#پارت25
💕اوج نفرت💕
صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد.
_خب بگو.
_جواب تلفنت رو بده.
_ولش کن، احتمالا سیاوشه.
_شاید کار واجب داره!
به ساعت نگاه کرد.
_ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه.
_ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت.
_من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن.
_اخه من باید اجازه بگیرم.
_این که اجازه نمیخواد!
_چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن.
گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم.
چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال.
گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت:
_جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم?
لبخندی به حرفش زدم.
_الان خودش زنگ می زنه.
صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم.
_سلام.
_سلام، چی شده?
_عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم.
سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم:
_الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن?
بازم سکوت کرد.
_الو.
_تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.
مطمعنا فردا روز خوبی ندارم
✍🏻
#هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕