💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... و مادر هم زمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد :" اومده بود برای همسایه اشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن." پدر همچنان که دستانش را با دقت خشک می کرد، سوال بعدی اش را پرسید:" چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد:" پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می گفت مهندسه، تو شیلات کار می کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می کرد،می گفت خانواده خیلی خوبی هستن." باید می پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش ختم نمی شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکل نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می گفت که صدای در حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن :" عبدلله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کناز زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت :" نه، عبدالله نیس. آقا مجیده." از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به در اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراول هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد:" از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش ، کرایه رو دو دسته میاره میده." و مادر همان طور که سبزی پلو را دم می کرد، پاسخ داد:" خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت:" عبدالرحمن! پس من به لعیا می گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره." و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. ★ ★ ★ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2