#اپلای
#قسمت_ششم
تا چشم برهم بگذارم سه هفته بعد است و سر خود میروم بدرقه منصور و نامزدش. دورشان شلوغ است. همه آمده اند و دسته گل و کار و بساط خداحافظی را رنگی کرده اند. پذیرش گرفته اند از بوستون!
دانشگاهی نگاه نمیکنم!کشوری میبینم یک برنامه ریزی دقیق است نه یک سیاست دانشگاهی. اتریش،کانادا،آمریکا،هلند،سوئد.
منصور فوق متالوژی داشت و همسرش هم لیسانس شیمی اینها ترسیم روزهای آینده زندگی دانشجوی المپیادی و رتبه یک و دو رقمی کنکور است و شاید هم رفتن من. من هم این مدت که آمده ام دعوت نامه از چند دانشگاه دارم و پذیرش گرفته بودم. کمتر از یک ماه بود که مدارکم را برای دانشگاه دیویس فرستاده بودم و حالا جواب پذیرشم آمده بود به دعوت نامه های دانشگاه های دیگر که مدام تکرار میشد جواب نداده بودم اتریش هم کشور انتخابی ام نبود،اما امتحان کرده بودم سه روز پیش هم استاد دانشگاه بوستون فول فاند پذیرشم کرده بود و حالا چند روز است که پیگیرند تا جواب بدهم. شهاب هم دعوت نامه داشت و پذیرش هم گرفته بود بقیه هم کم و بیش درگیرند مهمترین گزینه کلامی این روزها بررسی دانشگاه ها،رفتن و نماندن،کیفیت کار و درس و امکانات و کمیت مالی است. حتی پروژه ها پیش از رفتن مشخص شده است و میتوانیم از همینجا کار را شروع کنیم. الان هم که با شهاب و آرش روی یک پروژه داخلی کار میکنیم برایمان ایمیل زده اند که میتوانند پشتیبانی کنند. آمار کار و بارمان را خوب دارند. اندرونی ایران،کم کم دارد بیرونی میشود. دیوار که سوراخ بشود،اسناد و اوراق و اندیشه ها دو دستی تقدیم میشود به یک کشور دیگر.
از فرودگاه بیرون میزنم برای فرار از حال افتضاحم موبایل را در می آورم و اینستا را باز میکنم پست مسعود را اول میبینم،عکسی از دعوت نامه دانشگاهش گذاشته و کپشن نوشته بود؛خوشحالی یک گوشه از حسم است اما فعلا خداحافظ ایران!میروم تا شاید به گوشه ای از خواسته هایم برسم. خواسته هایی که در ایران ممکن نبود. میروم برای تجربه ای جدید.
برایش کامنت آرزوی موفقیت میگذارم و میگذرم. گاهی باید گذاشت و گذشت. دید و دل نداد.
خورشید از پس و پشت درخت های کنار جاده و از میان غبارهای دودی تهران آهسته خودش را بالا میکشد. این روزها از روزهای آلوده ای است که هم نفست را بند می آورد و هم چشمانت را به سوزش می اندازد. فضا و هوای آلوده،ذهن ها راهم از کار می اندازد و قدرت زندگی پاک را کم میکند. اما باز هم خورشید پرقدرت و آرام،خودش را در پهنای آسمان نشان می دهد و همه جا را روشن میکند و من باید زودتر به قرارم برسم.
با شهاب از در دانشگاه تهران میزنیم بیرون. کیف را روی شانه ام میچرخانم و جزوه را درمی آورم. شهاب نگاهش که به جزوه می افتد،ابرو درهم میکشد و نچی میکند:نکن این کارو با من میثم!به قرآن خبری نیست!
شهاب را اگر رها کنی دو دست مبل میگذارد کنارش و سیستمی میچیند تا فقط با چشم و نظر دنیا را بچرخاند. اگر کمی مدیریتش کنی آنوقت همه را توی جیبش جا میدهد. بی توجه به التماسش میگویم:عزیزمی!از صبح تا حالا وسط بخارات شیمیایی بودیم الان زیر این بارون قدم میزنیم،نتایج رو مرور میکنیم ببینیم چه کردیم. غر میزند:بابا صد رحمت به استاد!
آهسته میرویم و بحثی را که با استاد به تجزیه و تحلیل نتایج گذرانده بودیم را مرور میکنیم. تصمیم نهایی دکتر برای تنظیم مقاله بر پایه نتایجم،مقدار زیادی از سنگینی فکرم را کم کرده است و تحمل پارازیت های شهاب را بیشتر!
_جان میثم،کافیه!
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh