#داستان
قربانیهای سفید
فهیمه شاکری مهر
دستی روی پیشانی ام می خورد و تکانم می دهد. چشم هایم را باز می کنم. مات و مبهوت نگاه می کنم. سقفی گنبدی شکل را می بینم. ذهنم را زیر و رو می کنم. تازه یادم می آید داخل اتاقک امداد هستم. صدایی زنانه بلند می گوید: «هیس بذارید ببینیم چی شده! صدای تلویزیون رو زیاد کن بی زحمت.» زنی که تکانم می داد، می پرسد: «بهتری عزیز؟ فعلا بلند نشو.» جواب زن را نمی دهم. سوزن سرم را از دستم بیرون می کشد. سوزش سوزن تنم را می لرزاند و آخی می گویم. زن پرده سفیدی را تا نیمه از جلوی تخت کنار می زند. تلویزیون را روی دیوار روبروی تخت می بینم. تصاویری از آدم های سفیدپوش را می بینم. مشخص نیست چند نفر هستند. انگار کوهی از آدم ها را روی هم ریخته اند. زیرنویس سیاه رنگی تند تند از پایین تصاویر رد می شود. از این فاصله نمی توانم زیرنویس را بخوانم...
از شما دعوت میکنیم این داستان زیبا را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97