کارگری... نزدیک ده سال پیش یک جایی کارمند بودم.پژوهشگر بودم.خوش می گذشت.هم مطالعه و تحقیق می کردم هم حقوق متوسطی می گرفتم که کفاف اجاره خانه و خورد و خوراک خانواده بود. بعد از حدود سه سال شرایط طوری شد که برای حفظ عزت نفسم نخواستم آنجا بمانم. بیرون که زدم بیکار شدم.بعد از ده پونزده روز پس انداز و...هم تمام شد.رفتم کارگری.جاهای مختلف به عنوان برقکار می رفتم کار می کردم.یکباری رفتم در یک مجتمع بزرگ تجاری در حال ساخت کارگری کنم.محل کار ما لابی سینمای مجتمع بود.تقریبا ۱۵ متر ارتفاع سقفی بود که ما باید برق کشی می کردیم. صبح اول رفتیم یک آقای مهندسی که یک زنجیر سنگین و بزرگ طلا به گردتش بود به ما آموزش ایمنی داد.آموزش ایمنی که چه عرض کنم خیلی صریح گفت خونتان پای خودتان و امضا گرفت.از کارگرانی که طی مدت پروژه همانجا کشته و فلج شده بودند هم چندتایی عکس و فیلم نشانمان داد تا حساب کار دستمان بیاید. فردا رفتم سرکار ولی خب کمی زود رسیدم.دم در داشتم "بدایه الحکمه" مرحوم علامه را میخواندم تا وقت کار برسد و در را باز کنند.هوا سرد بود و دستهام لای کتاب میلرزید. بلاخره عوامل آمدند و ما کارگرها که شاید حدودا ۷۰ نفر شده بودیم رفتیم داخل. یک آقایی داشت یک گوشه کفش و کمربند ایمنی پخش می کرد.هر کارگری که میرسید با لحن مشفقانه ای میگفت "باباجان قربون جوانیت بشم.مراقب خودت باش.خانواده ات چشم انتظارند."این را به من که گفت من خیلی یاد دختر حدودا ۳ سال و نیمه ام افتادم.که همان ساعت در خانه مان کنار بخاری خوابیده بود.البته خانه ی ما که نبود مستاجر بودیم.سال بعد هم مالک آمد رهن و اجاره را کمی بیشتر از دو برابر کردو ما هم بلند شدیم رفتیم پی خودمان. خلاصه از داربستها رفتم بالا و مشغول به کار شدم.نامردها نصف حد استاندارد داربست زده بودند و یک سوم حد لازم هم تخته بنایی گذاشته بودند.قرار بود آن روز یک لاین رایزر بکشیم.تنها نبودم و یک جوان ۳۵ ساله مجرد بچه مشکین آباد فردیس کرج با من بود.داشت پول جمع می کرد که بلاخره ازدواج کند و به قول خودش ناکام نمیرد.مادرش هم گفته بود زن نگیری عاقت می کنم! رفیقمان همان اول کار گفت فلانی اگر از این ارتفاع روی کف سیمانی مجتمع بیفتیم حتی جنازه مان هم سالم نمی ماند... ترسیدم! خدا می داند نه برای خودم؛برای پدر و برادرم که شماره تلفنشان را برای تماس های ضروری توی فرم ایمنی و...نوشته بودم. کار کردیم تا وقت نهار و نماز.رفتیم سمت کانکس ها.چندتایی از کارگرها داشتند نماز می خواندند.وضو گرفتن و نماز خواندن در آن سرما و گل و لای واقعا خداباوری میخواست. بعد از ظهر روز بعد یا روز بعدترش بود.همان بالا داشتم کار می کردم.کمربندهای ایمنی از ضعیف ترین جنس بودند و اکثرا هم با وصله و پینه و صرفا برای شکل کار سرپا بودند.برای ارزان شدن یا شاید از سر بی حوصلگی و بی اهمیتی همه را سایز کوچک خریده بودند که به ما نمی خورد.گیره های کمربند هم کوچک و ناکارآمد بود.لذا اکثر اوقات بدون کمربند کار می کردیم. داشتم روی تخته ها راه میرفتم که یکی از تخته ها تکان خورد.درست روبروی رفیق مشکین آبادی و در فاصله حدودا ۵ متری با تمام قد و هیکلم رفتم که بیفتم پایین.همکارگرم فریاد زد یا امام رضا! من حرم امام رضا زیاد رفتم.خیلی رفتم.اصلا نمی دانم چندبار رفتم.اما معنوی ترین یا امام رضایی که شنیدم همان بود.از یا امام رضاهای حاج منصور که در حرم میگفت هم معنوی تر و از یا امام رضاهای حسن حسینخانی هم خوش لحن تر! من چندسانت با سقوط فاصله داشتم.ناخودآگاه دستم را بردم لبه کانال بزرگ تهویه و نوک انگشتانم لبه نبشی دور کانال را گرفت!به زور خودم را بالا کشیدم.رفیقم داشت گریه می کرد. لحظه ای که آویزان بودم در کسری از ثانیه یاد همسر و فرزندم بودم.و جمله همکارگرم توی سرم چرخید که جنازه مان هم سالم نمی ماند... چند روز بعد از آنجا رفتم و دیگر در آن مجتمع تجاری تفریحی کار نکردم. نه برای کمبود داربستها و تخته ها نه برای ساعات زیاد کار نه به خاطر نبود حداقل امکانات ایمنی نه به خاطر اینکه خبری از بیمه و مزایا و...نبود باور کنید نه حتی از سر ترس. شکم گرسنه که ترس نمی شناسد مشتی... به خاطر اینکه حقوقی که میخواستند بدهند دست کم یک سوم کمتر از حداقل حقوقی بود که باید به ما می دادند.حقوق همان چند روز را هم ندادند... می دانی برادر! طرف از قطر آمده بود ایران مجتمع تجاری و تفریحی بسازد ولی خب اینجا کسی نبود اجبارش کند که حبیبی! حالا که آمدی ایران خب بیا و نهایتا یک دهم درصد از سود کوتاه مدتت کم کن بگذار جوانهای ما اینجا نمیرند و ناقص نشوند.و کمی بیشتر پرداخت کن که کارگر ما پیش خانواده اش له نشود. خلاصه اینکه ما آنجا کار نمی کردیم! ما داشتیم مصرف می شدیم. مثل سیمان،آجر،آهن و... ما داشتیم مصرف می شدیم... @zamiirr