💕اوج نفرت💕 صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد. _خب بگو. _جواب تلفنت رو بده. _ولش کن، احتمالا سیاوشه. _شاید کار واجب داره! به ساعت نگاه کرد. _ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه. _ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت. _من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن. _اخه من باید اجازه بگیرم. _این که اجازه نمیخواد! _چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن. گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم. چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال. گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت: _جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم? لبخندی به حرفش زدم. _الان خودش زنگ می زنه. صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم. _سلام. _سلام، چی شده? _عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم. سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم: _الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن? بازم سکوت کرد. _الو. _تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم. اینو گفت و گوشی رو قطع کرد. مطمعنا فردا روز خوبی ندارم   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕