eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 بگذریم از اینکه چه شبایی رو گذروندم اونجا .وقتی سردار به کمکمون اومد و بعد چند روز عملیات سخت پیروز شدیم و تصمیم به برگشت گرفته شد، رفتیم حرم حضرت زینب س همونجا از خانم خواستم که دعا کنه واسه من و عشق نوپام. روژان خانم؟ با خجالت سرم را به سمتش چرخاندم _بله _میبخشید منو ببخشمش !مگر میشد انقدرپر محبت بخشش بخواهد و من نگویم که از او دلگیر نیستم _چیو ببخشم؟من که از شما ناراحت نیستم لبخندی زد و سربه زیر گفت _ببخشیدم بابت اشکهایی که واسم ریختید واسه وقتهایی که نگرانم بودیدو اذیت شدید واسه همون حرفهایی که به زهرا میگفتید و من میشنیدم . میخوام باور کنید که بغضی که تو صداتون بود به تنهایی منو از پا درآورد. تا عمردارم خودم رو نمیبخشم.حداقل شما منو ببخشید خجالت زده لب گزیدم _میشه لطفا حرفامو فراموش کنید _میشه دیگه بخاطر منتی که به سر من گذاشتید نیایین اینجا و از آقا نخوایین که قلبتون رو از مهر خالی کنه؟ گونه هایم گل انداخت در دلم غوغایی به پاشد .دل بی حیایم پیش او رسوا شده بودم . با شتاب ایستادم .کیان با تعجب نگاهم کرد. چشمم در دام چشمش افتاد و در سیاهی شب چشمانش گم شد. خودم را از دام چشمانش نجات دادم و چشم گرفتم از عزیزترینم _من باید برم کیفم را چنگ زدم و از او دور شدم.میترسیدم بیشتر بمانم و بیشتر خودم را رسوا کنم.بیشتر گله کنم که در نبودش مردم و زنده شدم ،که بگویم از وقتی رفت لبخند با لبم غریبه شد. روی ابرها سیر می کردم. باورم نمی‌شد که کیان برگشته و برایم عاشقانه سروده است. به اولین قنادی که رسیدم یک جعبه شیرینی خریدم و به سمت خانه خانم جان به راه افتادم. دلم می خواست این خوشحالی را با او تقسیم کنم . ماشینم را جلو در پارک کردم و به داخل حیاط رفتم. _خانجون مهمون نمیخوای؟ خانم جان خندان از در آشپزخانه که به بیرون باز می شد ، خارج شد _سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی _ببخشید انقدر ذوق زده بودم یادم رفت سلام کنم. _از چشمات که مثل چلچلراغ می درخشه ،معلومه !نمیخوای بگی چی انقدر خوش حالت کرده؟ _خالی خالی که نمیشه. اگه چاییتون حاضر باشه ،بهتون میگم! _تا تو بری لباسات رو عوض کنی منم دوتا چایی ریختم و اومدم کنارت نشستم _مگه من مردم شما زحمت بکشید .شما بفرمایید بشینید من میارم _دور از جونت.تو برو دنبال کار خودت ،چایی با من گونه اش را بوسیدم و شادمان به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .یک شومیز سفید با گلهای سوسنی با شلوار کتان سفیدم برداشتم و پوشیدم. جلو آینه ایستادم هنوز هم از تصور حرفهای کیان گونه هایم گل می انداخت و دمای بدنم بالا می رفت. کش موهایم را باز کردم .موهایم کمی از کمرم پایین تر بود .به خاطر علاقه بابا و روهام به موهایم هیچ وقت اجازه کوتاه کردنش را نداشتم.موهایم را شانه کشیدم. از انجایی که مطمئن بودم از خانه های اطراف به داخل حیاط دید ندارد ،همانطور بدون روسری به حیاط رفتم و روی تخت نشستم. سایه درختان حیاط را پوشانده بود. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ اونقدر بوق خورد تا رفت رو پیغام گیر: Hey.it's Elina and Im sure you knew that...becaus you called me first...by the way...leave a messaga...(سلام...الیناهستم و مطمئنم شما اینو میدونی...چون شما اول زنگ زدی...به هرحال...پیغام بگذارید...) لبخندی از این پیام روی صورتش نشست که صدای بوقو شنید که یادآور پیغام گذاشتن بود.دستی به موهاش کشید و شروع به حرف زدن کرد... سرشو از رو کتاب بلند کرد و به گوشیش که در حال ویبره رفتن بود نگاه کرد.با دیدن اسم رایان دست و پاشو گم کرد.. گذاشت انقدر زنگ بخوره تا بره رو پیغام گیر: +hey Elina it's me...rayan...your causin remember?!...ummm...I called you because ummm...well I just wanna remind you that we were peace...because i think you forgot it...any way!...dont you have any problem?!with your study?!test...just call me if you have any problem...any thing...ok?!...ummm that's it... (سلام الینا منم...رایان...پسرعمت یادته؟!...اممم...من زنگ زدم چون...اممم...خب فقط میخواستم یادآوری کنم که ما صلح کردیم...چون فکر کنم تو یادت رفته...به هر حال!...تو هیچ مشکلی نداری؟!...با درسات؟!...تست...فقط زنگ بزن اگه هر مشکلی داشتی...هرچی...باشه؟!...اممم فقط همین...) بعد هم با صدایی که ثانیه به ثانیه تحلیل میرفت و با کلماتی که با سرعت نور ادا میشدن گفت: +I miss you...(دلم برات تنگ شده) تلفن که قطع شد الینا هنوز تو شک بود...رایان دلتنگ شده بود؟! باور نکردنی بود...همین! 🍃 تا صبح بیش از هزار بار به صدای ضبط شده ی رایان گوش کرد و در آخر تصمیم گرفت براش پیام بده.با هزار بدبختی پیامو تایپ کرد: سلام پسرعمه...خوبم...ممنون بابت زنگ دیروزت...من خوبم و مشکلی ندارم...تو داری؟!درسا و تستا هم شکلی نیس...درواقع من اصلن وقت نمیکنم درس بخونم که مشکل پیدا کنم...با این حال مشکلی بود مطمئن باش رو کمکت حساب میکنم.your favorite cousin Elina(دختر دایی مورد علاقت الینا)!!!... 👈غروب جمعہ فقط جمعہ نیسٺــــ ٺمام روزاے هفٺمہ👉 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از صرف نهار کم کم مهمان ها از راه رسیدند. اول از همه خانواده من آمدند با ذوق به پیشوازشان رفتم. مادرم مرا به آغوش کشید _سلام مامانی _سلام عزیزم خوبی؟ _خوبم ممنونم شما خوبید؟ مرا از خودش کمی دور کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد و خانم جون را مخاطب قرارداد _میبینی خانجون چقدر لاغر شده و زیر چشماش گود شده. هنوز اولشه این حال و روز دخترمه وای به حال این که چند سال بگذره. با لبخند در جواب مامان گفتم _الهی فداتون شم من که حالم خوبه .نگران من نباشید ،من کنار کیان خوشبختم و خوشحال پشت چشمی برایم نازک کرد و آهسته لب زد _کنارش شاید ولی در نبودش نه نمیخواستم ناراحتی پیش بیاید برای همین در جواب مادرم سکوت کردم و به سمت خانم جون رفتم _سلام خانجونم ،خیلی خوش اومدی قربونت بشم.خوبی _سلام عزیزکم .ممنونم تو خوبی ؟چشمت روشن آقا کیان داره میاد با تصور آمدن کیان با لبخند گفتم _ممنونم خانجونم. با پدر هم روبوسی کردم و در کنارشان قدم زنان به سمت داخل خانه رفتتم. مدتی نگذشت که خاله ها و عمه ها و همسرانشان به اتفاق فرزندانشان آمدند . دست و دلم به کاری نمی رفت .زهرا مسئولیت پذیرایی را به عهده گرفت . چشمم به در بود تا کیان از راه برسد. آمار و قرار نداشتم .بارها از جلو در ورودی تا درب حیاط رفتم و آمدم. گاهی روی صندلی مسنشستم و زل میزدم به درحیاط و گاهی به سراغ گوسفند زبان بسته میرفتم و برایش از بی قراری ام می گفتم. اگر کسی مرا درآن حال می‌دید بی‌شک گمان می‌کرد دیوانه ام. ثانیه ها میگذشت و من بی تاب تر می‌شدم. هوا در حال تاریکتر شدن بود ولی خبری از کیان نشد. با تلفن همراهش تماس گرفتم . صدای اپراتور مثل ناقوس مرگ در گوشم پیچید دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به سراغ روهام رفتم . روهام کنار پدر نشسته بود و به حرف های شوهرخاله کیان گوش میداد . _ببخشید داداش میشه چند لحظه بیای روهام برخواست و به سمتم آمد _یک لحظه بیا بیرون باهم به حیاط رفتیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 منو ملکا می خندیدیم و محمد حسن بی تفاوت نگاه میکرد و داشت ریشش رو می خاروند .محمد حسین فرشته خانوم رو پایین میذاره و نفسی تازه میکنه .بعد به سمت من بر میگرده و میگه :شما میاید یا بیام کولتون کنم؟ چقدر خوشحالم که تو همچین خانواده ایم چایی که زیور خانوم برام آورده بود رو جلوی صورتم می گیرم و خیره میشم به ریزش برپ های پاییزی ،دوباره پاییز رسید خیلی هم زود مثل همیشه ،انگار پاییز خانوم برای اومدن به این خونه عجله داشت ،نه تنها این خونه بلکه این شهر این دیار ،می خوام تک تک صحنه هاش رو حفظ کنم و به تصویر بکشم پاییز برای نقاش ها و شاعر ها و نویسنده ها تنها یه فصل نیست !یه دنیاست یه دنیا پر از خیالات .بوم رو آماده میکنم و رنگ روغن ها رو کنارش میزارم ،در اتاق باز میشه و نگاه مثل همیشه به اتاق هجوم میاره . -پناه -بله؟ -میگم چند روزه دیگه تولد پاشاس می خوای چی کار کنی براش؟ -هیس یکم آروم تر حرف بزن میشنوه -باشه حالا چی بخریم براش ؟ پاشا پسر دوم پاییز خانومه ،مامان میگه وقتی به دنیا اومد داشت بارون میبارید ،سیل آسا و این پسر بی خیال خوابیده بود . -نمی دونم -به نظرم دیگه امسال واسش کادوی تولد زن بگیرم خنده ای میکنم و قلمو رو با تینر میشورم ،نگاه جلوم میشینه و با کلی هیجان میگه:جدی میگم پناه داره پیر میشه همانطور که کاردک تو دستم بود به نشونه تهدید جلو تر می برم : آهای درست حرف بزن مگه چند سالشه -چند روز دیگه بیست و هفت سالشه -آهان اونوقت محمد حسین که بیست و هفت سالشه پیره؟ -برو بابا توام هر چی میگیم محمد حسین ،محمد حسین -میگم غافلگیرش کنیم هان -آفرین واقعا به این پیشنهاد! ما رو گرفتی؟ -نه جدی میگم یه طوری بکشونیمش یه جا بعد هم غافلگیرش کنیم هان؟ -چطور بکشونیمش؟ -نمی دونم بابا مثلا بگیم حال من بد شده -که همون جا سکته کنه نه؟ -اولا دور از جون دوما سکته نمیکنه -من کاری با غافلگیری ندارم من کادو رو میگم -کادو؟ -آره -آخه این پسرا هم که نمیشه واسه تولدشون چیزی گرفت یه پیرهنه ،یه شلوار ،یه زیر پوش و یه کمربند -همین دیگه -اصلا امروز چندمه؟ -شیشم آبانه -مطمئنی ؟ -آره دیگه -نه نگاه -پس چندمه؟ هر جفتمون با هم بلند میگیم وای امروز یازدهمه -یعنی فردا تولد پاشاست؟ -آره -وای هیچ کاری نکردم هر دو ساکت میشیم و نمی دونم چی کار کنم؟ واقعا نمی دونستم پاشا چی می خواست یه چیزی بیشتر از همه خوشحالش میکنه . -اصلا پاشا کجاست؟ -تو اتاقش -پاشو بریم از زیر زبونش بکشیم بیرون -دوتایی بریم ضایعست اصلا یه وقت سوتی میدیم -نه پاشو نگاه با عجز بلند میشه ،جلو تر میره و میخاد در رو باز کنه که جلوش رو میگیرم:در بزن با چهره ی کج و کوله در میزنه و با بفرمایید پاشا وارد اتاق میشم ،وسط زمین نشسته بود و برگه ها رو روی زمین پخش کرده بود،نگاهی به برگه ها میکنم که همشون روش آرم ناجا داشت . -فکر کردم زیور خانومه اینم تیکه ای که نصیب جون هر دوتامون شد که شما هیچ وقت در اتاق من رو نمی زنین ،یه دقیقه دست از برگه ها برداشت و دستش رو به سمت لیوان آب و قرص برد ،قرصی از ورق آلمینیومی جدا شد ،نمی دونم قرص در فراق دوستاش چی کار می کرد. -چرا وایستادین؟ -والا اینطوری که تو مین گذاری کردی آدم جرات نمیکنه برگه ها رو بر میداره و مرتب میکنه و بعد لبخندی به ما میزنه :پاک سازی شد کاری داشتین؟ موندم چی بگم راستش اصلا به این مورد فکر نکرده بودیم . جلو میرم و روی تختش میشینیم ،نگاهم پشت سرم .هنوز منتظر جوابه .راست میگفت نگاه خیلی ضایع بود دوتایی رفتیم توی اتاقش بگیم چن منه؟ 🌺🍂ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ظرف سالادوروی میزگذاشتم وباتحسین میزو نگاه کردم،به به عجب چیزی درست کردم، تاحالا توعمرم انقدرقشنگ وتمیز کارنکرده بودم همش گندمیزدم به یک جا. به سمت سالن رفتم،ولی هیچکی نبود. باتعجب اطراف ونگاه کردم ومهتاب وصداکردم: +مهتاب ولی جوابی نشنیدم،باتعجب به سمت پله هارفتم ودوباره صدازدم: +مهتاب! بازهم جوابی نشنیدم،آروم آروم ازپله هابالارفتم ولی وسط راه یادم افتادکه اتاق کارمهین جون پایینه. دوباره ازپله هاپایین اومدم وبه سمت اتاق کارش رفتم.ضربه ای به دراتاق زدم وگفتم: +مهین جون. مهین:بیاتوگلم. دروبازکردم ورفتم تو،داشت باگوشی حرف میزد، باصدای آرومی گفتم: +مهین جون شام آمادس. مهین جون:یک لحظه گوشی. بعدروکردبه من وگفت: مهین جون:عزیزم توبرومهتاب وامیروصدابزن من کارم تموم بشه میام. لبخندی زدم وگفتم: +چشم. ازاتاق رفتم بیرون ودروبستم.ازپله هابالارفتم،اول رفتم سمت اتاق مهتاب،ضربه ای به دراتاقش زدم ولی جوابی نشنیدم. دوباره ضربه زدم به اتاقش ولی بازم جوابی نشنیدم،باتعجب صدازدم: +مهتاب. بازجوابی نشنیدم،دروآروم باز کردم وسرم واز دربردم تو، مهتاب تواتاق نبود. وارداتاق شدم ودرونیمه باز گذاشتم،صدای آب ازحموم میومد،به سمت حموم رفتم ودرزدم. مهتاب:بله؟ +مهتاب منم. مهتاب:جونم؟ +شام حاضره. مهتاب:باشه من پنج دقیقه دیگه میام‌. +باش منتظریم. ازاتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق امیرعلی رفتم. صداهایی ازاتاقش میومد، کنجکاوشدم وگوشم وبه دراتاقش چسبوندم. صدای مداحی میومد،وای چجوری بی هیچ مناسبتی مداحی گوش میدن من اصلانمی تونم.. بیخیال شدم وضربه ای به دراتاق زدم،صدای مداحی قطع شد،صدای امیرعلی اومد: امیر:بفرمایید. آروم دروبازکردم،به سمت دراتاق برگشت وقتی دید منم سرش وانداخت پایین. اه چندش همچین سرش ومیندازه پایین انگار من شیطان رجیمم +بفرماییدشام حاضره. امیر:بله ممنون الان میام. چندثانیه زل زدم بهش و بعدازاتاق اومدم بیرون. لامصب انقدرجذابه آدم و جذب می کنه‌.ازپله ها رفتم پایین که دیدم مهین جون پشت میزوداره باتعجب میزونگاه می کنه. بانگرانی گفتم: +چیزی شده؟ایرادی داره؟ مهین جون به سمتم چرخید وبالبخندعمیقی گفت: مهین:نه عزیزم عالیه خیلی خوب درست کردی بوی کتلتت کل خونه روبرداشته. خیلی ذوق کردم،چون اولین باربودکسی ازکارم تعریف می کرد. +ممنونم وظیفس. مهین:مهتاب وامیروصدازدی؟ سری تکون دادم وگفتم: +بله. مهتاب در حالتی که چفیه ای رو به سرش بسته بود ازپله ها اومدپایین و گفت: مهتاب:اوه اوه مامان زنگ بزن اورژانس آماده باش ،باشن. برگشتم سمت مهتاب وادایی براش درآوردم وگفتم: +بروبابا. مهین:مهتاب دخترم واذیت نکنا. مهتاب:بله بله؟نشنوفتم، میگن نوکه میادبه بازار کهنه میشه دل آزار. باقهربه سمت پله ها رفت،سریع رفتم سمتش ودستش وگرفتم وگفتم: +لوس بیاغذابخوربعد قهرکن. خلاصه بعدازکلی نازکردن به سمت میزاومد وپشت میزنشست. من ومهین جونم پشت میز نشستیم. امیرعلی از پله هااومد پایین وبعدازسلام کردن پشت میزکنار مامانش نشست. طوری که روبه روی من نباشه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه ؟ دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است. نگاهش را برنمی دارد : - اگه بفهمه چی میشه ؟ دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم. پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم. - به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده. موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم. صدای فین فینش را که میشنوم، بلند می شوم و مقابلش می نشینم. چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست. چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد. حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم. نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود. - من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا. دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم: بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟ سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود. - لیلا من خیلی می ترسم. کاش... دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم: - کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده. چانه اش میلرزد: -می ترسم لیلا! روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم: - ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین که فاصله می گرفت از زمین آدم ها میشدند اندازهٔ یک نقطه. خونه ها هم اندازهٔ قوطی کبریت بعد که بالاتر می رفت کلا محوشدن. فکر میکردم چقدر کوچولوام. از دیشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رونقاشی کن یه نقطه میذارم. همین. صدای جابه جا شدن قوطی روی اعصابم است میگذارمش کنار میزو برمی گردم سمت ثنا: - مشکل منم ترسمه لیلا! باشه، قبول.آبرومو گذاشتم پیش خدا امانت. تا حالا هم خوب ابروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره دیوونم می کنه. وقتی میبینم این قدر با تمام وجودش مهربون و اروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد. - ثنا، آدم ممکن الخطاست. خیلی امکانش هست که پاش بلغزه اما مهم این بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟بی حال درازمی کشد روی تختم و چشمانش رامی بندد، از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. ثنا دوسال پیش درگیر پسری شد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
برمی‌گردم و نگاهش میکنم:خوشی‌های اونا که به لجنش رسیده. حرف‌های پیکور تو دنیای غرب هم که مقبول افتاد به نتیجه نرسید. یعنی نتیجه‌اش رو برو ببین. _پیکور چه خریه؟ _اندیشمند غربی. _اِ پس آدم حسابیه. چی گفته حالا. _زندگی یعنی لذت جنسی! برایم جالب بود که تأیید نکرد و پوزخند زد. خدا هیچ،عقل بشری را اگه قبول کنیم میگوید لذت یعنی چیزی که ضرر نداشته باشد. وقتی می‌توانی بگویی خوشی که بعدش کوفتت نشود،یک دوامی،یک طول مدتی،یک عمقی،یک سودی برایت داشته باشد. کسی نتواند چوبش کند بزند توی سرت. بعدا پشیمان نشوی نگویی اگر دوباره برگردم این کار را نمی‌کنم. مثل خیلی از نخبه‌های از ایران رفته که می‌گویند اگر دوباره به عقب برگردند زندگی در ایران و خدمت به وطن را انتخاب می‌کنند. لذت این است که زیر سؤال نروی از پرداختن به آن. اشک و آه و نفرین کسی پشت سرت نباشد. آدم‌ وار باشد. از آن سیر و دلزده نشوی که بخواهی به خاطر هدف داشتن در زندگیت،بکنی از کشور و ایل و تبار و اصالتت بروی،که شاید،آن هم شاید لذت جدیدی باشد تا به دلت بشیند. اما اگر آن لذت تمام شد چه؟ آلفرد کینزی روانی به هشت صد بچه تجاوز کرده و بود و عقیده‌اش زندگی بر مبنای لذت بود. از جنس مخالف رسیده بود به هم جنس باز. لذتش کم بود رسیده بود به حیوان. تکراری شد رفت سراغ اطفال معصوم. خاک بر سر،اگر از اول می‌فهمید لذت دوام ندارد همه را اذیت نمی‌کرد. تازه با کمال بی شرمی دارند برای کشور ما بیست سی هم اجرا می‌کنند. خودشان اهل فسادند و عالم را هم دارند به لجن می‌کشند. خودمان باید عاقل باشیم و تن به هر بی شعوری ندهیم. سحر گولم میزند با کیکی که پخته. وسط کیک بستنی‌ است‌ و‌رویش کیک. باید حدس می‌زدم والا شرط را می‌باختم. روحم خبر نداشت که بستنی است. باختم و مجبورم کرد که شعر حافظ را حفظ کنم. فالم را استاد گرفت. سحر خواندو کلی هم ذوق کرد. من آدم تن زیر بارظلم و زور برو نیستم،نبودم،نخواهم بود. می‌نشانمش مقابلم. شعر خواندن که بدون صنم نمی‌شود. حفظ شعرهم که صنم می‌خواهدوهم ترک شیرازی و هم خال هندو که سحر همه را یک‌جا دارد و من متاسفانه سمر‌قندو بخارارا ندارم،اما به ذوق رویش هر‌چه بگوید انجام می‌دهم. تا شعر ده بیتی را حفظ کنم مجبور شد برایم میوه پوست بکند؛قاشق قاشق بستنی دهانم بگذارد. وقتی شعر را تحویلش دادم در اتاق را باز کردم وفرار کردم کنار استاد نشستم. دودور طول استخری را شنا کردن به ز حفظ شعر. آن هم برای ذهن ریاضی من. هر چند خود حافظ هم انگار می‌دانست که به چه بلایی مبتلا می‌شوم که گفت:الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها/که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. استاد از اتفاق دیشب توی خوابگاه می‌پرسد. کمی برایش شرح ماجرا می‌دهم. از دیشب به پروژه دیگر فکر نمی‌کردم. به مشکل رفتن بچه‌ها فکر نمی‌کردم. به مشکل مالی فکر نمی‌کردم. به مشکل پول پیش خانه وحید که هنوز جور بود و او آواره بود هم فکر نمی‌کردم. ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم: - همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهای خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو برای امثال ما سپر کردن.سوای همه تفاوت های فکری و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاری!ولی چیزی که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوی اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکر کردی اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه های امثال من وتو و * به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدی ها و غارت های بزرگتر و چه فجایع بیشتری پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاری از دست ماها،مفت خورهای پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه ای هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزی که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه های گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدی که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضری به جای حسین باشی؟ حاضر بودی به جای حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاری؟حاضری توی پات پلاتین کار بزارن؟حاضری دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضری از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوی محرک به حال مرگ بیفتی و هوا برای نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضری؟ لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم: - این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده ای مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده ای دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سری قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما داستان بزبز قندی و کدوی قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا برای صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزی و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندی کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روی دلسوزی دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادی که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهای ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟ لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوری فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه! آن روز،بعد از کلی پیاده روی و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم. ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh