقای شمس مگه جایی رفته بود که حالا تو از اومدنش انقدر ذوق کردی؟ _خانجونچرا اذیتم می کنید آخه!منظورم کیان بود خانم جان خندید _آهان پس بگو یار از راه رسیده و تو جان دوباره گرفتی بی خیال شرم دخترانه شدم و بلند زیر خنده زدم. خانم جان لبش را گژید و با لحن توبیخ گرانه زمزمه کرد _دختر هم دخترای قدیم !تا اسم یار میومد تو هفت پستو قایم میشدن. بلندتر از قبل خندیدم _خانجون الان قحطی شوهر اومده آخه.تا یکی گفت سلام باید بگی منو عقد کن والسلام خانم جان هم به چرت و پرتهایم خندید _بیا بشین موهاتو ببافم گیسو کمند من ! تو نمیخواد غصه بخوری من خودم این خونه رو مهر کیان میکنم تا بیاد تو رو بگیره در حالی که میخندیدم پشت به خانم جان نشستم تا موهایم را ببافد و خودم غرق شدم در خیال کیان . بعد از نهار به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم . صدای گوشی موبایلم به گوشم رسید. گوشی را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شماره زهرا روی صفحه خودنمایی میکرد.با تصور اینکه ممکن است کیان باشد ضربان قلبم بالا رفت. تماس را برقرارکردم _سلام خوشگله صدای زهرا که پیچید ذوق و شوقم کور شد .هنوز هم از دستش دلخور بودم _سلام _میدونم از دستم ناراحتی ولی باورکن من مقصر نیستم _میدونم وقتی داداشت رو دیدی یادت رفت روژانی هم هست. _این چه حرفیه آخه .مگه میشه خواهرمو یادم بره.باور کن کیان نگذاشت بهت خبر بدم.بگم خدا چیکارش کنه _حالا نمیخواد بندازی گردن ایشون .ان شاءالله خدا خوشبختش کنه _به جون خودم کیان نگذاشت خبر بدم .دیر وقت رسید خونه و بی خبر . میخواستم بهت خبر بدم ولی گفت میخواد سورپرایزت کنه _اصلا اون از کجا میدونست تو میخوای به من خبر بدی _خب راستش... راستش.. _زهرا من من نکن زود بگو ببینم نکنه بهش چیزی گفتی؟ _من خب ،نه، من نگفتم .بابا گفت بهت خبر بدم از نگرانی دربیای _وای خاک برسرم ،بابات از کجا فهمیده؟ _همون روز که رفتیم سپاه ،تو بامن اومده بودی، هرکسی دیگه هم بود با اون قیافه تابلو من و تو میفهمید دیگه _کیان وقتی شنید نگفت به اون چه ربطی داره _چه حرفا میزنیا.اون که با حرف بابا نیشش تا بناگوشش باز شد البته بچم یکم خجالت کشید با تصور صورت خجالت زده کیان،نیشم باز شد و در دل قربان صدقه خجالت کشیدنش رفتم _پس آبروم حسابی رفته _نه بابا .چه ربطی داره.کیان همونجا بهونه آورد که دیر وقته مزاحمت نشیم ولی در عوض سر صبح مثل اجل معلق بالا سرم حاضر شد و گفت با تو قرار بزارم تا بیاد ببینتت. البته منم باهاش اومدم ولی خب تو ماشین نشستم... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh