eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_اوناییه که طناب دین دستشونه،نتونستن به جوانی که مقابل تکنولوژی جذاب دنیای این‌ور شگفت‌زده شده بود و لذت‌مند نگاه میکند،حرفای خودشون رو درست منتقل کنن. اگه به عقیده تو،زندگی مثبت هم پر از لذته،آخوندا نتونستن این لذت رو به ما بچشونن که هیچ،نتونستن یه تحلیل درست هم از لذت اینور بدن. این شکاف همه چی رو خراب کرد. این غیر از مسئولاییه که کار دستشونه و خیانت می‌کنند. _مسعود! _میثم تو توی دنیای من دست و پا نزدی. دنیای مسعود را هم میدانم و هم نمیدانم. دنیای گم شدنها ذره ‌ذره چشیدن‌ها است. دلم میخواهد یکبار سر صبر،مسعود را بنشانم تا دنیایش را برایم تصویری ترسیم کند. یک شب که در خوابگاه کنار بچه‌ها بودم،مسعود میخواست سیگار بکشد از اتاق رفت بیرون،موبایلش را جا گذاشت. مدام زنگ میخورد برداشتم و رفتم دنبالش. توط محوطه قدم می‌زد و سیگار می‌کشید،صدایش که زدم رو برگرداند و دستی تکان داد و نیامد. موبایلش را دادم و در سکوت،هم قدمش شدم. مسعود زیاد ابزار عقیده نمی‌کرد. دنیای خاصی برای خودش داشت. میخواستم برگردم که پرسید:میثم،توی زندگی تو لذتی وجود داره؟ انتظار این سوال را نداشتم. آن هم اینقدر صاف و رک!کاش سواد را از بشریت بگیرند،لطف بزرگی است،چون فقط مغز پر از اطلاعات و دانستنی‌ها شده و عقل تضعیف میشود. سکوتم را که دید ادامه داد:منظورم اینه که بالاخره اهل یه چیزی هستی،نیستی؟جلو ما که خیلی... از تعبیرش خنده‌ام گرفت. سیگارش را پرت کرد توی آشغالی و بدون آنکه رو کند سمتم ادامه داد:نه جدی میگم. آنقدر... دیگه خیلی بی‌مزه است. من ادای نادر رو نمیخوام در بیارم،اما دلم میخواد خودم بدونم. چه غلطی کردم آمدم دنبالش. _نمیخوای جواب بدی؟ _آخه سوالت خیلی مشخص نیست. _چرا دیگه. گفتم تو زندگیت کیف و حال وجود داره؟ نشستیم روی نیمکت‌هایی که مقابل هم بود. پایش را دراز کرد و روی نیمکت من گذاشت. دستم را توی جیبم کردم و گفتم:بی لذت که نمیشه زندگی کرد. اما تا لذت رو چی تعریف کنی! _تعریف نمیخواد دیگه. همه چی رو میخوای عیلانی کنی. عقلانی هست. عقلش دو دو تا کرده تا زندگی من را یک دور برود و برگردد،مقایسه کند و حالا هم سمج سؤال کند. شکمی که سوال نمیکند. میگوید:چه میدونم. لذت لذته دیگه. یا حال خوشه،یه لحظه شیرین. خوبه استاد؟ _مسخره با این تعریفت. الآن اون حسه،حال خوشه،شیرینه،شد تعریف؟ _خب چی بگم؟دیدنی که نیست،چشیدنیه. همین را میخواستم بشنوم. خوشی که دیدنی نیست. دلم میخواست یک روز یکی از این لژنشین‌ها را خِف کنم ببینم همان‌قدر که ظاهرشان آدم‌کش است درونشان هم عروسی است؟میگویم:از کجا میدونی من کیف نمیکنم،برعکسش هم،من از کجا میتونم بفهمم تو واقعا داری حالشو میبری یا نه؟ نگاه خیره‌اش را دوخته بود به چشمانم و در سکوت من خودش را می‌کاوید. من هم حرف‌های ذهنش را در چشمش می‌خواندم. آرام پرسید:تو شاقول داری؟ _نه. _پس چی میگی؟ _هیچی. تو می‌پرسی تو زندگیم لذت هست؟منم همین سوال رو از تو دارم. پا روی پا انداخت و چشم از من گرفت. آدم‌ها،نصف حرف‌هایشان در صورتشان است و نصف این نصف هم در چشم‌هایشان و چشمهای مسعود گیر داده بود تا جواب را از ته حلقم بیرون بکشد. آخرش باید از اولش شروع کنم. اول باید لذت طلبش بکنم. مشکلش لذت طلب نبودنش است. کلا بچه‌های دور و بر خیلی اهل حال نیستند،فقط مدام لایی می‌کشند و بعد هم فکر می‌کنند یک لذت جوی تمام عیار هستند. پریدن با چند تا عروسک و دیدن سی تا فیلم هالیوود و ادای سیگار کشیدن آن‌ها را درآوردن و قلاده سگ را دست گرفتن و پیک زدن هم نشد کیف و حال! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
برمی‌گردم و نگاهش میکنم:خوشی‌های اونا که به لجنش رسیده. حرف‌های پیکور تو دنیای غرب هم که مقبول افتاد به نتیجه نرسید. یعنی نتیجه‌اش رو برو ببین. _پیکور چه خریه؟ _اندیشمند غربی. _اِ پس آدم حسابیه. چی گفته حالا. _زندگی یعنی لذت جنسی! برایم جالب بود که تأیید نکرد و پوزخند زد. خدا هیچ،عقل بشری را اگه قبول کنیم میگوید لذت یعنی چیزی که ضرر نداشته باشد. وقتی می‌توانی بگویی خوشی که بعدش کوفتت نشود،یک دوامی،یک طول مدتی،یک عمقی،یک سودی برایت داشته باشد. کسی نتواند چوبش کند بزند توی سرت. بعدا پشیمان نشوی نگویی اگر دوباره برگردم این کار را نمی‌کنم. مثل خیلی از نخبه‌های از ایران رفته که می‌گویند اگر دوباره به عقب برگردند زندگی در ایران و خدمت به وطن را انتخاب می‌کنند. لذت این است که زیر سؤال نروی از پرداختن به آن. اشک و آه و نفرین کسی پشت سرت نباشد. آدم‌ وار باشد. از آن سیر و دلزده نشوی که بخواهی به خاطر هدف داشتن در زندگیت،بکنی از کشور و ایل و تبار و اصالتت بروی،که شاید،آن هم شاید لذت جدیدی باشد تا به دلت بشیند. اما اگر آن لذت تمام شد چه؟ آلفرد کینزی روانی به هشت صد بچه تجاوز کرده و بود و عقیده‌اش زندگی بر مبنای لذت بود. از جنس مخالف رسیده بود به هم جنس باز. لذتش کم بود رسیده بود به حیوان. تکراری شد رفت سراغ اطفال معصوم. خاک بر سر،اگر از اول می‌فهمید لذت دوام ندارد همه را اذیت نمی‌کرد. تازه با کمال بی شرمی دارند برای کشور ما بیست سی هم اجرا می‌کنند. خودشان اهل فسادند و عالم را هم دارند به لجن می‌کشند. خودمان باید عاقل باشیم و تن به هر بی شعوری ندهیم. سحر گولم میزند با کیکی که پخته. وسط کیک بستنی‌ است‌ و‌رویش کیک. باید حدس می‌زدم والا شرط را می‌باختم. روحم خبر نداشت که بستنی است. باختم و مجبورم کرد که شعر حافظ را حفظ کنم. فالم را استاد گرفت. سحر خواندو کلی هم ذوق کرد. من آدم تن زیر بارظلم و زور برو نیستم،نبودم،نخواهم بود. می‌نشانمش مقابلم. شعر خواندن که بدون صنم نمی‌شود. حفظ شعرهم که صنم می‌خواهدوهم ترک شیرازی و هم خال هندو که سحر همه را یک‌جا دارد و من متاسفانه سمر‌قندو بخارارا ندارم،اما به ذوق رویش هر‌چه بگوید انجام می‌دهم. تا شعر ده بیتی را حفظ کنم مجبور شد برایم میوه پوست بکند؛قاشق قاشق بستنی دهانم بگذارد. وقتی شعر را تحویلش دادم در اتاق را باز کردم وفرار کردم کنار استاد نشستم. دودور طول استخری را شنا کردن به ز حفظ شعر. آن هم برای ذهن ریاضی من. هر چند خود حافظ هم انگار می‌دانست که به چه بلایی مبتلا می‌شوم که گفت:الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها/که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. استاد از اتفاق دیشب توی خوابگاه می‌پرسد. کمی برایش شرح ماجرا می‌دهم. از دیشب به پروژه دیگر فکر نمی‌کردم. به مشکل رفتن بچه‌ها فکر نمی‌کردم. به مشکل مالی فکر نمی‌کردم. به مشکل پول پیش خانه وحید که هنوز جور بود و او آواره بود هم فکر نمی‌کردم. ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچمز کرد. سخنران تاریخ را بالا و پایین کرد بی‌سند و مدرک و به خورد دانشجو داد. حالا بسیج هم میخواهد یک مناظره راه بیندازد. مشکلم فی‌الحال شده بود حال و روز بچه‌ها. دیشب توی خوابگاه بساطی داشتیم. بحثمان با بچه‌ها هر روز بالاتر می‌رود. کاش بچه‌های این دم و دستگاه‌های فرهنگی فارغ از کارهای روتینشان یک حرکت متفاوت می‌زدند!کار فرهنگی؟ آن هم برای فرهنگ سوراخ سوراخ شده‌مان. بعضی چیزها در اوضاع فعلی اذیتم می‌کند و فکر کردن بهشان تمرکزم را کم می‌کند؛مخصوصا حال و روزی که بین بچه‌ها افتاده است. با داشتن همه چیز بازهم احساس ناامیدی از وضعیت خودشان دارند. کانال‌ها و شبکه‌ها و رسانه‌ها دارند طوری وضعیت را نشان می‌دهند که برای ماها هیچ امیدی نمی‌ماند مخصوصا برای بچه‌های شریف که رفتن از ایران را تنها راه نجات می‌دانند. یک جور سرگردانی اعتقادی بین همه موج می‌زند که دهان بسته‌اند و فقط می‌دوند تا از قافله توسعه عقب نمانند و الا آن نیاز روحی سر جایش است. اگر همینطور پیش برود باید اعلام جنگ کنیم. دوره‌ام کرده‌اند با تمام شبهاتی که از شرق و غرب عالم آمده سر فکر و روح و روانشان ریخته. کاش به قول مسعود آخوند بودم و اهل فن. میگویم:یعنی چی که نشستین حرفایی که علیه دار و ندارتون میزنن رو میخونین. یه روز خدا رو با صد تا شبهه،یک روز قرآن،یه روز توانمندی‌های ایران. این که نشد. تو هم چهارتا سوال از دین مسیحیت و زرتشت و یهود بکن لااقل ببین اونا چاله چوله‌هایشان را می‌توانند پر کنند که برای من و تو چاله می‌کَنند. بپرس چرا آمریکا پنجاه میلیون گرسنه داره چرا انگلیس نه میلیون از بیست میلیون جمعیتش تنها و افسردن. اونوقت یه جوری کشور ما رو نشون میدن و مشکلات رو زیر ذره بین می‌ذارند که انگار هرچی بدی است اینجا است و کل دنیا آباد است. نشسته‌اید اینجا و از من می‌پرسید؟وطن ناموس آدمه. هر کره خری اومد یه کانال زد و به ایران دری وری گفت باید ریموش کنید نه اینکه مطلبشو بخونید و بهش بال و پر بدید. مشکل رو حل میکنند نه جار بزنند. نمره کوییز رو افتضاح میاری تو همه کانالا می‌زنی و به تودت فحش می‌دی آیا؟ تا خود صبح بحث می‌کردیم. پنج تا از شش تا سوال را جواب دادم و بالاخره یکی از بچه‌ها گفت:پاشید جمع کنید خودتون رو مسخره کردید وقتی پنج‌تاش جواب عقلی داره معلومه که یه بی عقل این حرفارو زده و شمای بی عقل هم قبول کردید. مرض داریم یکی سوال بندازه توی ذهنمون ما دنبال جوابش بریم. اینا که سؤال خودمون نیست. به شهاب گفتم:هیچ آدمی بی اعتقاد نیست. بالاخره تهش شیطان پرسته دیگه. یعنی راه و روش و تو بگو دینی که شیطان معرفی کرده رو می‌پذیره،یعنی دین داره،سبک و آیین داره منتهی عوضیش رو. خب چه مرضه آدم خالقش رو کنار بذاره و حرف مخلوق رو گوش بده. گاو و شیطان و بت رو بپرسته. راحتم کرد و گفت:چون اینا بکن و نکنشون باب دندونه،اما اسلام نه! قانون گذاشته‌اند برای همین آرامش،اما طوری تنظیم کرده‌اند که به قول اندیشمندان خودشان قانون مثل تار عنکبوت است و فقط حشرات را گیر می‌اندازد. طوری نوشته شده است که کله گنده‌ها به تله نمی‌افتند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
انگلیس نمونه‌ای است که کشورش را با تمام فرهنگ سازی اداره می‌کند و نه با قانون. متناسب با فرهنگ تمام زیر و بم‌های مورد نیازش را بنا می‌کنند. حتی با فرهنگی که در رسانه‌ها به کار می‌برند رای و کاندیدا جابه‌جا می‌کنند. رسانه‌ها در حقیقت دارند همین کار را می‌کنند؛تغییر فرهنگی مردم و جوامع. آخرش هم شبیه خودشان می‌کنند مردم کشورهای مختلف را و به تاراج می‌برند دار و ندار ملت‌ها را. آن حسی که دارند خرج دفاع از حیوانات می‌کنند خرج آدم‌کشی در دنیا کنند. برای سگ ستیزی سر و صدا می‌کنند برای گورهای دسته جمعی در کشورهای اطراف ما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. از مسعود همین را شب می‌پرسم که میگوید:چون خدا دور از دسترسه. وقتی حرفش رو زمین می‌زنی هیچ اتفاقی نمی‌افته. چون خدا خودش مقصره،صبر می‌کنه حال کسی رو که خطا میکنه نمیگیره،کسی هم حسابش نمی‌کنه! مسعود با چنان خونسردی این حرف‌های حکیمانه‌اش را میزند که من تا چند لحظه نگاهش میکنم. فقط میتوانم زبانم را به پشت دندان‌هایم بکشم و لب فشار دهم. مسعود بهتم را که می‌بیند تلخندی می‌زند و میگوید:ببین تو خیلی شیرین فکری!من جای خدا بودم یکی حرفم را زیر پا می‌گذاشت خوردش می‌کردم درجا. اون‌وقت میدیدی عالم چه گلستانی میشد. _حالاش که اینطور برخورد نمیکنه داد همه بلنده که اجبار نه اختیار. بعد هم حرف گوش کردن از ترس که لطفی نداره. خنده‌اش تو فضای اتاق می‌پیچد و من را هم کلافه میکند. حال و قال مسعود سیصد و شصت درجه‌ای است. واقعا چه مدل عجیبی دارد عالم ما. خدا آزادی میدهد تا آزاده در بیاییم و این را خوش دارد. هرچند میلیارد میلیارد چپ بروند. انسانی به درد خدا میخورد که خودش را تربیت کرده باشد! _پس بذار خودش خدا باشه تا یه آدم عوضی مثل من هم شاید دلش یه روزی بچرخه و برگرده. کسی چه میدونه؟اما نتیجش وحشتناکه. چند میلیارد کافر. آرام برای خودم زمزمه میکنم،هرچند که مسعود میشنود:اما نتیجه‌اش آدم‌های بی نظیر و غیر قابل وصفیند. حالا چه یه نفر،چه چند نفر! نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صفحه برمی‌دارد و خیره بالای سرش می‌شود و لب می‌زند:چه لذتی می‌برند این آدم‌ها! این جمله مسعود اینقدر برایم عجیب است که تا ارتباط بعد هم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و مسعود خیلی حرف دارد. بگذریم که اینقدر زشت اخلاق هستم که شور حرف زدن یک زن را با تکان‌های بیخودی و نگاه نکردن به صورت‌های پُر کلامشان لِه کنم و سر آخر آن بنده خدا به این نتیجه برسد که فقط تعریف کند و درخواستش را پشت زبان کوچکش نگه دارد،شاید در گام بعدی برایش فرج شود! _میثم! نگاهش میکنم. نمیدانم سحر همین‌قدر که من میبینم زیباست یا در نظر من اینطور جلوه دارد! _ای جان! دلم می‌خواهد حرف بزند. صدایش را هم دوست دارم. آرامم می‌کند! _میثم جان! خودخواهانه می‌خواهم فقط من را نگاه کند و فقط با من حرف بزند: _جونم! اخمی که دوتا ابرویش را به هم نزدیک می‌کند را هم دوست دارم. این تجربه اول بودن با کسی که قرار است برای همیشه با او باشی و تصویر کس دیگری در ذهنت نیست خیلی می‌چسبد. می‌خواهمش! _اِ...‌بد نشو میثم! من بدم؟من بدم؟من شاید وقتی با تو نبودم بد بودم،اما الآن بهترین حال و رفتار و حس دنیا را دارم! _عزیز منی! لبی به کلافگی برمی‌چیند. خودم میدانم دارم چه بلایی سرش می‌آورم. فقط حیف که نمی‌داند دارد چه بلایی سرم می‌آورد! _سرد نباش دیگه. بعد چند روز اومدی دلم یه ذره شده بود! _چون خرم! دستان زیبایش را مقابل دهانش می‌گیرد و لب می‌گزد:هییعع،خاک بر سرم!دور از جون!میثم خوبی؟ اصل حرف را میزنم:نه به جان خودم. چند روزه ندیدمت مشاعرمو از دست دادم. آدم خر نباشه میشه چند روز بدون مسکن با درد زندگی کنه؟ لبخندش خون سیاهرگم را هم تسویه میکند و بدنم جان می‌گیرد. _فدات بشم. من از این کلمه بیش از حد بدم می‌آید:لازم نکرده. من فقط نگات میکنم شارژ بشم بتونم زندگی کنم. _دیگه در مورد خودت اینطوری حرف نزنیا! _چی؟ _اااا نگو! _بابا من حاضرم هر چی تو محبت داری بار من کنی. هرچی کار داری سوار من کنی فقط به شرطی که باشی. سحر بیا قید جهیزیه و خونه رو بزنیم بریم سر زندگیمون. یه اتاق خونه بابا اینا،اصلا اتاق خودم رو آماده کنیم بریم سر زندگی. _میشه یعنی؟ _بله که میشه!این نمیشه که من هروقت که میرم خونه تو نباشی! _منم! _خب بیا تو راضی شو بقیه با من. _میثم! _جون دلم! _بعد چی میشه؟ _همه چی من و توییم. تو میشی نفس من،منم میشم هرچی تو بخوای. چشمانم دیگر از زور بی‌خوابی به اشک نشسته‌اند‌. میگویم:ببین من یه چند دقیقه‌ای بخوابم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_اصلا من موندم چطور با این همه خوابی که تو چشمات نشسته بیدار موندی. بخواب من برم موقع شام بیدارت میکنم. _نخیر. شما هیچ جا نمیری. میمونی برای من حرف میزنی و شعر میخونی تا چند دقیقه چشمای من استراحت کنند. راستی چند روز پیش گفتی میخوای یه رمان رو شروع کنی چی شد؟ _اِ یادت مونده!شروع کردم. دارم رمان تو رو می‌نویسم میثم! لای پلکهایم را باز میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم دست میگذارد روی چشمانم و میگوید:شما بخواب من برات بگم. _از این رمانای اینترنتی که همه جا رو پر کرده و فقط بغل و ماچ و بوسه و عقده‌های دخترونه توشه که نیست؟ _نه بابا آدم عاقل که اونا رو نمیخونه. دارم رمان لذت رو می‌نویسم. _از این رمانای خارجی که همش تنهایی و شرابِ نیست که؟ _میثم! خوب است که دستانش نمی‌گذارد چشمانم را باز کنم تا لذت محبت دستان گرمش تمام شود. زیر لب زمزمه می‌کنم:آفرین. ولی حتما توش بنویس که لذت یعتی سحر. لذت باید اختصاصی باشد،انفرادی باشد،هزار چشم او را نظاره نکرده باشند. لذت نباید کوتاه و دم دستی باشد که با دومن آرایش و سه من موی رنگ کرده و هیچ دست لباس التماس کند که توجه ببیند. لذت باید مُشک باشد و عطرش از وجودش تراوش کند. لذت باید مدهوشت کند نه اینکه تازه قوای جسمانی را به هوش بیاورد و گند بزند. تمام نشدنی باشد. عمیق باشد؛سحر باشد. حتما بنویس تازه اینا یه کوچولو از لذتیه که خدا به ما آدما داده. و الا اصل لذت یه چیز دیگه است. لذت را باید یک بی نهایت تعریف کنه که عمق وجودی من انسان را می‌فهمه. لذت را باید خدا تعریف کنه که انسان را تعریف کرده نه یونسکو. بنویس لذت سکس نیست،شراب نیست،پول نیست،شهرت نیست،مدرک نیست... بنویس لذتی که به آغوشی بیاید که خدا نخواهد به خیانتی هم میرود. این ها همه‌اش هوس است. هوس وقتی تمام میشود دنبالش غصه و حسرت می‌آورد. بنویس لذت سحری است که من و تو کنار هم بایستیم رو به سمت مرکز زمین و چشم به آسمان داشته باشیم. به محبت و بخشش خالق زمان و زمین. لذت را در جوان ایرانی ببین که وطنش را به کوه طلا هم نمی‌فروشد چه برسد به آرامش خیالی بودن در آمریکا و اروپا. لذت سحر و میثم اینه که خدا دستشون رو بگیره. لذت هنین دست خداست اصلا... _گفتم میخوام رمان بنویسم پسر خوب نه مقاله. اما خیالت تخت،یه جوری مینویسم که همه زندگی رو پر از لذت ببینند. پر از خدا... برای آریا تولد گرفته‌ایم. درستش این است که بگویم آریا تولدش را کنار مزار آرش گرفت. دور قبر خلوت میشود برمی‌گردیم و کنار قبر می‌نشینیم. همه زفته‌اند و ما چهار نفر ساکت داریم به دار و درخت بهشت زهرا نگاه می‌کنیم. کمی عقب تر لب قبری می‌نشینیم و متن سنگ مزارش را میخوانم. شهاب سنگی برمی‌دارد و روی قبر می‌کشد. دیروز بالاخره آریا آپارتمانش را فروخت و سپرد تا خانه‌ای مناسب یک شرکت پیدا کنند. سی میلیون را به حسابش ریختم تا خودش مدیریت کند و قول داده‌ام که در کارها کنارش باشم. وخید هر چند دقیقه به موبایلش نگاه میکند و سکوتش عجیب است و آخرش هم که موبایلش زنگ میخورد فاصله می‌گیرد و می‌رود. علیرضا میگوید:شهاب پارک علم و فناوری چی شد؟ _ورودمون که قطعیه. فقط همین را میگویم و بقیه مهندسی ذهنیم را نگه میدارم برای وقتی دیگر. طراحی اندیشه جهانی شرکت را باید اول در ذهنم تثبیت کنم تا برای ارائه دست پر باشم. فعلا دارم بچه‌های شهرهای مختلف را رصد میکنم تا راضی‌شان کنم شعب دیگر شرکت را بزنند. دارم به مسعود فکر میکنم که باید برگردد و مدیریت یک شعبه را هم او دست بگیرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خیلی کارها دارد در ذهنم دور میزند که‌... دختر بچه تپلی با موهای بافته شده آرام جلو می‌آید. به مزار آرش که می‌رسد می‌شناسمش. چندین بار سر مزار آرش با مادرش آمده بود. ترسیده نگاهی بین ما که خیره خیره نگاهش میکنیم می‌اندازد. چشمان درشت و سیاهش را چندبار بین ما می‌چرخاند. شهاب با صدای بچه‌گانه سلامش میکند و دختر که انگار منتظر یک نرمشی بوده آرام خم میشود و دستش را روی مزار آرش دراز میکند. تازه شاخه‌های گل محمدی را میبینم که روی قبر می‌گذارد. خجالت زده پا عقب می‌گذارد تا برود که سنگ کوچکی زیر کفشش می‌رود و تعادلش را از دست می‌دهد. نیم خیز میشوم تا بگیرمش. دستهای شهاب دخترک زیبا را در بر می‌گیرد. بغض میکند و لب برمی‌چیند. شهاب بغلش میکند و بلند میشود. نگاهم می‌گردد دنبال صدایی که شنیده‌ام. زن چادری چند متر عقب‌تر ایستاده و نگران،کودک را نگاه می‌کند. شهاب پا می‌گیرد سمت زن جوان و ذهن من می‌رود به شهید بهنام که آرش برای نجات کودکش،جانش را داد. دختر سر به شانه شهاب می‌گذارد. چشم به عکس خندان آرش که در قاب به درخت تکیه داده است می‌دوزم. بوی گل‌های محمدی آرامم می‌کند. شهاب که از پیش زن می‌آید حدس ما به یقین می‌رسد. دوست دارم دختری را که زندگیش را مدیون آرش است،دوباره ببینم،اما زن کودکش را گرفته و رفته است. صدای صحبت کردن مسعود توی سرم می‌پیچد. خیالاتی شده‌ام بس که این روزها درگیر زار و زندگیش بوده‌ام. فریده مسعود را دیوانه خودش کرده و مقاومت هم کرده سر ماندن. هیچ استدلالی هم نتوانسته راضی‌اش کند از ایران برود. گفته بود هرچقدر هم که آن‌طرف آباد باشد من دلم می‌خواهد که کشور خودم را آباد کنم. از هندی و ژاپنی که کمتر نیستم. مسعود هم باید برای ایران بماند نه برای کسانی که می‌خواهند یک ایرانی روی زمین نماند. شهاب صدایم میکند. از افکارم بیرون می‌آیم و سر بلند میکنم. صورت سرخ و چشمان متورم مسعود آخرین تصویری است که منتظر بودم ببینم. زانو میزند کنار آرش و دست میکشد روی سنگی که تمیزیش نور خورشید را منعکس میکند. دستان سحر را میگیرم و از پشت صفحه لپ‌تاپش بلند میکنم. مقابلم که می‌ایستد چشمانش دریای اشک شده است و مواج. قطره‌ای سرکشی میکند و راه می‌گیرد روی صورتش و دلم را به تلاطم می‌اندازد سرش را پایین می‌اندازد و آرام نجوا میکند:من این پایان رو دوست دارم میثم‌. قلمش را میبوسم. دستش را میبوسم. می‌رویم تا کنار پنجره اتاقم و شکوفه های تازه درآمده درخت سیب را نشانش میدهم و لب میزنم:من هم این پایان رو دوست دارم. آرش و آریای آرام و عروسی فردا شب شهاب و بابا گفتن دخترش رو دوست دارم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh