eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
735 دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
146 ویدیو
1.6هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان صفحه‌ی ما در اینستاگرام: https://www.instagram.com/zane_rooz_mag/ ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
مصاحبه‌ی تخیلی با حاج قاسم سلیمانی سمیه سلیمانی شیجانی قلبم تند می زند و درست نمی دانم باید از کجا شروع کنم. برای بار چندم سؤال هایی را که آماده کرده ام مرور می کنم. فکرش را هم نمی کردم روزی بشود با قهرمان منطقه به گفتگو نشست. می دانستم از تکبر و خودبزرگ بینی فاصله ی زیادی دارد و به مهربانی با کوچک و بزرگ هم نشین می شود. چشم هایم را می بندم و مرور تصویر کودکی که شاخه ی گلی را موقع نماز خواندن به طرفش می گیرد و او دست دراز می کند تا محبت کودک بی جواب نماند؛ ته مانده ی اضطراب هایم را از بین می برد. چشم که باز می کنم مقابلم نشسته و مثل همیشه لبخند می زند. خودم را جمع و جور می کنم و قبل از اینکه سلام بدهم دستش را روی سینه می گذارد: «سلام دخترم من در خدمت شما هستم.» به عقیق سرخ انگشترش خیره می شوم و با شرمندگی می گویم سلام از بنده است. می بخشید که وقت تون رو می گیرم. لبخندش پررنگ تر می شود و منتظر می ماند تا سؤالاتم را بپرسم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
اولین فرار از اسارت فرزانه مصیبی برای اولین مصاحبه به آدرسی می روم که خیلی مشتاقم صاحب خانه ی شجاعش را ببینم. با چیزهایی که شنیدم، در مسیر به این فکر می کنم که چقدر دل و جرئت می خواهد که بتوانی از وسط بعثی های تا دندان مسلح، دست خالی فرار کنی. دستم را روی زنگ می گذارم، دخترش که در را باز می کند و به من لبخند می زند، استرسم کم می شود. به چهره آرام سید نگاه می کنم، در کنار خانواده اش نشسته و با صدایی آرام و دلنشین برایمان تعریف می کند که چطور توانست با اراده و کمک خداوند متعال از چنگال بعثی ها فرار کند. برای اولین سوال می پرسم: ـ آقای موسوی چند وقت اسیر بودین و چجوری توانستید از دست بعثی ها فرار کنید؟ چند ماهی شد اسراتم. ۲۷ فروردین ۱۳۵۹ تونستم از زندان سلیمانیه فرار کنم. ولی به محض اینکه پا گذاشتم تو خاک ایران، گیر ضدانقلاب و دموکرات افتادم و دوباره اسیر شدم و تا پای اعدام هم رفتم. بعد اسیر تروریست های کومله شدم ولی از دست اون ها هم خلاص شدم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
خواهر طاهره تنها فرمانده زن سپاه ماه منیر داستانپور با دیدن ضریح امام خمینی ره دست بر سینه می گذارم و به او سلام می کنم. یاد آن مرد والامقام و شکوه انقلابش اشک به چشم هایم می آورد و با شور زیارت دوباره اش به سوی او قدم بر می دارم. ناگهان نگاهم به چشم های خسته ی زنی خیره می شود که گویی آرامش و سکون از او فرار می کند یا او از آسایش دنیا گریخته است. به او خیره می شوم. سلام که می کنم و پاسخش را که می شنوم، زنگ صدایش ذهنم را به سال ها قبل می برد. به دیدار زنی که اولین و تنها فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران بود. عده ای به او می گویند مادربزرگ انقلاب، عده ای مرضیه ی حدیدچی می خوانندش و من به تأثی از امام خمینی ره او را خواهر طاهره خطاب می کنم. بانویی مبارز که در خدمت امام و انقلاب بود و در دفاع از انقلاب از هیچ کوششی فروگذار نکرد. این بار در حالی که می شناسمش او را مورد خطاب قرار می دهم. به همان نام که امامم او را می خواند... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
سازمان جهنمی جلاد معروف مریم ابراهیمی شهرآباد هم پای من از درب های آهنی سبز رنگ می گذرد، با احتیاط قدم برمی دارد، درب ها همه بلندتر از سطح زمین هستن و باید قدم بلندی برداشت، بی هوا رد بشوی، زمین می خوری. وارد حیاط می شویم. سنگینی تلخی به قلبم فشار می آورد، یک آن پشیمان می شوم چرا محل مصاحبه را اینجا انتخاب کرده ام. از نگاهش بیچارگی می بارد، تا مدتی گیج و مبهوت اطرافش را نگاه می کند. می پرسم: «اینجا رو می شناسین؟ یه زمانی محل کارتون بوده.» سرش را بالا می گیرد و آرام دور خودش می چرخد، به اتاق های طبقه بالا نگاه می کند. حس می کنم از دیدن نرده های جلوی طبقات سرش گیج می رود. لبه ی حوض می نشیند. صندلی جلوی پایش را نشانش می دهم: «لطفاً اینجا بشینید.» حال و روز گنه کاری را دارد که می ترسد در چشم کسی نگاه کند. نگاهی به او و نگاهی به صندلی می اندازم: «نترسین اجاقی زیرش روشن نیست که شکنجه بشین. بشینید اینجا لطفاً.» لبخند می زند، نه لبخند شادی، ترس و خجالت به جانش افتاده. روی صندلی می نشیند... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مرواریدی در صدف معصومه تاوان باورم نمی شود مقابل یکی از بهترین شاعران زن ایران نشسته ام، شاعری توانا و قصه گو هنوز از قطعات زیبایش که در کتاب های درسی مان بود چیزهایی به خاطر دارم، اشک یتیم، ای مرغک و... محجوب و سر به زیر و آرام مقابلم نشسته و چای می نوشد. خودم را جمع و جور می کنم و با تک سرفه ای خشک سر رشته ی کلام را به دست می گیرم. ـ می شود خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید؟ کمی سر جایش جابجا می شود و فنجان چای اش را پایین می گذارد و ادامه می دهد. ـ بله حتماً. رخشنده هستم رخشنده اعتصامی... از شنیدن نام کوچکش تعجب می کنم همیشه فکر می کردم نام اصلی اش پروین است. آثار تعجب را در چهره ام می بیند و خنده ی کوتاهی می کند. ـ پروین تخلص من است زمانی که این نام را به عنوان تخلص برای خود انتخاب کردم هم دیگران همین اندازه تعجب کردند چون تا قبل از این پروین نامی زنانه نبود اما بعد از انتخاب من کم کم وارد دنیای اسم های زنانه شد و می دانید که نام ستاره ای است پر فروغ در آسمان؟ @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
پزشکی که طب اطفال را بنیان‌گذاری کرد فرزانه مصیبی دکتر در بیمارستان قدم می زند. با لبخندی پر محبت احوال بیماران کوچکش را می پرسد و شرایط شان را بررسی می کند. طوری با محبت با کودکان حرف می زند گویی فرزندان خودش هستند. همان طور که پدری نگران فرزند است در تلاش برای بهبودی آن هاست. دانشجویان دورش حلقه می زنند. با دقت به حرف هایش گوش می دهند و یادداشت برمی دارند، اما لحظه هایی احساس می کنم جای استاد و دانشجو عوض می شود. جاهایی که دکتر می بیند دانشجویانش سؤال هایی را که باید نمی پرسند با سؤال هایی آن ها را کنجکاو و آگاه می کند و به مسیر درس باز می گرداند. او که از نخستین پزشکان متخصص طب اطفال و بنیان گذار دانش نوین پزشکی کودکان در ایران است و همچنین از بنیان گذاران نخستین بیمارستان تخصصی کودکان در ایران نیز می باشد؛ چنان با خشوع و خضوع رفتار می کند که من حیرت می کنم. صبر می کنم تا ویزیتش تمام شود. جلو می روم و خودم را معرفی می کنم. با کلام گرمش استرس مرا کم می کند و می گوید: «من در خدمت شما هستم، می توانیم در اتاق من صحبت کنیم که ساکت باشد.» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97