#مصاحبه_تخیلی
مرواریدی در صدف
معصومه تاوان
باورم نمی شود مقابل یکی از بهترین شاعران زن ایران نشسته ام، شاعری توانا و قصه گو هنوز از قطعات زیبایش که در کتاب های درسی مان بود چیزهایی به خاطر دارم، اشک یتیم، ای مرغک و... محجوب و سر به زیر و آرام مقابلم نشسته و چای می نوشد. خودم را جمع و جور می کنم و با تک سرفه ای خشک سر رشته ی کلام را به دست می گیرم.
ـ می شود خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید؟
کمی سر جایش جابجا می شود و فنجان چای اش را پایین می گذارد و ادامه می دهد.
ـ بله حتماً. رخشنده هستم رخشنده اعتصامی...
از شنیدن نام کوچکش تعجب می کنم همیشه فکر می کردم نام اصلی اش پروین است. آثار تعجب را در چهره ام می بیند و خنده ی کوتاهی می کند.
ـ پروین تخلص من است زمانی که این نام را به عنوان تخلص برای خود انتخاب کردم هم دیگران همین اندازه تعجب کردند چون تا قبل از این پروین نامی زنانه نبود اما بعد از انتخاب من کم کم وارد دنیای اسم های زنانه شد و می دانید که نام ستاره ای است پر فروغ در آسمان؟
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
پزشکی که طب اطفال را بنیانگذاری کرد
فرزانه مصیبی
دکتر در بیمارستان قدم می زند. با لبخندی پر محبت احوال بیماران کوچکش را می پرسد و شرایط شان را بررسی می کند. طوری با محبت با کودکان حرف می زند گویی فرزندان خودش هستند. همان طور که پدری نگران فرزند است در تلاش برای بهبودی آن هاست. دانشجویان دورش حلقه می زنند. با دقت به حرف هایش گوش می دهند و یادداشت برمی دارند، اما لحظه هایی احساس می کنم جای استاد و دانشجو عوض می شود. جاهایی که دکتر می بیند دانشجویانش سؤال هایی را که باید نمی پرسند با سؤال هایی آن ها را کنجکاو و آگاه می کند و به مسیر درس باز می گرداند.
او که از نخستین پزشکان متخصص طب اطفال و بنیان گذار دانش نوین پزشکی کودکان در ایران است و همچنین از بنیان گذاران نخستین بیمارستان تخصصی کودکان در ایران نیز می باشد؛ چنان با خشوع و خضوع رفتار می کند که من حیرت می کنم.
صبر می کنم تا ویزیتش تمام شود. جلو می روم و خودم را معرفی می کنم. با کلام گرمش استرس مرا کم می کند و می گوید: «من در خدمت شما هستم، می توانیم در اتاق من صحبت کنیم که ساکت باشد.»
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
مصاحبه با ابن ملجم مرادی
سمیه سلیمانی شیجانی
سرم را پایین می اندازم و تمام تلاشم را می کنم تا به صورتش نگاه نکنم. شقی ترین مردم دنیا که دیدن ندارد. بغض و کینه ای که روی گلویم چنگ انداخته را فرو می دهم. نوک خودکار را روی کاغذ می گذارم و با صدایی که به زور از ته حلقم بیرون می آید می گویم: «خودتون رو معرفی می کنید؟»
آرام و قرار ندارد. گوشه های ردای کرباسش را مشت می کند و می گوید: «عبدالرحمن بن عمروبن ملجم مرادی معروف به ابن ملجم مرادی. از اعراب حِمیری و از قبیله ی مراد.»
ـ همیشه در کوفه زندگی می کردی؟
لبخند نصفه و نیمه ای روی صورتش می نشیند: «نه یه مدت تو مصر زندگی کردم. من از افرادی بودم که در جریان فتح مصر شرکت داشتم. بعد از فتح مصر هم خلیفه ی دوم دستور داده بود منزلم در جوار مسجد باشه که بتونم به مردم فقه و قرآن آموزش بدم.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
امروز مؤثریم و فردا اثر
مریم ابراهیمی شهرآباد
در اولین روز از ماه فروردین، به دیدار شخصی می روم که زاده ی فصل بهار است، زاده ی یکِ فروردین، شروع فصل رویش و زندگی و طراوت. وارد کوچه ی سیمین می شوم. هر قدم که نزدیک تر می روم نیرویی تازه در رگ هایم دویده می شود، انگار ذوق لرزانی ته دلم را زیرورو می کند. روبروی ساختمان می ایستم، چند نفس عمیق می کشم و پله ها را بالا می روم. توی سالن را وجب به وجب با نگاهم ورانداز می کنم، اینجا بوی زندگی می دهد، بوی بهار و رویش و تولد، بوی امید و روشنایی. جلوی اتاقش می ایستم، چند ضربه به در می کوبم، کنار پنجره ایستاده، پرده ها را کنار می کشد، نور خورشید اتاق را پُر می کند، از پشت شیشه ی آبی آسمان پیداست. با لبخند به استقبالم می آید و با مهربانی سلام می کند. امید توی صورتش موج می زند. روی صندلی مقابلش می نشینم برای شروع مصاحبه اولین چیزی که به ذهنم می رسد، زندگی در شهرستان کوچک آشتیان از توابع استان مرکزی است، ذوق زده می گویم: «دکتر! من یک سال به خاطر شرایط کاری آشتیان زندگی کردم. یه مسیری از بلوار امام خمینی، نرسیده به بازار سنتی، عکس مشاهیر و مفاخر شهر رو کشیده بودن که نه تنها باعث فخر آشتیان، که باعث فخر ایران و جهانن. یادمه نزدیک ده تا عکس بود، شایدم بیشتر، از پروین اعتصامی تا دکتر قریب و البته عکس شما «جناب دکتر سعید کاظمی آشتیانی».
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
بهیادماندنیترین شرلوک هلمز
ماه منیر داستانپور
پشت چراغ قرمز ایستاده ام و به این فکر می کنم که بالأخره کی می توانم به خانه برسم. یکباره از ماشین کناری صدایی آشنا به گوشم می رسد که باعث می شود ناخودآگاه سر بچرخانم و ببینم چه کسی انقدر خوش ذوق بوده که موزیک تیتراژ سریال شرلوک هلمز را برای زنگ گوشی همراهش انتخاب کرده؟! اما یک دفعه چراغ سبز می شود و بدون اینکه مسافر تاکسی را ببینم، ماشین به سرعت از کنارم عبور می کند و من بی اختیار پایم را روی پدال گاز فشار می دهم تا خودم را به او برسانم. اما ناگهان همه چیز تغییر می کند. باور نکردنیست! مِهی سنگین همه جا را فرا می گیرد و به سختی می توانم اطرافم را ببینم. ماشینم ناپدید شده و در درشکه ای تک نفره که پیرمردی آن را هدایت می کند. نشسته ام. نمی دانم کجا هستم ولی انگار از زمان و قرنی که در آن زندگی می کنم به سال های سال قبل و اواخر قرن نوزدهم پا گذاشته ام...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
صفحهی رسمی هفتهنامه «زن روز» را در اینستاگرام دنبال کنید:👇
https://B2n.ir/g80625
#مصاحبه_تخیلی
کُشتی واقعی
سمیه سلیمانی شیجانی
سرم را که بالا می گیرم نگاهم در عظمت شانه ی ستبر و قامت بلندش گم می شود. منتظر می مانم تا روی صندلی جا گیر شود، بعد بنشینم و سؤال را شروع کنم. او هم منتظر مانده. این پا و آن پا می کنم و زیر لب می گویم: «بفرمایید بشینید.» سرش را بالا نمی گیرد دستی به موهای سفیدش می کشد و به آرامی جوابم را می دهد. منتظر موندم تا اول شما بشینید. از این همه احترامی که برای یک بانو قائل شده تعجب نمی کنم. مرام پهلوانی غیر از این رفتار را بر نمی تابد. خیلی سریع روی صندلی جاگیر می شوم و همین که روبرویم می نشیند اولین سؤال را می پرسم. لطفاً خودتون رو معرفی کنید. لبخند کم رنگی روی لبش می نشیند: «کسی نیستم که بخوام خودم رو معرفی کنم منی وجود نداره دخترم. اسمی که پدر و مادرم که رحمت خدا بر اون ها باد برام انتخاب کردند محمود بود و در خوارزم به دنیا اومدم. پهلوان محمود خوارزمی هستم ولی همه ی مردم من رو به نام پوریای ولی می شناسند. پدرم پهلوان حیدر خراسانی بود و مادرم بانو پوران وداد.»
زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید:
سروش:
https://splus.ir/zane_ruz
ایتا:
https://eitaa.com/zane_ruz
بله:
https://ble.ir/zane_ruz
اینستاگرام:
https://B2n.ir/g80625
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97