نجات سمیه سلیمانی شیجانی نیم ساعتی می شد که روی یکی از صفحه های آلبوم، گیر کرده بود. این طور که خیره می شد، هیچ کس جرأت نمی کرد صدایش کند. همه می دانستند که محمود دیگر توی اتاق نیست. می دانستند که صدای گلوله ی توپ و خمپاره توی سرش بلند می شود و او را می برد توی کوچه پس کوچه های خاکی خرمشهر. دستش را روی عکس کشید. گرمای صورت سیدعباس را بعد از این همه سال حس می کرد. پلاستیک آلبوم حریف خاطراتش نمی شد. پیشانی سیدعباس عرق کرده بود. سید دست محمود را کشید. پا تند کردند. جای ماندن نبود . صدای گلوله ها برای یک لحظه هم قطع نمی شد. صدای مهیبی نفس شان را برید. سر جایشان میخکوب شدند. سید عباس سرش را بلند کرد. گلوله ی توپ، خورده بود توی کوچه ی ننه ی حسن. محمود جلو افتاد، سید عباس داد کشید: «خو کجا میری ؟» محمود برنگشت: «گلوله ی توپ بود عامو محله آوار شده رو سر همسایه ها شاید یه نفر زیر آوار به کمک مو احتیاج داشته باشه.» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97