🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_دویست_یکم
انگار نورتازه ای به قلبم تابید، امامزاده، چرا نرم امامزاده، سریع سرمو اوردم بالا ونگاهی به تابلوها انداختم وروبه خانم گفتم:
+منم دارم میرم امامزاده، از این بزرگراه که خارج بشین سمت چپ میونبر اولی تابلو زده به سمت امامزاده بیست تایی بیشتر راه نیست.
_خیلی ممنونم، خداخیرت بده.
+خواهش
به راهم ادامه دادم تا به ایستگاه تاکسی برسم
دوباره صدای بوق ماشین رو شنیدم،تابرگشتم، خانم از ماشین پیاده شد، دخترم ما ازشهرستان اومدیم اینجا رو بلد نیستیم، شمام مسیرتون باما
یکیه، اگه بامابیاین ممنون میشم.
+خب، مزاحم نباشم.
_نه خواهش میکنم،این چه حرفیه عزیزم..
حس خوبی بهشون داشتم، برای همین قبول کردم باهاشون برم، در ماشین وبرام باز کرد، بعدازسلام آرومی به راننده وبه دخترو پسرکوچولویی که با نگاهشون ازم میپرسیدن تو کی هستی،نشستم کنارشون.
نگاهشون پر ازپاکی و معصومیت بود،از فکر و خیال اومده بودم بیرون،خودمو به صورت دختر کوچولوی ریزنقش، باروسری سفیدو چادر لبنانی که ۵،۶ساله به نظر میومد،نزدیک کردم و گفتم:
+سلام فرشته کوچولو اسمت چیه؟
دخترک لبخندبزرگی زد و گفت: سلام خاله، من فاطمه زهرام۶سالمه .. اینم داداشم امیرحافظه. ۳سالشه
لبخندی زدم و دست کوچولوش رو گرفتم تو دستم و گفتم:
عزیزم،منم هالینم.
مادر بچه ها برگشت عقب و گفت: داریم درست میریم؟ دخترمن خیلی خوش صحبته، حواستو پرت نکنه از میانبر رد بشیم عزیز.
راست میگفت سرم و اوردم بالا و گفتم: اووم. یه صدمتر جلوتر فک کنم برسیم به میانبر تابلوش مشخصه..
دوباره برگشتم سمت دخترکوچولوی خواستنی، بهش گفتم:
میدونستی اسم خیلی قشنگی داری؟
من عاشق اسمتما.
وبا دستم اروم گوشه لپشو گرفتم .
دخترکوچولو چشماش برق میزد و با ذوق گفت: بابامم همینو میگفت.
صدای راننده بلندشد:
_آبجی ببین تابلو چی نوشته؟
مادربچه ها سرشو به سمت من چرخوند وگفت:
_نوشته امامزاده ۱۵ کیلومتر،اره هالین خانم همینه؟
+بله ،همینه
نفس راحتی از نزدیک شدن به امامزاده ای پناهگاه اون شب تاریخیم بود،کشیدم وگوشیم و دراوردم تاببینم ساعت چنده؟حتمابهم زنگ زدن
،پس چرا زنگنخورده،گوشیم و نگاه کردم، خاموش شده بود.ازصبح مشغول بودم، فراموش کردم بزنم به شارژ..
صدای زن اومدکه پرسید:
اینجا پارکینگم داره؟
+نمیدونم از خادم امامزاده بپرسین.همین دم در اتاق داره.
راننده پیاده شد و رفت دنبال خادم امامزاده، به درامامزاده نگاه کردم یادم اومد،اون شبی که امیرعلی اومد دنبالم.دقیقا همینجا وایساده بود. اون شب،امامزاده چه حال خوبی داشتم.. لبخند تلخی زدم و اجازه دادم اشکی که توی چشمام جمع شده بود بریزه روی صورتم..
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh