eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
735 دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
146 ویدیو
1.6هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان صفحه‌ی ما در اینستاگرام: https://www.instagram.com/zane_rooz_mag/ ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکس سهمی دارد فهیمه شاکری مهر صدای زنگ پیامک موبایلم بلند می شود. سوییچ ماشین را که بین انگشتانم گیر افتاده با کلافگی درمی آورم. سریع داخل قفل می چرخانم و در ماشین را باز می کنم. ستاره که از من عقب افتاده خودش را می رساند و از آن طرف ماشین می گوید: «مطمئنی دیگه نمیای؟ هدی باور کن داری تند می ری...» وسط حرف او می پرم: «کجا تند می رم؟ خودت رو زدی به خواب چرا؟ اوضاع رو نمی بینی؟ هر روز بدتر از دیروز. دو هفته بیشتره وسط مرگ و زندگی داریم کار می کنیم. یه نگاه به اطرافت بنداز هیچی عادی نیست!» عطسه ای می کند و آرنجش را جلوی دهانش می برد: «می دونم ولی خب کار ما تا بوده همین بوده. اینم مثل سرماخوردگی و آنفولانزا. می گن نهایتاً دو ماهه تمومه و عادی می شه اوضاع.» آرام می گویم: «خجسته ای به خدا. من از مرگ خودم نمی ترسم. ولی پای عزیزهامون درمیونه. دو هفته ست وقتی می رم توی خونه داخل اتاق خودم رو زندونی می کنم و نمی ذارم مامان نزدیکم بیاد. خسته شدم از ترس و کابوس. ترس از دست دادن مامانم داره دیوونه ام می کنه... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مرد رؤیاها (۴) مرضیه ولی حصاری هفته قبل خواندیم پروین و مرتضی در زندان یکدیگر را ملاقات می کنند و مرتضی سربسته اطلاعاتی را به پروین می دهد تا کمتر شکنجه شود. ساواک پروین را به خانه ی فلورا می برد تا به وسیله ی او اعضای دیگر سازمان را شناسایی کند ولی با تیزهوشی پروین این اتفاق نمی افتد و پروین به زندان بازگردانده می شود. و اینک ادامه داستان... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
نسل متفاوت سمیه سلیمانی شیجانی صدای اولین زنگ ساعت که بلند شد، مریم مثل فنر از جایش پرید و به سمت آشپزخانه رفت. مهرداد هم بی معطلی سوئیچ را برداشت و دست و رو نشسته خودش را به نانوایی رساند. نوبت بیدار کردن مانی بود. چند قدم مانده بود تا اتاق مانی ، صدایی از توی دستشویی بلند شد. مانی صدای نداشته اش را توی سرش انداخته بود و به سبک پیرمرد های دهه ی چهل آواز می خواند: ای دل ... سحر خیز باش ... تا کامروا ... باشی. مریم دستش را روی قلبش گذاشت و خندید . همیشه فکر می کرد برای سربازی رفتن مانی یکی یک دانه و نازپرورده مشکل داشته باشند... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
نسل متفاوت.pdf
1.16M
نویسنده: # سمیه_سلیمانی_شیجانی @zane_ruz
تولد یک پرواز صدیقه‌ی شاهسون صدای سفیر جنگنده های اسرائیلی برای لحظه ای قطع نمی شود. نعره راکت ها و تیر و ترکش از اطراف بیمارستان المعمدانی هم شنیده می شود. بیشتر از پنجاه روز است باریکه ی غزه در محاصره ای سخت قرار گرفته است. بارانی از موشک و خمپاره گاه و بی گاه سقف خانه ها را روی سر ساکنانش آوار می کند و زندگی های فراوانی را با خود به کام سکوت می برد. تمام شهر و اطراف این بیمارستان نیز دستخوش خرابی ها و ویرانی ها قرار دارد و سوژه ای برای تمام شبکه های خبری دنیا ساخته است. اگرچه شبکه های معاند قصد مخفی کردن و انتشار این خبرها را دارند ولی دعا زن خبرنگار چون دیگر خبرنگاران فلسطینی با خود عهد کرده اند تمام وقایعی را که از نزدیک شاهد هستند، ثبت و ضبط کنند. زن جوان کلاسور و خودکارش را محکم توی دستش می گیرد و لابه لای اتفاق های اطرافش مدام نکته برمی دارد.... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
پلاک ۵۷ زهرا فصیحی با صدای افتادن چیزی از بلندی، همه برگشتند سمت ته کوچه. نسرین در پیچ کوچه گم شد و بی وقفه دوید. از پشت سر صدای دایی را شنید که فریاد زد: ـ برگرد دختر. خودم باهاشون صحبت می کنم که کوتاه بیان... کجا می خوای خودتو قایم کنی آخه... من... صدای حرف های دایی در شلوغی خیابان گم شد. به تیر چراغ برق تکیه داد و نفس نفس زد. بخار سرد روزهای اول زمستان را با نفسی عمیق بیرون داد. همان طور که اطراف را نگاه می کرد به پالتوی بلند مشکی اش دست کشید و خیالش راحت شد همه چیز سر جای خودش است. باید خودش را به کیوسک روزنامه فروشی می رساند و امانتی ها را به جمشید نامی تحویل می داد. روسری را روی سرش مرتب کرد. خواست پا تند کند که مچ پایش تیر کشید. تازه فهمید موقع فرار از پشت بام خانه ی دایی، پای راستش پیچ خورده. درد در پایش پیچید و تا مغز استخوانش را سوزاند. نیم چرخی به سرش داد و به راهی که آمده بود نگاه کرد... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
جان جنگل صدیقه شاهسون روز از نیمه گذشته است. آفتاب کم جان زمستانی بر شاخه های لخت درختان بلوط می تابد و دایره ی ذوب شده برف های اطراف آن ها را بیشتر می کند. شمس الله از روی تخته سنگ سرد بلند می شود. نگاهی به خاکسترهایی که از گرما افتاده اند می اندازد. قوری کوچک چای را روی خاکسترها خالی می کند. غباری از خاکسترها با سر و صدا به هوا بلند می شود. شمس الله وسایل چای را توی کوله اش جا می دهد. چند سنگ روی چوب های نم داری که به زحمت از آن ها آتش درست کرده بود می گذارد تا از خاموش شدن آن ها مطمئن تر باشد.... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97