شامگه که عیسی چرخ کبود کرد بر سر طیلسان مشگسود داد چرخ توسن معکوس سیر جای خاصان حرم در پای دیر دیری اما در صفا بیت الحرام کعبه ای، در وی خلیلی را مقام عاکف اندر وی یکی پیری صبیح چون به تخت طارم چارم مسیح راهبی روشندلی فرزانه ای مسجدی در کسوت بتخانه ای کافری روحش به ایمان ممتحن چون سروشی در لباس اهرمن پارسائی در لباس اسقفی آب حیوانی به ظلمت مختفی مهبط روح القدس ناقوس او از سه خوانی سرگران ناموس او غسل یحیی داده مکر و ریو را بسته با زنجیر آهن دیو را نور یزدانی عیان از روی او در گریز اهریمن از مولوی او ناگهان دستی ز غیب آمد پدید با مداد خون و با کلک حدید پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار برنوشت از خون به دیوار حصار کامتی که کشت فرزند بتول خواهد آیا شافعش بودن رسول؟ لا، یمین الله کسش نبود شفیع آن که سر زد از وی این کار شنیع فاش خصمی کرد با حکم کتاب قاتلان آن سلیل مستطاب کافران ماندند از او حیران همه وز شگفت انگشت بر دندان همه کرد راهب سر برون از دیر و دید آتشی سوزان به نخل نی پدید پس به تضمین گفت با یاران خویش آن سعادت پیشه پیر مهر کیش آتشی می بینم ای یاران ز دور گرم می آید به چشم نخل طور شعله روئی خود نمائی می کند فاش دعوی خدائی می کند فتنه دل های آگاه است این دعوی انی اناالله است این یارب این فیلوس خوش گفتار کیست؟ شعله روی و آتشین رخسار کیست؟ این سر یحیی به طشت خون فرود یا مسیحائی است بر دار یهود؟ یا نه خورشیدی است در برج سنان رفته نورش تا عنان آسمان پیر روشندل پس از روی شگفت رو به سوی آن سیه بختان گرفت گفت الله این گرامی سر ز کیست؟ رفته بر نوک سنان از بهر چیست؟ پاسخش دادند آن قوم جهول کز حسین بن علی، سبط رسول گفت پور فاطمه؟ گفتند هین گفت یا الله زهی قوم لعین ای بدا امت که دین درباختید تیر بر روی خداوند آختید داد با آن کور چشمان پلید درهمی معدود و آن سر را خرید شد چو در دیر آن سر تابنده چشم گنج گوهر شد نهان اندر طلسم نی، معاذالله خطا رفت و قصور شد به مشکوه آیه الله نور دیرگاه از وی سراپا نور شد چاه ظلمت جلوه گاه طور شد دیرگاه هفتم نیلی قباب گفت با خود لیتنی کنت تراب آمد از هاتف ندا در گوش وی کای مبارک طالع فرخنده پی خوش همای دولت آوردی به شست شاد زی ای پیر راد دین پرست گشته همدم یوسفت، آزاد زی سخت ارزانش خریدی شاد زی خوش پذیرائی کن این مهمان زه عود ساز، عنبر بسای و گل بنه کاین عزیز کردگار داور است ناز پرورد رسول اطهر است ذروه عرش است کمترین پایه اش خفته صد روح القدس در سایه اش بود شور عشق، پنهان در ستور شور این سر در جهان افکند شور بوالبشر از شور این سر از بهشت سر بدین دیر خراب آباد هشت آتش سودای این سر شد دلیل سوی قربانگه به هابیل قتیل شد خلیل از شور او چون گرم شوق کرد هدی خود به قربانگاه سوق شور این سر در ازل یعقوب را داد قسمت فرقت محبوب را شور این سر یوسف دور از وطن کرد در غربت به زندان محن شور این سر داد صبر، ایوب را آن بلا و محنت دل کوب را شور این سر برد موسی را به طور رب ارنی گوی با وجد حضور چون مسیح از شور او سرشار شد با هزاران شوق، سوی دار شد هر که را سودای عشقی در سر است شور عشق این سر بی پیکر است حسن جانان را چو میل عشق شد شور این سر، عشق را سرمشق شد