eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 . . . ( حــلمــا ) _مامان جان بخدا چیزی نیست فقط دلتنگم همین😢😢 مامان_دختر من بزرگت کردم دیگه به من که دروغ نگو قشنگ معلومه حالت خوب نیست حلما_نه قربونت برم من خووبم فقط دلتنگم دعا کن زوووود بطلبه ایشالا اینسری باهم بریم 😍حسین رفت دنبال زینب؟ مامان_اره دیگه الاناس که برسن برو توام یکم به خودت برس از این بی حالی دربیای😕😕 حلما_چشمممم😂😂میرم بر عروستون خوشگل کنم نگه چه خواهرشوهر زشتی 😁😁 ای خدا مامان جدیدا خیلی زوم شده رو رفتاره من نگرانه که نکنه من افسرده شدم😂 از وقتی هم که حسین و زینب ازدواج کردن دیگه کلا گیر دادن به من حالا خوبه خودمو کلی مشغول کردما سه روز تو هفته برای تدریس میرم مسجد و سرای محلمون علاوه براین بیشتر فعالیت های مسجد رو هم شرکت میکنم کلی هم دوست جدید و خوب پیدا کردم اما این حسی که سعی میکنم پنهانش کنم اذیتم میکنه مخصوصا پری شب که داشتم با زینب چت میکردم از حرفاش فهمیدم رفته ماموریت پاک بهم ریختم از طرفی نگرانم نکنه اتفاقی بیوفته یراش از طرفی هم میگم اگه این حس دو طرفه بود حتمایه کاری میکرد ولی علی درگیر کارو زندگی خودشه😔 مدام از خدا میپرسم اگه اینجوریه پس چراا این حس داره هی عمیق تر میشه اینجور وقتا خودمو فقط باخوندن دعا آروم میکنم میترسم ایمانی و که تازه دارم تقویتش میکنم باز ضعیف بشه این شده تمام دغدغم ساعت های تنهاییم که جدیدا بیشترم شده بااین فکرا میگذره جنگ بین دل و عقلم و حفظ ایمان و امیدم _حلما خانومم یاالله😁 حلما_عه اومدین بیا تو خواهر😍 زینب_سلام خواهر شوهر جاااااان خوبییی☺️اینجوری میای استقبال عروستون😕😕 حلما_خووو حالا لوس نکن خودتو😂😂تو باید بیای دیدن خواهرشوهرجانت😁😁 زینب_😂😂اوووه چشم چشم چراانقدر بی حالی تو دختر چیزی شده؟ حلما_بامامان داشتی صحبت میکردی باز 😂😂جو ندین بابا من خووبم تو چخبر خونواده خوبن؟ زینب_عجببب پس جوه اره خداروشکر بد نیستن مامان یکم بی قراره علیه از وقتی رفته ازش خبر نداریم البته همیشه همینطوره ها ولی مامانه دیگه عادی نمیشه براش😔 حلما_عه چه بد خب حق دارن نگران بشن یعنی چی بیخبر میزارن 🙁 زینب_چی بگم 🙁پاشو بریم ناهار مثلا اومدم صدات کنم نشستیم به حرف😂 حلما_باشه عزیزم برو منم میام الان😘😘 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در مسیر یک سبد گل بسیار زیبا خریدم تا دست خالی به دیدن یار نرویم . ساعت های نه شب بود که به جلوی عمارت آقای شمس رسیدیم . استرس گرفته بودم ،احساس میکردم بدنم دچار افت دما پیداکرده است .سر انگشتان دستم همچون یک میت یخ زده بود. زنگ آیفون را فشردم . صدای شاد زهرا به گوش رسی _بفرمایید داخل در با صدای تیکی باز شد ‌.اول خانم جان وارد شد .دستی به روی مانتو و روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با دلی بی قرار و دستانی سرمازده وارد شدم.خاله به همراه آقای شمس به پیشوازمان آمده بودند . انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی با خاله و اقای شمس احوال پرسی کردم ،کی گل را به خاله دادم و کی کیان به استقبالم آمده بود .حق داشتم ،نه؟مگر میشود از شوق دیدار یار سفری به هپروت نکرد.با صدای کیان به خود آمدم _سلام روژان خانم .خوبید به او چشم دوختم نگاهش از نگاهم فراری بود _سلام ممنونم شماخوبید با صدایی که با شرم آمیخته شده بود زمزمه کرد _الان که اومدید خیلی بهترم خون به گونه هایم دوید و از خجالت گلگون شد.دمای بدنم برعکس زمان ورود به سمت بالا دوید و عرق شرم بر پیشانی ام نشست _کیان جان دخترمو به داخل تعارف کن بزرگترها اول وارد شدند . کیان با دست به سمت در ورودی اشاره کرد _بفرمایید لطفا جلوتر از او از پله ها بالا رفتم و او سربه زیر و آهسته یک گام عقبتر از من به راه افتاد. دوباره با راهنمایی دستش وارد خانه شدم . لبخند به لب داشتم تا سرم را بالا آوردم با سیمین روبه رو شدم که با چشمانی گرد شده نگاهش را بین من و کیان چرخاند و در آخر با پوزخندی به من،نگاه گرفت و به طبقه بالا رفت... با راهنمایی کیان جلو پله ها ایستادم.کیان از همانجا زهرا را صدا زد. زهرای زیبای من ،با آن روسری صورتی که صورتش را قاب گرفته بود و چادر رنگی طوسی رنگش بیش از حد می درخشید و نگاه من مات آن حجم زیبایی در قالب حجاب شده بود. چشمانش از خوشحالی برگشت کیان ،ریسه باران شده بود‌. با لبخند به ما نزدیک شد _جانم داداشی _بیا عزیزم مهمونمون رو دریاب من باید برم _چشم داداش خوش تیپم نگاهم را به سمت او سوق دادم شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشیده بود که الحق او را زیبا کرده بود بوی عطرش از همان فاصله نه چندان نزدیک هم به مشام میرسید و مرا مدهوش میساخت تازه متوجه شدم که چشم به کیان دوخته ام و اصلا حواسم نیست که او از نگاه من معذب شده است. _با اجازه اتون من میرم سمت آقایون خجالت زده لب زدم _بفرمایید زهرا فشاری به دستم وارد کرد _سلام خانم خانما، حال شما ،احوال شما؟ _چه عجب یادت اومد به منم سلام کنی .ماشاءالله تا داداشت کنارته هیچ کس رو نه میبینی و نه میشناسی با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز و نخودی خندید . در دل اعتراف کردم که الحق زهرا همه رفتارش خانومانه و دلبرانه است .خدا به داد همسر آینده اش برسد. _والا تا جایی که من دیدم تو یک ساعت محو یار شده بودی و ما رو تحویل نمیگرفتی.دست پیش گرفتی ،پس نیفتی؟ از اینکه به رویم آورد که چند لحظه قبل چه دسته گلی به آب دادم حرصی شدم و از بازویش نیشگونی گرفتم _آ...ی دستم کبود شد اگه به داداشم نشون ندادم خندیدم _جرات داری برو نشون بده _واه واه بلا به دور تو شب سیاه تهدیدم میکنی باشه بابا نکش منو .بیا بریم پیش مهمونا.. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان که نمیخواست خودشو جلو مهدی لو بده بحث رو عوض کرد: _راسته که شما هرکی باهاتون مخالف باشه رو میکشید؟! مهدی متعجب نگاش کرد و بعد با خنده گفت: +نه...مگه دیوونه ایم؟! رایان بدون اینکه لحن شوخ مهدی ذره ای روش تاثیر بزاره گفت: _پس چرا اماماتون آدم میکشتن؟!چرا تو دین شما اینهمه جنگ وجود داره؟! مهدی دوباره جدی شده جواب داد: +اشتباه نکن...درسته امامای ما جنگ کردن...حتی آره...آدمم کشتن ولی در راه حفظ دین بوده... مهدی خواست ادامه بده که رایان با پوزخندی پرید وسط حرفش: _دیدی؟!حفظ دین...ینی هرکی مخالف دینتونه رو میکشید! مهدی نفس عمیقی کشید و گفت: +صبر بده...اجازه بده من حرفمو بزنم بعد بکش بکش راه بنداز. رایان به صندلی تکیه داد و منتظر به مهدی نگاه کرد: +ببین امامای ما اگه جنگ میکردن دلیل داشتن.هیچ کدوم از امامامون با زورگویی نمیجنگیدن...تو اکثر جنگا امامای ما قبل از شروع جنگ دشمن رو پند میدادن...موعظه میکردن و به دشمن پیشنهاد میدادن که بدون جنگ و خونریزی همه چی حل بشه...اما دشمن خودش قبول نمیکرده...میتونی بری تو کتابها مراجعه کنی... رایان مانند پسربچه ای که میخواد حرفشو خودشو ثابت کنه گفت: _پس این جنگ چندسال پیشتون چی؟! پوزخندی زد و گفت: _هششت سال دفاع مققدسسس!!! مهدی سری تکون داد و با آرامش گفت: +خودت که داری میگی دفاع!ما نجنگیدیم...ما دفاع کردیم...اونا داشتن کشور مارو ازمون میگرفتن و ما فقط دفاع کردیم...خداشاهده ما کاری به کسی نداشتیم...جنگ رو اونا شروع کردن...وارد مرز ما شدن...داشتن خوزستانو ازمون میگرفتن...انتظار داشتی چه کار کنیم؟!تماشا؟!جنگیدیم و دفاع کردیم و نتیجه گرفتیم...نزاشتیم ذره ای از خاک کشورمون بیفته دست اونا! رایان اخم کرده سرشو انداخت پایین... چند ثانیه ای سکوت بود تو اینکه رایان بلند شد و رفت سمت در. لحظه ی آخر برگشت و با لحنی که مهربونتر شده بود رو به مهدی گفت: _ممنون...خیلی کمک کردی! مهدی لبخند بدجنسی زد و گفت: +خواهش میکنم... چشمکی زد و گفت: +خبریه؟! رایان کلافه پوفی کشیدو همینطور که از در میرفت بیرون جواب داد: _نمیدونم!!! 🍃 سخت مشغول تست زدن بود که زنگ خونه به صدا در اومد.بی توجه به کتاب و دفترایی که وسط حال پخش بود چادرشو انداخت سرشو در رو باز کرد.با دیدن اسما و حسنا یاد کتابای ریخته وسط حال افتاد و دستپاچه سلام کرد: _سلام...خ...خوبین؟! بعد هم لبخند مسخره ای زد.اسما و حسنا جواب سلامشو دادن اسما مشکوک نگاهی به الینای دستپاچه کرد و پرسید: +خوبی؟!چته تو؟! الینا دستشو زد به چارچوب در و گفت: _آ...آره خوبم...چطور؟!کاری داشتین اومدین؟! حسنا:آره اومدیم یکم باهم حرف بزنیم... نگاهی به دست الینا انداخت: +میشه؟! الینا هول تر از قبل جواب داد: _ا...الآن؟!آخه میدونین من...اممم.ینی نمیشه یه موقع دیگه...من تازه اومدم خستم...یکم...اگه... اسما پرید وسط حرفشو گفت: +باشه...انگار واقعا خسته ایا!هزیون میگی...بعدا حرف میزنیم! _باشه!!! لبشو به دندون گرفت و گفت: _ببخشید! اسما:این حرفا چیه؟!باشه یه موقع دیگه...فعلا خدافظ... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نگاه پر شیطنتش را به سمت من برگرداند _باید خانومم کنارم باشه وگرنه من اینجا نمیمونم. خاله در حالی که میخندید گفت _خانمت هم واسه خودت .شما حق بیرون اومدن ندارید. خاله که از اتاق خارج شد .کیان به سمتم آمد و دستم را گرفت _سلام بر عزیزدل کیان.این چه قیافه ایه واسه خودت ساختی خانومم. اشکم چکید.میترسیدم لب باز کنم و صدای گریه ام کل خانه را بردارد دست روی گونه ام کشید _خانومم این اشکا واسه چیه؟هوم؟ با صدای که از بغض میلرزید لب زدم _دلم برات تنگ شده بود دستم را گرفت و مرا با خود به سمت تخت برد. کنارش روی تخت نشستم . _منم دلم برات تنگ شده بود خانوم .دیگه گریه نکن عزیزم .خون به دلم میکنی .دلم برای خنده هات تنگ شده بانو. به رویش لبخند زدم _الهی کیان فدات بشه _خدانکنه .کیان جان دراز بکش پهلوت درد میگیره. _ای به چشم. کیان روی تخت دراز کشید و من کنارش نشستم و به او زل زدم. _خوشحالم که برگشتی .وقتی نبودی داشتم از دوریت دق میکردم .وقتی خبر دادند اونجا انتحاری زدند و از تو هم خبری نبود مردم و زنده شدم. _واسه همین این بلا رو سر عشق من آوردی ببین صورت خوشگلت چقدر لاغر شده و پژمرده شده _حالا که اومدی دوباره میتونم زندگی کنم .تو باش من قول میدم دوباره بشم همون روژان سابق.کیان؟ _جون دل کیان. لبخند به لبم آمد _اگه بلایی سرت میومد من ... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم در چشمهایم زل زد _اولا نترس بادمجون بم آفت نداره دوما اگه روزی منم نبودم تو باید به جای منم زندگی کنی ،عاشقی کنی فهمیدی عشقم.دیگه نمیخوام در این مورد حرف بزنیم.باشه سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.متوجه ناراحتی ام شد. _خانم خانوما دلت میاد با این قیافه ناراحت از من پرستاری کنی ؟میدونی چندبار این شعر رو باخودم خوندم با تعجب نگاهش کردم _کدوم شعر لبخندی زد _همین شعر که شاعر میگه الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی صدای خنده اش بلند شد . با حرص زدم به دستش که سریع صدای آخش بلند شد _آخ .پهلوم با نگرانی و ترس بهش نگاه کردم _ای وای بمیرم الهی چی شد .ببخشید نکنه من زدم تو پهلوت .کیان جان خوبی &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 محمد حسین و پاشا باهم وارد خونه میشن ،نگاه بمب شادی رو میترکونه اما من بعد خورده تو برجکم ،احساس میکنم بعد کلی برنامه ریزی بین المللی برنامه و کنفرانس بین المللی ام ریخته بهم .کلی پنجر شدم -محمد حسین پاشا میخندید و محمد حسین هم همین اعصبام رو بیشتر ریخت بهم . -چرا تو باید با پاشا با هم برسین؟ -نمی دونم والا شونه ای بالا میندازه ولی من هنوز عصبانی بودم . -کل برنامه رو ریختی بهم -خب من چی کار کنم لحنش خیلی مظلومانه بود،دلم سوخت براش . -تو مگه ندیدی پاشا اومده خب سعی میکرد بیاد تو بعد می اومدی -حالا شده دیگه -حالا شده از صب دارم برنامه ریزی میکنم -ببخشید دیگه مامان جلو میاد و به سمت پاشا میره:بی خیال شو دیگه پناه پاشا رو بغل میکنه و بوسه ای به گونه اش میزند:تولدت مبارک پسرم -ممنون مامان نگاهم بوسه ای بهش میکنه و با کلی قربون صدقه تولد پاشا رو تبریک میگه . محمد حسین کیک رو روی اپن میزاره و به سمت پاشا میره: تولدت مبارک داداش همه گفته اند حتی زیور خانوم فقط من مونده ام که پاشا جلو میاد و کنار گوشم میگه:ناراحت نباشی آبجی کوچیکه -تولدت مبارک -اینطوری نشد با اخم و تخم خنده ای مصنوعی میکنم و با کمی احساس بیشتر تولدتش رو تبریک میگم . روی مبل میشینن ،بلخره از خر شیطون پیاده میشم و کنار محمد حسین میشینم:ببخشید پناه -فدا سرت به سمت پاشا بر میگرده و میگه:دیگه داری میترشی ها پاشا به سمت محمد حسین برمیگرده و میگه:حالا نه که خودت نوزده سالگی ازدواج کردی -باشه حالا مهم اینه الان قاطی مرغام -تو با این وضعت بری قاطی مرغا ،مرغا کجا میرن -وضعم چشه مگه؟ -چشم نیست بینیه خنده ای به بحثشون میکنم و پرتقالی رو برای محمد حسین پوست میکنم .وسط بحث بودن که مامان گفت: محمد حسین چرا خانواده نیومدن؟ -ملکا امتحان داشت ،محمد حسنم تو کارگاه کار داشت ،مامانم گفت اونجا جمع جوناس چرا من بیام -نه که آخه من خیلی جونم -اختیار دارین یکم بی حالم بودن -خدا بد نده -خدا که بد نمیده ،یه مدتیه زانوش در میکنه ،منو به نمایندگی فرستادن تولد پاشا هم تبریک گفتن -ولی ای کاش میومدن -انشاء الله سری بعد -انشاء الله ، میگم بهروز خان نمی یان؟ -چرا یکم دیر میاد نگاه کنار من میشینه و میگه: مثلا تولده ها ...کیک رو بیارین شروع کنیم -نه بزاریم باباهم بیاد نگاه گوشیش رو در آورد و شماره بابا رو گرفت: الو سلام بابا جونم ...خوبی؟ ..کجایی پس شما؟ چهره ام رو از خودشیرینیش جمع کردم .پاشا بافتش رو در آورد و سرگرم بحث فنی با محمد حسین شد . -مامان بابا میگه دارم میرسم -خدا رو شکر -کجاس؟ -نزدیکه چقدر پاشا و محمد حسین رو کنار هم دوست داشتم ،این دوتا مرد کنار هم تمام دنیای من بودن .زنگ خونه بلند شد و من صدق گفتار نگاه ایمان آوردم ،زیور خانوم در رو باز کرد .مامان داشت درباره مسائل ما با محمد حسین حرف میزد و پاشا مشغول نمک پاشیدن به خیار بود .در باز میشه و به یک باره همه بلند میشیم ،محمد حسین پیرهنش رو مرتب میکنه و جلو میره که اولین نفر باشه که به پدر زنش سلام میکنه ،بابا با گرمی صورت محمد حسین رو بوس میکنه و سلام علیک میکنن .باورم نمیشد بابا آنقدر محمد حسین رو دوست داشته باشه .بابا هم تولد پاشا رو تبریک میگه **** گلوم خشک خشک میشه بلند میشم پله ها رو آروم آروم پایین میرم بادکنک هلیومی رو میزنم کنار و به سمت آشپزخونه میرم ،صدای مامان و پاشا نمیزاره برم جلوم دوباره فالگوش وایمیستم -خب -مامان هول نکنی ها چی شده که مامان نباید هول کنه ،بیشتر مشتاق میشم فالگوش وایستم. -دکتر گفت باید عمل کنم -دکتر؟ -سلیمی -خب این هول کردن نداره که عوضش راحت میشی ..حالا کی عمل میشی؟ -گفت خبرم میکنه سری تکون داد. بی خیال خشکی گلوم شدم ،عوضش طعم زهر مار گرفت یاد صحبت دکتر افتادم ،اگه بلایی سرش بیاد چی ؟! 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سری تکون دادم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم. تقه ای به درزدم که جوابی نشنیدم،دوباره ضربه ای به درزدم که باصدای بلندی گفت: مهتاب:بروامیر،حوصله نصیحتات وندارم. خندم گرفت،معلوم نیست این امیرعلی چقدراین بدبخت ونصیحت کرده که الان مهتاب اینجوری میگه. دوباره ضربه ای به درزدم وقبل ازاینکه چیزی بگه،گفتم: +منم مهتاب،میشه بیام تو؟ چندثانیه سکوت کردوبعدگفت: مهتاب:بیاتو. دروبازکردم وسرکی تواتاقش کشیدم،روزانوش خم شده بودوسرش وگرفته بودتودستش. وارداتاقش شدم ودروبستم.آروم آروم به سمتش رفتم. +مهتاب جونم سری به نشونه ی بله؟تکون داد. کنارش نشستم وگفتم: +بخاطراینکه پسرخالت ودوست داری الان انقدر قاطی کردی؟ سرش وآوردبالاوباکلافگی دستش وروی صورتش کشیدوباناراحتی گفت: مهتاب:آره،هالین دارم دیوونه میشم،حتی فکر اینکه باکسی غیرازحسین ازدواج کنم دیوونم میکنه. کمی فکرکردم وجمله بندیمو درست کردم وگفتم: +ببین مهتاب من نه قصدنصیحت دارم نه ترحم، ناراحت نشیاولی... نمیدونستم بگم یانه؟می ترسیدم ناراحت بشه. مهتاب سرش وخم کردوزل زدبهم وگفت: مهتاب:ولی چی؟ لبم وباززبونم ترکردم وگفتم: +ولی توبایدمطمئن بشی که اونم دوستت داره،ببین مهتاب شایداون اصلادوستت نداشته باشه،توکه نبایدبه بختت پشت پابزنی. اشکش روگونش چکید،بلندشروع کردبه هق هق کردن،سریع دستش وجلوی دهنش گذاشت که صداش بیرون نره. خاک برسرم گندزدم،خیر سرم می خواستم طوری بگم که ناراحت نشه بعد گریش ودرآوردم. چسبیدم بهش ومحکم بغلش کردم وگفتم: +مهتاب جونم،چرااینجوری میکنی؟بابامن که نگفتم حتمادوستت نداره ولی چه بخوای چه نخوای بایدفرضیات ودرنظربگیریم تواول باید مطمئن می شدی دوستت داره بعدانقدرعلاقت وبیشترمی کردی. مهتاب من وازخودش جدا کردوگفت: مهتاب:بروبیرون. باتعجب نگاهش کردم وگفتم: +هوم؟ باحرص ازجاش بلندشدو گفت: مهتاب:پاشوبروبیرون،مثلا اومدی حالم وخوب کنی بیشتربهم ریختی روانمو ،پاشوبرومن نیازی به دلداری توندارم. هنگ کردم،این چرابامن اینجوری حرف می زنه؟ یهوحرف مهین خانم یادم اومدکه گفت: مهین:اگه مهتاب چیزی بهت گفت ناراحت نشوکلامدلشه توعصبانیت نمی فهمه چی میگه.ناخودآگاه خندم گرفت،نیشم بازشد. باجیغ مهتاب نیشم به طورکل بسته شد. مهتاب:به من میخندی؟من به تومیگم بروبیرون نیشت وبازمی کنی ودندونات و بیرون میریزی برای من؟ ازجام بلندشدم،خواستم چیزی بگم که ازدلش در بیارم ولی بلندترازقبل جیغ کشید: مهتاب:بیررروووون! دستام وبه نشونه ی تسلیم بالاآوردم وگفتم: +باشه باشه آروم باش. پوف کلافه ای کشید،دوباره خواست جیغ بکشه که سریع گفتم: +باشه باشه الان میرم. ازاتاق بیرون رفتم و دروبستم. همچنان که سرم پایین بودداشتم به مهتاب فکر می کردم،واقعاعشق باآدم چیکاراکه نمی کنه.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین. - ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند: - میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن دیگری می زند : - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش. فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم . - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما. سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم: - آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه. ٭٭٭٭٭--💌 💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_اصلا من موندم چطور با این همه خوابی که تو چشمات نشسته بیدار موندی. بخواب من برم موقع شام بیدارت میکنم. _نخیر. شما هیچ جا نمیری. میمونی برای من حرف میزنی و شعر میخونی تا چند دقیقه چشمای من استراحت کنند. راستی چند روز پیش گفتی میخوای یه رمان رو شروع کنی چی شد؟ _اِ یادت مونده!شروع کردم. دارم رمان تو رو می‌نویسم میثم! لای پلکهایم را باز میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم دست میگذارد روی چشمانم و میگوید:شما بخواب من برات بگم. _از این رمانای اینترنتی که همه جا رو پر کرده و فقط بغل و ماچ و بوسه و عقده‌های دخترونه توشه که نیست؟ _نه بابا آدم عاقل که اونا رو نمیخونه. دارم رمان لذت رو می‌نویسم. _از این رمانای خارجی که همش تنهایی و شرابِ نیست که؟ _میثم! خوب است که دستانش نمی‌گذارد چشمانم را باز کنم تا لذت محبت دستان گرمش تمام شود. زیر لب زمزمه می‌کنم:آفرین. ولی حتما توش بنویس که لذت یعتی سحر. لذت باید اختصاصی باشد،انفرادی باشد،هزار چشم او را نظاره نکرده باشند. لذت نباید کوتاه و دم دستی باشد که با دومن آرایش و سه من موی رنگ کرده و هیچ دست لباس التماس کند که توجه ببیند. لذت باید مُشک باشد و عطرش از وجودش تراوش کند. لذت باید مدهوشت کند نه اینکه تازه قوای جسمانی را به هوش بیاورد و گند بزند. تمام نشدنی باشد. عمیق باشد؛سحر باشد. حتما بنویس تازه اینا یه کوچولو از لذتیه که خدا به ما آدما داده. و الا اصل لذت یه چیز دیگه است. لذت را باید یک بی نهایت تعریف کنه که عمق وجودی من انسان را می‌فهمه. لذت را باید خدا تعریف کنه که انسان را تعریف کرده نه یونسکو. بنویس لذت سکس نیست،شراب نیست،پول نیست،شهرت نیست،مدرک نیست... بنویس لذتی که به آغوشی بیاید که خدا نخواهد به خیانتی هم میرود. این ها همه‌اش هوس است. هوس وقتی تمام میشود دنبالش غصه و حسرت می‌آورد. بنویس لذت سحری است که من و تو کنار هم بایستیم رو به سمت مرکز زمین و چشم به آسمان داشته باشیم. به محبت و بخشش خالق زمان و زمین. لذت را در جوان ایرانی ببین که وطنش را به کوه طلا هم نمی‌فروشد چه برسد به آرامش خیالی بودن در آمریکا و اروپا. لذت سحر و میثم اینه که خدا دستشون رو بگیره. لذت هنین دست خداست اصلا... _گفتم میخوام رمان بنویسم پسر خوب نه مقاله. اما خیالت تخت،یه جوری مینویسم که همه زندگی رو پر از لذت ببینند. پر از خدا... برای آریا تولد گرفته‌ایم. درستش این است که بگویم آریا تولدش را کنار مزار آرش گرفت. دور قبر خلوت میشود برمی‌گردیم و کنار قبر می‌نشینیم. همه زفته‌اند و ما چهار نفر ساکت داریم به دار و درخت بهشت زهرا نگاه می‌کنیم. کمی عقب تر لب قبری می‌نشینیم و متن سنگ مزارش را میخوانم. شهاب سنگی برمی‌دارد و روی قبر می‌کشد. دیروز بالاخره آریا آپارتمانش را فروخت و سپرد تا خانه‌ای مناسب یک شرکت پیدا کنند. سی میلیون را به حسابش ریختم تا خودش مدیریت کند و قول داده‌ام که در کارها کنارش باشم. وخید هر چند دقیقه به موبایلش نگاه میکند و سکوتش عجیب است و آخرش هم که موبایلش زنگ میخورد فاصله می‌گیرد و می‌رود. علیرضا میگوید:شهاب پارک علم و فناوری چی شد؟ _ورودمون که قطعیه. فقط همین را میگویم و بقیه مهندسی ذهنیم را نگه میدارم برای وقتی دیگر. طراحی اندیشه جهانی شرکت را باید اول در ذهنم تثبیت کنم تا برای ارائه دست پر باشم. فعلا دارم بچه‌های شهرهای مختلف را رصد میکنم تا راضی‌شان کنم شعب دیگر شرکت را بزنند. دارم به مسعود فکر میکنم که باید برگردد و مدیریت یک شعبه را هم او دست بگیرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ با عجله گفتم : مهم نيست من و شما با هم واحد برداشتيم اگر كدي پر شده باشه مال شما هم پر شده هرچي جاش برداشتيد برا ي من هم برداريد. منتظر جواب نشدم و به طرف در خروجي راه افتادم. حسين از دور مرا ديد و سر تكان داد بيرون در منتظرش شدم تا مرا ديد با خنده گفت : - ثبت نامت تموم شد. بي حوصله گفتم : نه بيا بريم. بي حرف دنبالم راه افتاد . اواسط كوچه خودش را به كنارم رسان و گفت : - اگه ثبت نام نكردي پس چرا از دانشگاه اومدي بيرون. نگاهش كردم وگفتم : يعني تو نمي دوني؟ متعجب نگاهم كرد ادامه دادم : به خاطر تو آمدم ليلا كارهاي منو انجام ميده . پياده با هم تا سر خيابان رفتيم . كمي جلوتر يك رستوران و كافي شاپ بود كه پاتوق بچه هاي دانشگه محسوب مي شد. آهسته به حسين گفتم : - بيا بريم اينجا بشينيم. حسين مطيع پشت سرم وارد شد در گوشه اي دنج روبروي هم نشستيم . وقتي گارسون با ليست خوراكيها آمد حسين خنده اش گرفت . پرسيدم : - چرا مي خندي ؟ با دست به ليست اشاره كرد و گفت : اينا ديگه چيه ؟ .. سان شاين ... ميلك شيك ... اصلا چي هست ؟ با خنده گفتم : خودتو لوس نكن يعني واقعا نمي دوني چيه ؟ سر تكان داد . به چشمانش نگاه كردم هيچ رنگي از دروغ به چشم نمي خورد. خدايا چقدر اين پسر يك رنگ و با صداقت را دوست داشتم . حسين هم به من نگاه مي كرد . نجوا كنان گفتم : ديگه از گناه نمي ترسي زل زدي به من ؟ گفت : هدف من فقط ازدواج با توست و اين هم گناه نيست. شكلكي برايش در آوردم و براي هردومان ميلك شيك شكلاتي سفارش دادم. وقتي ليوانهاي بلند و زيبا مملو از شير و شكلات از راه رسيد حسين آهسته گفت : - حالا اين چي هست ؟ برايش توضيح دادم جرعه اي با ني نوشيد و فوري گفت : - هووم خيلي خوشمزه است. دوباره نگاهش كردم با خنده پرسيد : چيه خيلي دهاتي و امل هستم!؟ از ته دلم جواب دادم : نه خيلي خواستني و عزيز هستي ! مثل هميشه از شرم سرخ شد مشغول خوردن نوشيدني هايمان بوديم كه صداي بلندي از جا پراندمان. - به به ببين كي اينجاست . خانم از خود راضي با چه كساني نشست و برخاست مي كنه ! فوري به طرف صدا برگشتم . شروين همرا ه دوستش رضا بود. صورتش را پوزخند تحقير آميزي پوشانده بود. حسين آهسته گفت : - مهتاب توجه نكن . سرم را برگرداندم . ولي انگار شروين دست بردار نبود . پشت ميزي كنار ميز ما نشستند و شروع به بلند بلند حرف زدن كردند. - بعضي ها واقعا لياقت ندارن ... رفته با اين جاسوس دوست شده ! بعد صداي رضا بلند شد : - خلايق هر چه لايق خوب آدم وقتي پولدار باشه و هر چي بخواد زود براش فراهم كنن دلشو مي زند ديگه مي ره با اين پا برهنه ها كه تقي به توقي خورده و سهميه و هزار تا پارتي دارن دوست مي شه . خوب تنوع لازمه ديگه . هر چي سعي كردم نشنوم نمي توانستم صدايشان در گوشم مي پيچيد . حسين خونسرد و بي تفاوت داشت كيكش را مي خورد با غيظ گفتم : - حسين نميشنوي پاشو بريم . همانطور كه خرده هاي شيريني را از روي لباسش پاك مي كرد گفت : - براش كم محلي تيزتر از شمشير است. اينا همش حرفه خودتو ناراحت نكن . دوباره صداي شروين بلند شد : - واقعا مي گن بعضي ها آشغال خورن درسته ها ! نگاه كن رفته با كي رفيق شده حتما پل ميز رو هم خودش بايد حساب كنه . بعد رضا با پوزخندي گفت : - بسه شروين الان دور دست اين آدماست . يهو به تريج قباش بر مي خوره و مي ره زير آبتو مي زنه ها ! شروين هم با نفرت گفت : - راست مي گي از اينا هر چي بگي بر مياد . اصولا آدم فروش هستن. به برادر و خواهر خودشون هم رحم نمي كنن چه رسد به ما ! خود همين يارو آنتن حراسته بايد مواظب بود. از شدت عصبانيت در حال انفجار بودم. طوري حرف مي زدند انگار با قاتل پدرشان طرف هستند . هيچ به ياد نمي آوردند كه روزگاري همين ها جلوي كشته شدن و ويران شدن خانه هاي ميليوني اين تازه به دوران رسيده ها را گرفته بودند. وجود امثال همين پا برهنه ها بود كه سرمايه اين زالوها و پسران عياششان را حفظ كرده بود. كه حالا زبان در آورده بودند و حرف مفت مي زدند. چه كسي فراموش مي كند آن روزها كه پسران اين پا برهنه ها جلوي دشمن قد علم كردند پدران اين جوجه عياشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا مي خريدند و نور چشمي هايشان را با هزار ضرب و زور روانه كشورهاي خارجي مي كردند كه مبادا به جنگ فرستاده شوند. ادامه دارد...✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh