بی‌قرارِ آسمان مریم ابراهیمی شهرآباد راهی آذربایجان می شوم، در دامنه ی کوه های ارسباران، لابه لای درختان سوخته، تکه های بالگرد به هر طرفی افتاده است، پیکرها مثل گلی پرپر روی دامنه ی کوه و مابین درختان پراکنده شده اند. سیدابراهیم با همان عبا، قبا و عمامه ی مشکی به قله رسیدهاست، نگاهم به او گره می خورد. تبسم دلنشین روی لب دارد. حس شرمساری و عذاب وجدان به یکباره تمام وجودم را پر می کند، می خواهم بگویم سید! آمده ام تا درباره خودت و خدماتت گفتگو کنیم، عذاب وجدان هوار شده بر قلبم، فریاد می کشد: «رئیسی اگه آدم مصاحبه و خودنمایی بود الان اینجا نبود. وقتی بود میگفتین دیپلمات نیست، دیپلماسی نمی دونه، زحماتش وظیفه ش بود، حالا اومدی چه مصاحبه ای کنی؟» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97