🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_هشتاد_ششم
اونقدر بوق خورد تا رفت رو پیغام گیر:
Hey.it's Elina and Im sure you knew that...becaus you called me first...by the way...leave a messaga...(سلام...الیناهستم و مطمئنم شما اینو میدونی...چون شما اول زنگ زدی...به هرحال...پیغام بگذارید...)
لبخندی از این پیام روی صورتش نشست که صدای بوقو شنید که یادآور پیغام گذاشتن بود.دستی به موهاش کشید و شروع به حرف زدن کرد...
سرشو از رو کتاب بلند کرد و به گوشیش که در حال ویبره رفتن بود نگاه کرد.با دیدن اسم رایان دست و پاشو گم کرد..
گذاشت انقدر زنگ بخوره تا بره رو پیغام گیر:
+hey Elina it's me...rayan...your causin remember?!...ummm...I called you because ummm...well I just wanna remind you that we were peace...because i think you forgot it...any way!...dont you have any problem?!with your study?!test...just call me if you have any problem...any thing...ok?!...ummm that's it...
(سلام الینا منم...رایان...پسرعمت یادته؟!...اممم...من زنگ زدم چون...اممم...خب فقط میخواستم یادآوری کنم که ما صلح کردیم...چون فکر کنم تو یادت رفته...به هر حال!...تو هیچ مشکلی نداری؟!...با درسات؟!...تست...فقط زنگ بزن اگه هر مشکلی داشتی...هرچی...باشه؟!...اممم فقط همین...)
بعد هم با صدایی که ثانیه به ثانیه تحلیل میرفت و با کلماتی که با سرعت نور ادا میشدن گفت:
+I miss you...(دلم برات تنگ شده)
تلفن که قطع شد الینا هنوز تو شک بود...رایان دلتنگ شده بود؟!
باور نکردنی بود...همین!
🍃
تا صبح بیش از هزار بار به صدای ضبط شده ی رایان گوش کرد و در آخر تصمیم گرفت براش پیام بده.با هزار بدبختی پیامو تایپ کرد:
سلام پسرعمه...خوبم...ممنون بابت زنگ دیروزت...من خوبم و مشکلی ندارم...تو داری؟!درسا و تستا هم شکلی نیس...درواقع من اصلن وقت نمیکنم درس بخونم که مشکل پیدا کنم...با این حال مشکلی بود مطمئن باش رو کمکت حساب میکنم.your favorite cousin Elina(دختر دایی مورد علاقت الینا)!!!...
👈غروب جمعہ فقط جمعہ نیسٺــــ
ٺمام روزاے هفٺمہ👉
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh