💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_سی_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
.....
و مادر هم زمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد :" اومده بود برای همسایه اشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن." پدر همچنان که دستانش را با دقت خشک می کرد، سوال بعدی اش را پرسید:" چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد:" پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می گفت مهندسه، تو شیلات کار می کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می کرد،می گفت خانواده خیلی خوبی هستن." باید می پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش ختم نمی شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکل نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می گفت که صدای در حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن :" عبدلله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کناز زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت :" نه، عبدالله نیس. آقا مجیده." از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به در اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراول هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد:" از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش ، کرایه رو دو دسته میاره میده." و مادر همان طور که سبزی پلو را دم می کرد، پاسخ داد:" خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت:" عبدالرحمن! پس من به لعیا می گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره."
و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
★ ★ ★
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_دوم
#عطر_نرگس
#بخش_اول
.
روزها از پے هم مے گذشتند و درگیرے ها در هر گوشہ ے ڪشور بیشتر میشد.
محراب بہ عمارت سفید بازگشتہ بود و سعے مے ڪرد تا حد توان با من برخورد نداشتہ باشد! آستہ مے رفت و آستہ مے آمد ڪہ مبادا علاقہ بہ دختر حاج خلیل شاخش بزند!
دیگر همراہ خالہ ماہ گل و عمو باقر بہ خانہ ے ما نمے آمد و زیاد سراغ ریحانہ را نمے گرفت! من هم روے رفتن بہ عمارت سفید و دیدن محراب را نداشتم!
انگار هرچہ جسارت و رو داشتم از وجودم پر ڪشیدہ و رفتہ بود!
دانشگاہ هم شلوغ شدہ بود و هر روز بحث و جدل تازہ اے میان دانشجوهاے انقلابے و چپ گرا یا سلطنت طلب و دانشجویان وابستہ بہ چریڪ هاے فدایے خلق پیش مے آمد!
دانشگاہ بہ میدان جنگ تبدیل شدہ بود!
دیگر روز آرامے نداشتیم و همہ منتظر نتیجہ ے این درگیرے ها بودیم!
پاے یڪے از هم ڪلاسے هایم بہ نام ساغر،ڪہ پدرش از اساتید دانشگاہ و سلطنت طلب بود هم بہ این درگیرے ها باز شدہ بود. البتہ نہ بہ خواستہ ے خودش!
دو سہ نفر از دانشجوهاے انقلابے ڪلاس دست روے او گذاشتند و گفتند او و پدرش جایے در دانشگاہ ندارند!
دختر آرام و درس خوانے بود،سرش بہ ڪار خودش گرم بود و با ڪسے ڪار نداشت اما صرف اعتقادات پدرش در منگنہ قرارش دادہ بودند!
نگران اوضاع دانشگاہ بودم،ڪار بہ درگیرے هاے فیزیڪے و ڪتڪ ڪارے رسیدہ بود! بہ چڪ و لگد نثار هم ڪردن! دست بہ یقہ شدن! بہ داد و فریاد ڪشیدن و قلدرے ڪردن!
این وسط چند نفر از رجال سیاسے ڪہ بعضے از دانشجوهاے گروہ هاے دیگر منتقد سرسختشان بودند،آتش بیار معرڪہ شدہ بودند و مے خواستند این دانشجوها را ڪنار بزنند و تریبونے در دانشگاہ نداشتہ باشند!
خستہ و با حرص بہ زور خودم و ساغر را از میان جمعیت دانشجوها نجات دادم،ساغر را تا جلوے درشان همراهے ڪردم و سپس بہ سمت خانہ رفتم.
در تمام طول مسیر اشڪ مے ریخت و نگران حال و سرنوشت پدرش بود،نگران این بود ڪہ از دانشگاہ تهران اخراج بشود،از دانشگاهے ڪہ چند سال براے ورود بہ آن و رشتہ ے پزشڪے تلاش ڪردہ بود!
زمزمہ هایے گوش بہ گوش مے شد ڪہ بہ زودے بسیارے از دانشجوها و اساتید اخراج خواهند شد. این وسط تر و خشڪ داشتند با هم مے سوختند.
مقابل خانہ رسیدم،نفس پر از آہ و نگرانے ام را در هواے اسفند ماہ بیرون دادم. دل نگران بودم! نگران حرف هاے محراب! نگران خطر تعصب و انحراف!
گفتہ بود این تازہ اول راہ است! اول راهِ خیلے چیزها!
وارد حیاط شدم،با قدم هاے سست و ڪوتاہ از پلہ ها بالا رفتم،صبح خواب ماندہ و صبحانہ نخوردہ بہ دانشگاہ رفتہ بودم.
صداے معدہ ام در آمدہ بود،دستم را روے معدہ ام گذاشتم و ڪیفم را از روے دوشم برداشتم.
وارد خانہ شدم و همانطور ڪہ روسرے ام را در مے آوردم بلند گفتم:سلام مامانم! فهیمہ خانم غذا رو بدہ ڪہ رودہ ڪوچیڪہ رودہ بزرگہ رو خورد!
ڪیفم را روے مبل انداختم و بلندتر ادامہ دادم:صاب خونہ! پس ڪجایے؟!
جوابے نگرفتم،با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ رفتم و بہ یخچال حملہ ڪردم،بہ جز میوہ و مواد غذایے خام چیز دیگرے در یخچال نبود!
آہ از نهادم بلند شد و حرص معدہ ام را حسابے درآورد،خبرے از مامان فهیم و ریحانہ نبود.
خواستم تخم مرغے بردارم ڪہ صداے زنگ تلفن بلند شد.
در یخچال را بستم و از آشپزخانہ خارج شدم،گوشے تلفن را برداشتم و با صدایے گرفتہ گفتم:بفرمایین!
صداے مهربان خالہ ماہ گل در گوشم پیچید:سلام خانم دڪتر! چرا صدات گرفتہ؟!
سریع گلویم را صاف ڪردم و جواب دادم:سلام خالہ جون! حالتون خوبہ؟!
_الحمداللہ خوبم! تو خوبے؟! نڪنہ سرما خوردے؟!
_نہ! نہ! چند روزہ درسام سنگین شدہ،دُرس و حسابے استراحت نڪردم خستہ ام!
خندید:بیشتر مراقب خودت باش! ناهار ڪہ نخوردے؟!
با مڪث جواب دادم:نہ تازہ رسیدم!
_پاشو بیا اینجا،مام هنوز ناهار نخوردیم!
_مزاحمتون نمیشم!
_مزاحم ڪدومہ؟! مامانت داش مے رفت بیرون بهم گفت رایحہ اومد بهش خبر بدہ،گفتم خیالت تخت میگم بیاد پیش خودم!
لبخند زدم:چشم الان لباس عوض میڪنم میام!
بعد از خداحافظے ڪوتاهے گوشے تلفن را گذاشتم و ڪیف و روسرے ام را از روے مبل برداشتم.
با عجلہ دست و صورتم را شستم و بہ اتاقم رفتم،با وسواس ڪمد لباسم را نگاہ ڪردم. انگار مے خواستم بہ مجلس مهم و خاصے بروم!
این روزها دوست داشتم بہ چشم خالہ ماہ گل بهتر و زیباتر بہ نظر برسم! بهتر از الناز! در حد و اندازہ ے دخترے ڪہ خود محراب نشانش ڪردہ بود!
محراب رنگ هاے جیغ و توے چشم را دوست نداشت،بہ حتم خالہ ماہ گل هم سلیقہ اش را خوب مے دانست!
دامن سبز تیرہ اے همراہ با پیراهن سفید و روسرے هم رنگ دامن بیرون ڪشیدم و مرتب بہ تن ڪردم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_دوم
#عطر_نرگس
#بخش_دوم
.
موهایم را ڪامل زیر روسرے جا دادم،دیگر برایم مهم بود ڪہ تارے از موهایم دیدہ نشود! حتے یڪ تار!
نہ بہ خاطر محراب،ڪہ بہ خاطر خدا! مے خواستم در یڪ مسیر ثابت و درست قدم بردارم.
باید دست مے ڪشیدم از هم خدا را خواستن و هم خرماها را!
دستہ ڪلیدم را برداشتم و از خانہ بیرون زدم،نزدیڪ عید بود و هوا بهارے.
تهران در تب و تاب رسیدن سال جدید و خریدهاے نوروزے بود.
منیریہ محل رفت و آمد بعضے از افراد براے رفتن بہ بازار بزرگ شدہ بود.
مقابل در عمارت ایستادم و لبخند ڪم رنگ و عمیقے روے لب هایم نشاندم.
زنگ را زدم و حدود یڪے دو دقیقہ بعد در باز شد!
نمے دانستم باید لبخندم را براے خالہ ماہ گل پر رنگ تر ڪنم و یا براے محراب سرم را پایین بیاندازم.
در ڪہ ڪامل باز شد،لبخند روے لب هایم خشڪید!
الناز چادر رنگے بہ سر و با لبخندے گرم میان چهارچوب در ایستادہ بود.
با تعجب یڪ تاے ابرویم را بالا انداختم و سریع بہ خودم آمدم.
الناز پیش دستے ڪرد و با لحنے صمیمے گفت:سلام رایحہ جون! خوبے؟!
لبخند آبڪے اے حوالہ ے چشم هایش ڪردم.
_سلام عزیزم! ممنون! از دیدنت هم جا خوردم هم خوشال شدم! شما ڪجا اینجا ڪجا؟!
ڪمے عقب رفت تا وارد بشوم،وارد حیاط ڪہ شدم هر دو طرف گونہ ام را بوسید و گفت:اتفاقے رام بہ اینجا افتاد!
پوزخند زدم،حتما اتفاقے راهش بہ اینجا افتادہ بود!
من هم گونہ هایش را بوسیدم و گفتم:خوب ڪردے! چندماہ بود ندیدہ بودمت!
دستش را پشت ڪمرم گذاشت:خالہ مے گفت دانشگاہ تهران پزشڪے قبول شدے! تبریڪ مے گم!
لبخندم را پر رنگ ڪردم:ممنون عزیزم!
سپس نگاهم را بہ انگشت هاے دست چپش دوختم،خبرے از حلقہ ے ازدواج نبود!
چادر رنگے اے ڪہ روے سر داشت از چادرهاے خالہ ماہ گل بود.
همراہ هم از پلہ ها بالا رفتیم و وارد ایوان شدیم،تعارف ڪردم اول الناز وارد بشود،در حالے ڪہ پشت سر الناز مے رفتم خوب اطراف را دید زدم.
خبرے از محراب نبود،نفس آسودہ اے ڪشیدم و بہ سمت خالہ ماہ گل قدم برداشتم.
ڪنار میز غذاخورے ایستادہ و پارچ بلورے آب دستش بود.
لبخندم گرم شد و پر جان! دست هایم را باز ڪردم و گفتم:سلام بہ خالہ جونم!
سپس در آغوشش ڪشیدم،یڪ دستش را دور ڪمرم حلقہ ڪرد و پارچ را روے میز گذاشت.
دست دیگرش را هم روے ڪمرم گذاشت و پرانرژے و گرم گفت:سلام عزیزم! خوبے؟!
گونہ اش را بوسیدم و بہ چشم هایش خیرہ شدم.
_شڪر خدا نفسے میرہ و میاد!
اخم ڪرد:هنوز بہ بیس نرسیدہ اینطورے جواب میدے! همسن و سال من بشے چے میگے؟!
خندیدم:شما ڪہ همش بیست و پنج سالتہ!
شوخے میڪنم خالہ! خوبم! شما خوبے؟! عمو باقر ڪجاس؟!
همانطور ڪہ گونہ ام را با محبت مے بوسید جواب داد:منم بہ خوبے تو خوبم! بازارہ! میدونے ڪہ این حاجیاے بازار دم عید وقت سر خاروندنم ندارن!
از آغوشش بیرون آمدم و گفتم:بلہ در جریانم!
تازہ دوهزارے ام افتاد ڪہ اگر عمو باقر خانہ نیست،پس الناز بہ خاطر حضور چہ ڪسے چادر سر ڪردہ بود؟!
با فڪر این ڪہ محراب خانہ باشد،تنم همراہ قلبم لرزید!
انگار مدتے بود ڪہ از هم فرار مے ڪردیم!
با صداے الناز بہ خودم آمدم:خالہ ماہ گل! ظرفا رو چیدم،اگہ اجازہ میدین غذارم بڪشم!
خالہ بہ رویش لبخند پاشید:زحمت ڪشیدے عزیزم! الان خودم میام،تو بشین!
محجوبانہ جواب داد:ڪمڪ ڪنم راحت ترم!
خالہ ماہ گل چند قدم بہ سمتش برداشت و گفت:باشہ بیا بریم آشپزخونہ!
پشت سرش راہ افتادم و پرسیدم:من چے ڪار ڪنم خالہ جون؟!
بہ سمتم سر برگرداند،با چشم و ابرو بہ طبقہ ے بالا اشارہ ڪرد.
_زحمت بڪش محرابو صدا ڪن! فڪ ڪنم خوابہ! از صب ڪہ اومدہ از اتاقش بیرون نیومدہ!
رنگ از صورتم پرید،ڪاش ڪار دیگرے مے خواست! شاید اگر رایحہ ے یڪ سال و چند ماہ قبل بودم بے خیال و با سر و صدا از پلہ ها بالا مے رفتم و چند ضربہ ے جانانہ بہ در اتاق محراب مے زدم و سر بہ سرش مے گذاشتم.
اما دیگر همچین ڪارے از دستم بر نمے آمد! نہ من رایحہ ے یڪ سال و چند ماہ قبل بودم و نہ محراب!
مرز نامرئے شرم و حیا،میان مان ڪشیدہ شدہ بود. مرزے ڪہ نامحرم بودنمان را بیشتر بہ رخمان مے ڪشید و اجازہ نمے داد خبرے از آن خونسردے و راحتے سابق در رفتارمان باشد! در ڪلام مان،نگاہ هایمان و برق چشم هایمان!
این همہ فرار محراب از سر ایمان و حیا بود،آنقدر مے شناختمش ڪہ بدانم وقتے جلوے چشمم سبز نمے شود و یا اتفاقے همدیگر را مے بینیم سرش را توے سینہ اش فرو مے برد و آرام سلام مے ڪند یعنے حواسم هست! تو هم حواست باشد! ما آن آدم هاے سابق نیستیم!
حالا ممڪن است من در هر نگاہ تو غرق بشوم و از خندہ هایت غرق در لذت! حالا ممڪن است دلم هے بخواهد تو را تماشا ڪند و گاهے از ڪمے تماشا ڪردن بیشتر!
آدم ڪہ عاشق مے شود،نباید بہ دلش زیاد اختیار بدهد!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_دوم
#عطر_نرگس
#بخش_سوم
.
ممڪن است دلش بیشتر از دور تماشا ڪردن معشوق،بیشتر از لحظہ اے صدایش را شنیدن بخواهد!
عشق پاڪ است و بعضے غریزہ ها و احساسات انسان بہ اندازہ ے یڪ تار مو با پاڪے و ناپاڪے فاصلہ دارند!
ممڪن است همین دل و غریزہ،عشق را بہ ناپاڪے بڪشاند! بہ ناخالصے! بہ بے عشقے!
مثلا این روزها خیلے تلاش مے ڪردم ڪہ حتے در ذهنم فقط چشم هاے محراب در آغوشم بڪشند نہ دست هایش!
تلاش مے ڪردم ڪہ نگاہ هایم بہ محراب ڪار دست دل و ایمانم ندهد و تلاش سختے بود!
پاڪ نگہ داشتن عشق،عین مجاهدت است! عین جهاد ڪردن! سخت و شیرین! طاقت فرسا و روح تزڪیہ ڪنندہ! شڪرین و گزندہ! براے روح شیرین مثل شربت هاے گل محمدے خان جون و براے جسم تلخ مثل قهوہ هاے بے شڪرے ڪہ مزہ ے زهرمار مے دادند!
محراب ڪہ مرد بود و بعضے از غریزہ ها و احساساتش بیشتر!
حق داشت بعد از عمرے دین دارے از دختر حاج خلیل ڪہ بعد از خدا صاحب خانہ ے دلش شدہ بود دورے ڪند!
فقط دلیل تعللش را نمے فهمیدم! دلیل این همہ صبر و سڪوتش را!
با صداے خالہ ماہ گل از فڪر بیرون آمدم.
_واسادے ڪہ دختر!
بہ زور لب هایم را باز ڪردم:اَ...الان صداشون میڪنم!
با قدم هایے مردد و لرزان،بہ ڪندے از پلہ ها بالا رفتم و وارد راهروے طبقہ ے دوم شدم.
در اتاق محراب بستہ بود،آب دهانم را قورت دادم و با زبان لبم را تر ڪردم.
سر بہ زیر بہ سمت اتاقش رفتم،بہ چند قدمے اتاقش ڪہ رسیدم ایستادم.
با درنگ دستم را بالا بردم و مشت ڪردم. ضربہ ے ڪوتاهے بہ در زدم.
دوبارہ آب دهانم را فرو دادم،جوابے نداد!
این بار دو سہ تقہ پشت سر هم و محڪم بہ در زدم،با چند ثانیہ مڪث صداے خواب آلودش بہ گوشم رسید:بعلہ؟!
با ڪمے تاخیر لب هایم را از هم باز ڪردم.
_خالہ ماہ گل گفت صدات ڪنم! ناهار حاضرہ!
صدایے نیامد،خواستم عقب گرد ڪنم ڪہ در باز شد و قامت محراب در چهارچوب در نمایان.
چشم هایش پف ڪردہ و سرخ بودند،بہ زور باز نگهشان داشتہ بود!
مشخص بود با دست موهایش را مرتب ڪردہ بود ڪہ آثار پریشانے در میان شان دیدہ میشد!
خواستم نگاهم را بہ قفسہ ے سینہ اش بدوزم ڪہ پشیمان شدم! یادم آمد اول قبلش از همین جا بہ من "دوستت دارم" گفت!
نگاهم را بہ در دوختم،زمزمہ وار گفتم:سلام ساعت خواب! مهمون دارین!
خمیازہ ے ڪوتاهے ڪشید و گفت:علیڪ سلام! هنوز زندہ اے؟!
متعجب سرم را بلند ڪردم و بہ صورتش خیرہ شدم.
لبخند محوے زد:شنیدم دانشگاتون شلوغ شدہ! گفتم حتما مثل همیشہ ڪارگاہ بازے درآوردے و پریدے وسط معرڪہ! بعضے وقتا فڪ میڪنم قبل از من تو شهید میشے!
دوبارہ همان محراب روزهاے عادے شدہ بود! محراب روزهاے غیر عاشقے!
شانہ بالا انداختم:اوضاع دانشگا ڪہ تعریفے ندارہ!
چشم هایش تقریبا باز شدہ بود،همانطور ڪہ با دست موهایش را مرتب مے ڪرد پرسید:مهمون مون ڪیہ؟!
بہ پیشانے ام چین دادم:من و دختر حاج فتاح!
چشم هایش گرد شد،زمزمہ ڪرد:دختر حاج فتاح اینجا چے ڪار میڪنہ؟!
نتوانستم جلوے زبانم را بگیرم و بے اختیار گفتم:حتما دلتنگ آدم خاصے شدہ!
سریع لبم را بہ دندان گرفتم و چند قدم عقب رفتم.
نگاهش رنگ سرزنش گرفت،شرمگین گفتم:ببخشین! از دهنم پرید حرف بے موردے بود!
نفس عمیقے ڪشید و آرام گفت:برو پایین!
معذب و ناراحت سرم را تا آخرین حد ممڪن پایین انداختم و بہ سمت پلہ ها رفتم ڪہ با صدایش ایستادم.
_جز پیش خدا سرتو اینطورے جلوے ڪسے پایین ننداز! خصوصا پیش من! انقد حالیم هس ڪہ بدونم ڪے و از سر چہ نیتے نگات ڪنم! انقد مردونگے تو وجودم هس ڪہ حد و حدود نگامو براے دختر حاج خلیل بدونم! فڪرشم نڪن ڪہ محراب بہ نیت دل خودش نگات میڪنہ!
سپس در بستہ شد،نفس عمیقے ڪشیدم و پلہ ها را یڪے دوتا ڪردم.
تیر خلاص را زد! با گونہ هایے گل انداختہ بہ سمت میز غذاخورے رفتم.
خالہ ماہ گل سر میز نشستہ بود و الناز سمت چپ روے صندلے اول.
با زحمت لبخندے روے لب هایم ڪاشتم و بہ سمت الناز رفتم.
همانطور ڪہ صندلے ڪنارش را بیرون مے ڪشیدم گفتم:تو زحمت افتادین خالہ!
روے صندلے نشستم و نگاهم را بہ الناز دوختم:همینطور شما! دستت درد نڪنہ عزیزم!
خالہ نگاهش را میان من و الناز چرخاند و گفت:چہ زحمتے رایحہ جانم؟!
ڪنجڪاو پرسیدم:مامان نگفت ڪجا میرہ؟! با ریحانہ رفت؟!
لیوان آبے براے خودش ریخت و جواب داد:مهلا خانم یڪم بد حال بود،فڪ ڪنم فشارش افتادہ بود! مامانت بردش درمونگاہ. بہ من گفت ڪہ بهت خبر بدم نگران نشے! گفت ریحانہ ام رفتہ خونہ ے یڪے از دوستاش درس بخونہ تا عصر بر نمے گردہ. منم گفتم چے از این بهتر ڪہ خانم دڪترمون چند ساعت پیش من بد بگذرونہ!
لبخند زدم:مگہ میشہ پیش شما بد گذروند؟! خیلے دلتنگتون بودم اما درسا انقد سنگینہ وقت سر خاروندن ندارم!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_دوم
#عطر_نرگس
#بخش_چهارم
.
با صداے یااللہ گفتن محراب،الناز چادرش را مرتب ڪرد و سر پا ایستاد.
گونہ هایش گل انداختہ بود! با حرص لبم را جویدم و نگاهم را بہ مقابلم دوختم!
محراب نزدیڪ ما شد بہ همہ سلام داد و سر بہ زیر و معذب رو بہ روے الناز نشست.
الناز هم دوبارہ نشست و با شرم جواب سلامش را داد.
محراب نگاهے بہ بشقاب هاے خالے ما انداخت و گفت:ببخشین معطل من شدین! ڪاش شروع مے ڪردین!
خالہ ماہ گل دیس برنج را مقابل الناز گرفت و گفت:منتظر تو نبودیم! منتظر رایحہ جانم بودیم!
محراب لبخند شیرینے زد:همہ ے مامانا پسر دوستن نمیدونم چرا ماہ گل خانم دختر دوستہ؟!
گونہ هایم بیشتر رنگ گرفت،دختر خانوادہ ے مولایے بودن برایم معناے دیگرے پیدا ڪردہ بود!
دیگر بہ واسطہ ے جبر برادرے محراب دختر این خانوادہ نبودم،مے توانستم تنها دختر عمو باقر و خالہ ماہ گل باشم در صورتے ڪہ همسر محراب میشدم!
با این فڪر لبم را محڪم تر گزیدم و سریع براے خودم لیوانے آب ریختم.
آب را لاجرعہ سر ڪشیدم،خالہ خواست براے الناز برنج بڪشد ڪہ سریع گفت:نہ خالہ جون! اول براے خودتون و آقا محراب بڪشین!
محراب سر بہ زیر گفت:اول خانما!
ڪاش انقدر مودب و آقا نبود! تقصیر خودش بود ڪہ بہ جز من دل الناز را هم لرزاندہ بود! ڪاش تا این حد دوست داشتنے نبود! ڪاش چشم هایش مثل قهوہ ے قجرے ڪشندہ نبود و اے ڪاش لبخندهایش عطر یاس نداشت!
قلبم از حسادت مچالہ شد! از این ڪہ دخترے ڪہ ڪنارم نشستہ دل بہ معشوق من دادہ!
خالہ ماہ گل دو سہ ڪفگیر براے خودش ڪشید و سپس بشقاب الناز را پر ڪرد.
الناز دیس برنج را بہ سمتم گرفت،تشڪر ڪردم و دو سہ ڪفگیر برنج ڪشیدم.
خواستم دیس را بہ دست محراب بدهم ڪہ خالہ ماہ گل گفت:چقد ڪم ڪشیدے خالہ!
نگاهے بہ بشقابم انداختم و گفتم:ڪافیہ!
با چشم و ابرو بہ دیس اشارہ ڪرد:بازم بڪش! پوست و استخوون شدے خالہ!
الناز هم بہ صورتم خیرہ شد و گفت:آرہ رایحہ! از آخرین دفعہ اے ڪہ دیدمت خیلے لاغر شدے!
سنگینے نگاہ محراب را احساس ڪردم،بہ اجبار دو سہ ڪفگیر دیگر هم برنج ڪشیدم و دیس را بہ سمت محراب گرفتم.
تشڪر ڪرد و دیس را از دستم گرفت،خالہ ماہ گل پرسید:اوضاع دانشگاہ چطورہ؟! میگن دانشگاها شلوغ شدہ!
شانہ بالا انداختم و سرم را تڪان دادم:والا تعریفے ندارہ! شلوغہ و ناآروم!
محراب ظرف خورشت را بہ سمتم گرفت،همانطور ڪہ قاشقے برنج بر مے داشت گفت:جو دانشگاہ شما از بقیہ ے دانشگاها خطرناڪ ترہ! بنے صدر تا دانشجوهاے چپ گرا را از میدون بہ در نڪنہ بیخیال نمیشہ!
الناز پرسید:چرا؟!
ابرو بالا انداختم و ظرف خورشت را از دست محراب گرفتم.
آرام لب زد:چون منتقداے اصلے آقاے بنے صدرن! ایشونم خیلے دارہ تلاش میڪنہ ڪہ ڪنارشون بزنہ! شدہ بہ بهونہ ے پاڪ سازے دانشگاہ!
آهے ڪشید و قاشق را داخل دهانش برد،ڪنجڪاو بودم ڪہ بدانم چرا الناز بہ اینجا آمدہ بود؟!
با ڪمے دست دست ڪردن رو بہ خالہ ماہ گل پرسیدم:از فاطمہ خانم چہ خبر؟! مامان فهیم مے گفت حالش خوب نیس!
خالہ ڪمے از لیوان آبش نوشید و جواب داد:زیاد خبر ندارم!
سپس با چشم و ابرویش بہ محراب اشارہ ڪرد! منظورش را گرفتم! یعنے محراب رفت و آمد با خانوادہ ے حافظ را قدغن ڪردہ بود!
خالہ نگاهش را بہ الناز دوخت:خبرا رو باید از الناز جون بگیریم!
سر الناز بیشتر خم شد و صورتش سرخ!
گلویش را صاف ڪرد و جوابے نداد،خالہ ماہ گل با شیطنت پرسید:ڪے شیرینے عروسیو میخوریم؟!
الناز من من ڪنان جواب داد:اگہ منظورتون بہ آقا حافظ واقعیت جواب رد دادیم!
خالہ خونسرد مشغول غذا خوردن شد و اخم هاے من در هم رفت.
بہ حافظ جواب رد دادہ چون دلش گیر محراب بود! محرابِ من! منتظر اشارہ از جانب از خانوادہ ے مولایے بود!
با حرص مشغول غذا خوردن شدم،غذا ڪہ تمام شد محراب اجازہ نداد میز را جمع ڪنیم و خودش میز را جمع ڪرد.
براے ظرف شستن هم خودش پیش قدم شد و دور از جمع زنانہ در آشپزخانہ سنگر گرفت!
از صحبت هاے خالہ ماہ گل و النار متوجہ شدم،خالہ و الناز در خیابان یڪدیگر را دیدہ اند و بہ اصرار خالہ ماہ گل براے نوشیدن یڪ لیوان چاے الناز بہ عمارت سفید آمدہ بود.
دختر آرام و خوبے بود اما از سیاست و زیرڪے مادرش هم بے بهرہ نماندہ بود!
محراب همچنان در آشپزخانہ بود ڪہ الناز خداحافظے ڪرد و رفت.
نفس آسودہ اے ڪشیدم،هر چقدر هم قلب محراب براے من بود اما نمے توانستم تحمل ڪنم نگاہ و قلب دختر دیگرے دنبالش باشد!
الناز ڪہ رفت،محراب با دست هاے خیس از آشپزخانہ بیرون آمد و رو بہ خالہ ماہ گل گفت:مامان! من یہ سر میرم باغ قلهڪ!
متعجب نگاهش ڪردم،خالہ پر پرتقالے بہ دستم داد و پرسید:باغ قلهڪ چے ڪار دارے؟!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_دوم
#عطر_نرگس
#بخش_پنجم
.
چند قدم نزدیڪ شد و گفت:ماشیناے تایپ و یہ سرے وسیلہ موندہ تو انبارے،دو سہ نفر در بہ در دنبال ڪارن.
شاید این ماشیناے تایپ وسیلہ ے روزے درآوردنشون بشہ!
خالہ ماہ گل لبخند پر از محبتے نثار چشم هایش ڪرد و گفت:برو در پناہ خدا!
بوسہ اے روے پیشانے خالہ نشاند و گفت:جانیم سَنہ قوربان آنا! (جونم فداے تو مادر)
_اللہ الَمَسین بالام! (خدانڪنہ فرزندم)
محراب رو بہ من گفت:شما ڪارے ندارے؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:نہ! اگہ ڪمڪے میڪنہ میتونم بگم بچہ هاے دانشگاہ تایپ یہ سرے مقالہ ها و ڪاراشونو بہ این بندہ هاے خدا بسپارن!
لبخند مهربانے زد:لطف میڪنے! اینطورے خیلے خوب میشہ!
خالہ مرموز نگاهش را میان ما گرداند و ابرو بالا انداخت!
شرمگین سرم را پایین انداختم،محراب بدون توجہ بہ سمت اتاقش رفت.
صداے خالہ باعث شد سر بلند ڪنم:عید تهرانین؟!
_من ڪہ نہ! قرارہ برم تبریز پیش خان جون!
_ڪے میخواے برے؟!
نفس عمیقے ڪشیدم و جواب دادم:قرارہ فردا با عمو سهراب راهے بشم!
متعجب پرسید:پس دانشگات چے؟!
لبخند محزونے زدم:دانشگا همینجورے تق و لقہ! الانم ڪہ دم عیدہ خیلے از بچہ ها دیگہ نمیان!
بعد از ڪمے صحبت با خالہ ماہ گل و خداحافظے از محراب راهے خانہ شدم.
با این ڪہ دلتنگ خان جون بودم اما دل رفتن از تهران را نداشتم!
تهران شهر من بود! شهر محراب! شهر یار!
•♡•
همانطور ڪہ شیرینے هاے ڪشمشے را با وسواس داخل ظرف فلزے مے چیدم رو بہ ریحانہ گفتم:آبجے چمدون منو یہ دور دیگہ چڪ میڪنے؟! ببین از ڪتابا و جزوہ هام چیزے جا نموندہ باشہ!
ریحانہ پشت چشمے برایم نازڪ ڪرد و گفت:خر خون! ایش!
لبخند دندان نمایے نثارش ڪردم و دوبارہ مشغول ڪارم شدم.
از آشپزخانہ خارج شد،در ظرف را گذاشتم و روسرے ام را از روے شانہ هایم بلند ڪردم و روے سرم انداختم.
قرار بود روزهاے آخر اسفند را ڪنار خان جون باشم و براے خانہ تڪانے ڪمڪش ڪنم.
قرار شد مامان فهیم،حاج بابا و ریحانہ هم قبل از سال تحویل خودشان را بہ تبریز برسانند.
روسرے ام را گرہ زدم و ظرف را برداشتم،مامان فهیم روے مبل نشستہ بود و روزنامہ مے خواند.
دستے برایش تڪان دادم و گفتم:مامان جان! میرم از خالہ ماہ گل و عمو باقر خداحافظے ڪنم!
سرے تڪان داد و گفت:زود بیا!
چشمے گفتم و مقابل در ڪفش هایم را بہ پا ڪردم. با شور و اضطراب راہ حیاط را طے ڪردم و از خانہ خارج شدم.
بوے بهار در تمام منیریہ پیچیدہ بود،بوے یاس و پیچ امین الدولہ!
عمارت سفید مثل نگین در محلہ مے درخشید!
زنگ در را زدم و منتظر ایستادم،با صداے محراب سر برگرداندم.
_سلام!
لبخند زدم:سلام! خداقوت!
لباس سپاہ تنش بود و صورتش خستہ،لبخند محوش عطر یاس را پخش ڪرد! عطر نرگس و مریم را! زور عطر لبخندهاش بہ عطر شڪوفہ ها و پیچ امین الدولہ ها مے چربید!
_ممنون! با مامان ڪار دارے؟!
سرم را تڪان دادم:آرہ! هم با خالہ ماہ گل هم عمو!
ڪنارم ایستاد و ڪنجڪاو پرسید:چے ڪار؟!
ظرف شیرینے را بہ سمتش گرفتم:براے آوردن پیش ڪشے و تبریڪ سال نو و عرض خداحافظے!
یڪ تاے ابرویش را بالا انداخت:قرارہ جایے برے؟!
چشم هایم را بہ نشانہ ے مثبت،بستم و باز ڪردم.
دستہ ڪلیدش را از جیبش بیرون ڪشید و گفت:مامان و بابا رفتن خرید! خونہ نیستن!
ظرف شیرینے را جلوے چشم هایش تڪان دادم و گفتم:نمے گیریش؟!
شیطنت در صدایش موج میزد:گفتے با مامان و بابا ڪار دارے نہ من!
لبم را بہ دندان گرفتم:وقتے نیستن شما نمایندہ شونے!
لبخندش عمیق شد و ظرف شیرینے را از دستم گرفت.
خواستم دهان باز ڪنم ڪہ سریع تر پرسید:تو پختے یا خالہ فهیمہ؟!
با غرور جواب دادم:خودم پختم!
لبش را گزید و گفت:پس فڪ ڪنم فقط قسمت خودم باشہ! دستت پر از خیر و برڪت براے همہ!
خودم را بہ نشنیدن زدم و آرام گفتم:پیشاپیش سال نو مبارڪ! سال خوبے داشتہ باشے!
سرش را بلند ڪرد و بے تاب پرسید:ڪجا میخواے برے؟!
لحنش بہ قدرے دلتنگ و نگران بود ڪہ جا خوردم! گونہ هایم داغ شد و چشم هایم از نگاهش فرارے!
زمزمہ ڪردم:میرم تبریز پیش خان جون!
نفس بلندے ڪشید:مراقب خودت باش! توام سال خوبے داشتہ باشے!
سرم را بلند ڪردم و برایش دست تڪان دادم:بہ خالہ و عمو خیلے سلام برسون! از طرف من بهشون ڪلے تبریڪ بگو و خدافظے ڪن!
سرش را تڪان داد:حتما!
آب دهانش را فرو داد و سیب گلویش لرزید،سر بہ زیر شد و ظرف شیرینے را میان انگشت هایش فشار داد.
_دعا میڪنم امسال برات خیلے خوب باشہ! التماس دعا دختر حاج خلیل! با اجازہ!
این را گفت و وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست.
پس او هم مے توانست دلتنگ بشود! این همہ او نبود و یڪ بار هم من!
ڪمے بعد از مامان و ریحانہ و عمہ مهلا خداحافظے ڪردم.
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سے_و_دوم
#عطر_نرگس
#بخش_ششم
.
عمو سهراب،چمدانم را در صندوق عقب جا داد و پشت فرمان نشست.
براے بار آخر صورت مامان را بوسیدم و خداحافظے ڪردم.
دو دل سوار ماشین شدم،ماشین حرڪت ڪرد. چند متر ڪہ جلو رفتیم بے اختیار سرم برگرداندم و بہ عمارت سفید خیرہ شدم.
سایہ ے محراب را دیدم ڪہ با همان لباس نظامے پشت پنجرہ ے راهروے طبقہ ے دوم ایستادہ و گرفتہ بہ مسیر رفتنم خیرہ ماندہ بود!
پردہ را ڪنار زد،لبخند تلخے لب هایش را از هم باز ڪرد.
این روزها بے قرارے و آشوب در قهوہ ے چشم هایش موج میزد!
جسورتر شدہ بود و خجالتے تر! بے پروا تر شدہ بود و مرموز تر!
رفتارش پر از ضد و نقیض بود! پر از دلهرہ و نگرانے!
حتم داشتم مسئلہ ے مهمے پیش آمدہ بود ڪہ اینطور بہ هم ریختہ و سرگردان شدہ بود!
لبخندم را عمیق بہ چشم هایش رساندم،لبخند او هم رنگ دیگرے گرفت!
نگاهش را از چشم هایم گرفت و بہ پایین دوخت.
دست مشت شدہ اش را بالا آورد،خواست بہ سمت قفسہ ے سینہ اش ببرد اما پشیمان شد!
سریع مشتش را باز ڪرد و بہ نشانہ ے خداحافظے برایم دست تڪان داد!
با چشم هایم بہ چشم هایش گفتم:انتظار حلاوت عشق! شیرینے عشق است! انتظار جانِ عشق است!
خواستم نگاهم را بگیرم ڪہ دستش را روے قلبش گذاشت! این حرڪتش پر از حرف بود! پر از خواستن و پر از عشق!
انگار بہ جاے زبانش،با قلبش حرف مے زد! زبان جدیدے اختراع ڪردہ بود! زبان عشق!
صداے قلبش بہ گوشم رسید،ضربانش اوج گرفتہ بود!
دیدم ڪہ مامان فهیم پشت سرم آب ریخت و محراب قلبش را...
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است 👉🏻