eitaa logo
زینبی ها
3.7هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _امروز شده زورکی هم شاد باش اول اینکه همسرت گناه داره دوم اینکه امروز باید بهترین روزت باشه لبخند به مهربونیش زدم کارت رو سمتش گرفتم نگاهی به کتر انداخت و با دست پسش زد _برو مهمون من باش. تشکر کردم و چادر سفید رو روی سرم انداختم. کمی لیز بود و کنترلی روش نداشتم گوشی رو برداشتم و شماره ی احمدرضا رو گرفتم با اولین بوق جواب داد _جانم نگار _بیا این لباس هام رو ببر چادرم سُره نمیتونم جمعش کنم _من جلو درم باز کن بده دستم گوشی رو قطع کردم بعد از خداحافظی از خانم آرایشگر در رو باز کرد. احمدرصا پشت به در ایستاده بود طبق معمول دست هاش رو تو جیبش کرده بودو به روبروش نگاه میکرد _احمدرضا فوری برگشت سمتم و نگاهم کرد و لبخند روی لب هاش هر لحظه پهن تر شد و قدمی جلو تر اومد. _چقدر ماه شدی از شرم لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم. حسابی از جمله ی کوتاهش لذت بردم بی خیال نگاه خریدارانش نمیشد و بدون اینکه نگاهش کنم کاور رو سمتش گرفتم _اینو بگیر بتونم چادر رو روی سرم نگه دارم. دستش رو جلو اورد و کاور رو گرفت چادر رو دور سرم محکم گرفتم و باهاش همراه شدم. سوار ماشین شدیم و چرخید سمتم با ذوق گفت _ببین من رو با شرم سرم رو سمتش چرخوندم _سری پیش هم همینقدر زیبا شده بودی ولی استرس نذاشت زیاد لذت ببرم. به رو برو نگاه کردم _بریم دیگه. _خیلی دوستت دارم. تمام تلاشم رو میکنم که خوشبخت باشی. سرم رو پایین انداختم _ممنون متوجه خجالتم شد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 جلوی محضر علیرضا رو دیدم که ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد با دیدن ماشین میترا که دست ما بود لبخند رو لب هاش اومد. ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم _یکم دیر کردید همه مهمون ها اومدن. یکم عجله کنید صدای تلفن همراه احمدرضا بلند شد و به صفحش نگاه کرد و اخم کنرنگی مابین ابرو هاش نشست. رو به علیرضا گفت شما با نگار برید بالا منم تا دو دقیقه ی دیگه میام. همراه با علیرضا وارد محضر شدم. حضور ماشین پدر زن علیرصا باعث شد تا برگرده تو کوچه _تو برو بالا من الان میام چند قدم از در فاصله گرفتم حس کنجکاوی تلفن احمدرصا باعث شد تا برگردم و پشت در بایستم به سختی بین صدای ماشین و احوال پرسی علیرصا با خانواده ی همسرش صداش رو شنیدم. _پس تو اونجا چی کاره ای با عصبانیت ادامه داد _مرجان بهت گفتم نذار بفهمه _تو اگه نگفتی کی گفته _بهتر الان باهاش حرف نزنم حالش خراب میشه _جلو محضریم. بزار تموم شه زنگ میزنم باهاش حرف میزنم. نزدیک شدن صدای علیرضا باعث شد تا به سرعت از در فاصله بگیرم و سمت در ورودی محضر برم با دیدن عمو اقا تو چهار چوب در در حالی که دلخور نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چرا تمام کارهای اشتباهم از دیدش دور نمیمونه تو یک قدمیش شرمنده ایستادم _سلام از جلوی در کنار رفت با سر به داخل اشاره کرد _علیک سلام از کنارش رد شدم و میترا با دیدنم لبخند زد و فوری کنارم ایستاد _میدونستم آرایش نمیکنی لوازم ارایش اوردم اخرش برای آتلیه ارایشت کنم نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد اروم کنار گوشم گفت _چی شده؟ _فال گوش ایستادم دید لب هاش رو جمع کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد _از دست تو. حالا چی گفتن _کیا _علی رضا و احمدرضا _اونا حرف نمیزدن احمدرصا با مرجان حرف میزد . مثل اینکه شگوه فهمیده امروز عقدمونه البته فکر کنما دست احمدرضا پشت کمرم نشست با دیدنش از هول هینی کشیدم لبخند مهربونی زد و به جایگاه عروس و دادماد اشاره کرد. _برو بشین رو به میترا گفت _زن عمو دیگه سفارش نکنم _برو عزیزم حواسم هست دستم رو گرفت و هنراه با هن روی صندلی که مشخص بود نشستیم. نگاه گذرام توی جمع روی علیرضا و ناهید ثابت موند جعبه ی هدیه ای که برای من گرفته بودن رو با هم نگاه میکردن. _نگار نگاهم رو به احمدرضا دادم _بله _صبر کن بعد سه بار بله بگو چشم هام گرد شد و لبخند دندون نمایی زدم _چرا _مثل بقیه ی دختر ها . گفتم میترا خانم حواسش باشه _باشه عزیزم صدای عاقد بلند شد _عروس دادماد الباقی محرمیت رو بهم ببخشن تا من شروع کنم نگاه احمدرضا نگران شد و اب دهنش رو قورت دادم با لبخند گفتم _جمله رو کامل بگو لبش رو به دندون گرفت و نفس سنگینی کشید _نگار من ... دستم رو بالا اوردم و روی بینیم گذاشتم _من دوستت دارم دستم رو گرفت بالا اورد و عمیق بوسید این کارش باعث شد تا صدای هلهله ی میترا بالا بره رو به عاقد گفت _الباقی محرمیت رو بخشیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _آقا داماد از شرایطی که عروس خانم ضمن عقد کردن مطلع هستن _بله حا ج اقا سرم رو پایین انداختم و منتظر خوندن خطبه ی عقد شدم اما انتظار شنیدن اسمی که عاقد گفت رو نداشتم _سرکار خانم آرام پروا ایا به بنده وکالت... اشک تو چشم هام جمع شد و یاد بابا حسین و مهربونی هاش افتادم افتادم. با صدای بلند و شاد میترا از بالای سرم بهش نگاه کردم. _عروس رفته گل بچینه تازه متوجه پارچه ی سفیدی که رو سرمون گرفته بودن شدن ناهید و زن برادرش دستمال رو گرفته بودن و میترا دو تا قند دو بهم میزد لبخند روی لب هاش نشست دوباره عاقد جملات تکراریش رو با نامی که من باهاش غریبگی میکردم گفت و این بار میترا جمله ی معروف دوم رو گفت خودم رو اماده کردم تا برای بار سوم بله رو بگم که میترا پیش دستی کرد وگفت _عروس خانم زیر لفظی میخوان ته دلم خالی شد کاش این رو نمیگفت احمدرضا که کسی رو نداره تا این کار رو براش انجام بده یا هدیه ای نخریده که تا الان به من بده . متوجه عمو اقا شدم که لبخند رضایت بخشی روی لب هاش بودو جلو می اومد. جعبه ی نسبتا بزرگی رو روبروم گذاشت و به عقب برگشت نفس راحتی از حفظ ابروی احمدرضا کشیدم آهسته کنار گوشم گفت _بازش کن نگاهم به نگاه نگرانش افتاد لب زدم _زشت نیست؟ _نه بازش کن جعبه رو برداشتم و بازش کردم با دیدن پلاک و زنجیر احمدرضا ناخواسته لبخندون نمایی زدم و به احمد رضا نگاه کردم _ممنون _خب عروس خانم زیر لفظیشون رو هم پسندیدن . حالا وکیلم صدای خنده ی ریز مهمون ها بلند شد . سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم. _با اجازی عمو و برادرم ... بله ناهید طوری هلهله و شادی میکرد که انگار عقد احمدرضای خودشه. نگاه علیرضا رو به من با رضایت و پر از ارامش بود عتقد بله رو از احمد رضا هم گرفت. دوباره صدای کل و شادی جمع بالا رفت و بلافاصله احمدرضا دستم رو گرفت و با خوشحالی گفت _تموم شد. برای همیشه مال من شدی. با لبخند نگاهش کردم و حس رضایت رو توی چشم هام موج میزد _اولش چرا بغض کردی؟ _یاد بابا حسینم افتادم _قلبم داشت از سینه میزد بیرون گفتم بخشیدم نگار پشیمون شد. _لازم بود با این قلبت منتظر بار سوم بشینی _بالا رفتن ضربان قلبم برای گرفتن بله بعد از پنج سال که چیزی نیست عوضش الان ارامش دارم. حضور ناهید و علیرضا بالای سرمون باعث شد تابایستیم. صورتش رو بوسید. _مواظب خواهرم باش _چشم. مطمعن باش نمیزارم اب تو دلش تکون بخوره هدیه شون رو دادن و عقب رفتن عمو اقا و میترا جلو اومدند عمو اقا بی مقدمه من رو تو آغوش کشید توی آغوشش حس امنیت و ارامش داشتم و انقدر گرم بود که چشم های داغ و پراشک شد دست هاش شل شد ازش فاصله گرفتم و به چشم های خیسش نگاه کردم. رو به احمدرضا گفت _حواست باشه نگار دختر منه احمدرصا سرش رو پایین انداخت _چشم عمو عمو نتونست طاقت بیاره و رفت میترا جلو اومد سرش رو کنار گوشم گفت _همه که رفتن یادت نره صبر کن یکم ارایشت کنم _اینجا! _اره ازشون اجازه گرفتم ببرمت تو یه اتاق صورتم رو بوسید و جعبه ای بزرگ تر از جعبه ی زیر لفظی رو دستم داد. _چرا زحمت کشیدید شما که هدیه داده بودید _اون رو من نخریدم احمدرضا دیروز بهم داد نیم نگاهی به احمدرضا که با لبخند نگاهم میکرد انداختم. چقدر دوست داره امروز رو برای من تمام و کمال تموم کنه. درنهایت هدیه دادن مهمون های کم ما تموم شد و میترا زیر نگاه کلافه ی احمدرضا دستم رو گرفت و به اتاق دیگه ای برد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _احمدرضا چرا ناراحت بود؟ دوست نداره آرایشت کنم؟ _نمیدونم ولی فکر می‌کنم دوست نداره ازش دور بشم. _وای بیچاره شدیم این دیگه تو رو عقد کرد از امروز به بعد خودش رو صاحب اختیار تو میدونه حالا برنامه‌ها داریم. از اینکه به عقد احمدرضا در اومدم خوشحالم. اما نمیتونم منکر اضطراب و استرس وقتی که قراره باشکوه روبرو بشم، بشم. مطمئناً با حرفهایی که جلو در پنهانی از احمدرضا با مرجان شنیدم شکوه رضایت به این عقد نداده و احمدرضا دوباره بدون اطلاع و یا اجازه این کار رو کرده روی صندلی اتاق نشستم و میترا با ظرافت خاصی اما خیلی سریع شروع به کار کردن روی صورتم کرد. _ میترا جون زیاد جیغ نباشه _حرف نزن تا الان هم آبرومون رو بردی _ چرا باید آبروتون بره؟ _یه کرم به صورتت نزدی ارایش جزئی انروز ایرادی نداشت. _ کرم ریمل رژ همه اینا میشه زیبایی و من اصلاً دوست دارم زیباییم رو مردهای غریبه ببینن. توی اینجا احمدرضا علیرضا عمو آقا به من محرم بودن. بعضی از مردها را من حتی یک بار هم ندیده بودم دوستای عمو آقا و علیرضا به من نامحرم بودن. چرا من باید خودم رو در برابر اونها زیبا کنم. _مثلا عقدت بود ها _ به بهانه عقد بودن نمیشه مسئله حجاب رو نادیده گرفت. پوشش برای خانم ها همیشه هست و هیچ روزی مستثنی نشده _من در برابر حرف‌های تو کم میارم. عیبی نداره الان آرایشت می‌کنم چادرت رو بکش روی صورتت سوار ماشین احمدرضا شو برو آتلیه. نمیشه بدون آرایش عکس بندازی. روح میشی. اصلاً چهرت خودش رو نشون نمیده. بیچاره فیلمبردار موقع عکس انداختن از سر عقد از تو و با احمدرضا یه جوری درمونده نگاهت می کرد که من فهمیدم چه حسی داره. چشم هات رو ببند. چشم هام رو بستم و خودم را در اختیار میترا گذاشتم با عجله و سرعت روی صورتم کار می‌کرد. _تموم شد . اینه کوچکش رو جلوم گرفت و گفت _ خودت رو ببین نگاهم رو توی صورتم چرخوندم میترا آرایشگر نبود اما حسابی وارد بود _ ملیح درستت کردم. معلومه احمدرضا از چهره بی آرایش تو بیشتر لذت میبره. _ممنون میترا جون براتون جبران میکنم چادرم رو روی صورتم کشید _خوشبختی تو بهترین جبرانه. و از اتاق بیرون رفتیم.احمدرضا و علیرضا جلوی در صحبت می‌کردند وعموآقا با پدر ناهید مشغول بود احمدرضا فوری سمتم اومد دستم رو گرفت و همراه با هم سوار ماشین شدیم وقتی چادر جلوی صورتم بود به سختی رو به رو می دیدم هر چند که نازکی خودش رو داشت اما با این حال دیدم را سخت کرده بود و این باعث شد تا تکیه ام رو برای راه رفتن روی دست احمدرضا بندازم صدای ماشین ها رو شنیدم که برامون بوق می زدن و از کنارمون رد میشدن. احمدرضا ماشین رو روشن کرد و کمی از محضر فاصله گرفته و بدون در نظر گرفتن ماشین عمو آقا و علیرضا و فیلمبردار که دنبالمون بودن پارک کرد و آهسته به من گفت _چادرت رو بزن بالا ببینمت. خجالت کشیدم _ بزار برسیم آتلیه میبینی _ نه طاقت ندارم الان می خوام ببینمت _ الان زشته همه دارن میبینن _فقط یه لحظه چادرت رو بگیر بالا. سرم رو بالا گرفتم هر دو دستم رو حائل چادرم کردم صورتم رو به احمدرضا نشون دادم. نوع نگاه احمدرضا تغییر کرده مثل روزهای اول محرمیتمون توی خونه تهران احمدرضا بیخیال نگاه کردن نمی شد چادرم رو انداختم و گفتم _دارن نگاهمون می‌کنن. به خاطر ما پارک برو دیگه بالاخره ماشین راه افتاد به آتلیه رسیدیم. کسی همراهمون بالا نیومد و نزدیک به یک ساعت توی آتلیه با ژست های مختلفی که فیلمبردار میگفت عکس انداختیم و تمام مدت احمدرضا نگاه خاصش رو از من بر نمی داشت. بالاخره آتلیه هم تموم شد و به رستورانی که احمدرضا برای پذیرایی نهار گرفته بود رفتیم بعد از خوردن ناهار و تبریک مجدد مهمون ها به ما خداحافظی کردیم و همراه با اعضای خانواده‌ام به خونه برگشتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 با تعارف علیرضا همه به خونه ی ما اومدن. احمد رضا لحظه‌ای از کنارم دور نمی شد دستم رو گرفته بود و قصد جدا شدن نداشت . روی مبل کنار هم رو به روی عموآقا و میترا که با لذت نگاهمون می کردن نشستیم. علیرضا سمت آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد و کنار ما نشست میترا بدون مقدمه رو به علیرضا گفت _ به نظرم بهتره این دوتا رو چند لحظه با هم تنها بزادیم. منتظر منتظر اجازه از طرف هیچ کس نشد رو به احمدرضا گفت _دست خانمت رو بگیر با هم برید اتاقش. اصلاً انتظار نداشتم این پیشنهاد رو از طرف میترا بشنوم اما کاری بود که شده بود. نگاهی به علیرضا انداختم و رنگ مخالفت رو توی چشماش ندیدم. احمدرضا خوشحال از پیشنهاد میترا دستم رو کمی کشید. ایستادم. لبخند روی لب هام از خجالت نشست و همراه با احمدرضا وارد اتاق شدم. در رو بست روبروم ایستاد با لبخند نگاهم کرد. _تو برای من خیلی ارزشمندی، نفس سنگینی کشید _ خیلی هم گرون تموم شدی. سرش رو پایین انداخت _ولی ارزشش رو داری. روی تخت نشستم _چرا گرون تموم شدم؟ کنارم نشست دستم رو گرفت و روی پاش گذاشت. _دلم نمیخواست مادرم ازم ناراحت بشه، ولی شد. خیلی باهاش راه اومدم. با هر چیزی که مخالف بود خداحافظی کردم. ولی با تو نتونستم. مامان عقیده داشت که من عاشق تو نیستم، میگفت بهت عادت کردم. تو چشم هام خیره شد _نگار اگر عادت بود باید حسم با دوریت تغییر میکرد، ولی نکرد. چهار سال کنار گوشم گفت عادت بوده، ولی نبود. چشمش پر از اشک شد و نگاهش رو پایین انداخت _چرا بهش نگفتی؟ سوالی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم. _من حرف هات با مرجان رو شنیدم صدای نفس سنگینش رو شنیدم و ادامه دادم _نمیترسی دوباره اتفاقات بد زندگیمون تکرار شه؟ _نه.نمیترسم. بهش نگفتم چون راه زندگیم رو جدا کردم. چون نقشی که قبل تو زندگیم داشت رو دیگه نداره _اصلا میدونه برای چی امدی شیراز؟ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد _میدونه؟ _هیچی نگفت. غمگین نگاهم کرد _ازت خواهش میکنم احترامش رو نگه دار هر چند که توقع بیجاییه. سکوتم رو که دید ادامه داد _ نگار حالم خیلی خوبه. این حالم رو با هیچی عوض نمیکنم. خیلی چیز ها رو از دست دادم ولی تو رو بدست اوردم و از اینکه الان همسرمی خیلی خوشحالم. با من باش، کنارم باش، همراهم باش. دوست ندارم هیچی این خوشی رو ازم بگیره همه جوره پات ایستادم دلم نمیخواد دلت بلرزه دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم و به صورتش که با ته ارایش زیبا تر شده بود نگاه کردم _سلام. لبخند زد و گفت _نگار بیا بریم بالا شاید این دو تا بخوان تنها باشن. ناراحت گفتم _یعنی من نمیتونم اولین عید رو پیش برادرم باشم. _الهی قربون دل پاکت برم اینا تازه عقد کردن شاید با هم کار داشته باشن جلوی تو معذب میشن. با قیافه ی وا رفته لب زدم _باشه. بیاید تو لباس بپوشم بریم. سمت اتاقم رفتم و همزمان ناهید و علیرضا هم بیرون اومدن. گرم سلام و احوال پرسی با میترا شدن حق با میتراست ولی حالم گرفته شد مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم علیرضا با دیدنم گفت _کجا ان شاالله به میترا نگاه کردم و نفسم رو با ثدای اه بیرون دادم _میرم بالا پیش عمو اقا _چرا؟ موندم چی جواب بدم که باعث خجالتشون بشم که میترا گفت _اردشیر میگه چند ساله عادت کرده با نگار باشه گفت بیاد بالا _شما بیاید پایین من و نگار این اولین عیدمونه که با هم هستیم. دوست دارم کنار خودم باشم. میترا نگاهش رو معنی دار بین ناهید و علیرضا جابجا کرد. ناهید فکری گفت _منم دوست دارم نگار پیش ما باشه میترا جون شما به همسرتون بگید بیاید پایین میترا لبخند ملیحی زد _باشه برم بالا بهش بگم اگه قرار شد بیام پایین زنگ میزنم از اینکه قرار نیست برم بالا خوشحال شدم بعد از رفتن میترا علیرضا طوری که ناهید نشنوه گفت _واقعا میخواستی بری؟ _دوست نداشتم ولی میترا گفت که من اینجا مزاحمم اخمی وسط پیشونیش نشست _این چه حرفیه. تو صاحب خونه ای اگه قرار کسی هم اینجا مزاحم باشه اون... _اینجوری نگو علیرضا ناراحت میشم. صدای ناهید باعث شد تا حرفمون نصفه بمونه _علیرضا اینو اتو زدم میپوشی؟ _اره عزیزم بزار رو تخت میرم میپوشم صدای تگ آهنگ گوشیم بلند شد فوری به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم احمدرضا لبخند روی لب هام نشست سلام عزیزم صبح شیرازم برق شادی به چشم هام اومد و انگار دنیا رو به من دادن _کی اینجایی به صفحه خیره شدم و منتطر جوابش موندم که با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _نگار گوشی رو بزار کنار داره دعای تحویل سال رو میخونه _باشه الان دوباره به صفحش نگاه کردم. ساعت یازده و نیم. با ذوق به زمانی که احمدرضا گفته بود نگاه کردم. که پیام بعدیش ظاهر شد _سال نوت مبارک تو اولین نفری هستی که بهت تبریک گفتم . از خوشحالی پیام هاش اشک تو چشم هام جمع شد و براش تایپ کردم سال نو تو هم مبارک علیرصا اروم گوشی رو از دستم گرفت و خیلی جدی گفت _انقدر بدم میاد یکسر نگاهت به گوشیه نگاهی به ناهید انداختم _خودت نامزدت کنارته من رو درک نمیکنی کمی خیره نگاهم کرد ابروهتش رو بالا داد _حرف حساب جواب نداره. ولی گوشی رو بهت نمیدم تا دیگه اینجوری حرف حساب رو به من نزنی گوشی رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. پاکتی رو سمتم گرفت _سال نوت مبارک عزیزم. با ذوق به پاکت نگاه کردم _ممنون . این مال منِ _این هدیه ی ناقابل من و ناهید برای توعه پاکت رو ازش گرفتم اگر ناهید نبود حتما علیرضا رو تو آغوش میگرفتم ولی با حضوز ناهید نباید زیاد به علیرضا نزدیک بشم تا حس حسادتش رو بیدار کنم بعد از تبریک سال نو به همدیگه علیرضا گفت _صبح حاضر باشید ساعت ده اول بریم بالا بعد هم بریم خونه ی پدر ناهید یاد پیام احمدرضا افتادم _میشه من با شما نیام سوالی نگاهم کرد _اخه احمدرضا گفت ساعت یازده و نیممیاد اینجا. میخوام با اون بیام لب هاش رو پایین داد _باشه ایراد نداره با احمدرضا بیا. دلم میخواست گوشیم رو بردارم ولی ترسیدم علیرضا جلوی ناهید حرفی بهم بزنه که ناراحت بشم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اون شب هم تموم شد و صبح با سر رو صدای ناهید و علیرضا از خواب بیدار شدم به ساعت روی دیوار اتاقم نگاه کردم نه و سی دقیقه رو نشون میداد. روی تخت نشستم و خوشحاب از اینکه قراره احمدرصا رو ببیینم نگاهی به گوشیم انداختم. هنوز پیامی نداده بود. ایستادم پشت در اتاقم ایستادم و چند ضربه بهش زدم و با صدای بفرمایید علیرضا بیرون رفتم. در حال صبحانه خوردن بودن. وارد اشپزخونه شدم بع از سلام و صبح بخیر،کنارشون نشستم. _مطمعنی نمیخوای با ما بیای؟ با سر تایید کردم _گفتی ساعت یازده و نیم میاد میگم خونه ی اردشیر خان رو با ما بیا تا اونم بیاد. _نه صبر میکنم با احمدرضا میام. نفس سنگینی کشید و نگاه دلخورش رو ازم برداشت. ناهید گفت _نگار چایی برات بریزم فوری ایستادم _نه ممنون خودم میریزم. علی رضا لیوان خالی از چاییش رو سمتم گرفت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت _برا منم بریز از دستم ناراحت شده. لیوانش رو گرفتم و بعد از ریختن چایی جلوش گذاشتم. دوست ندارم از من ناراحت باشه _باشه خونه ی عمو اقا رو با شما میام. نیم نگاهی بهم انداخت و حرفی نزد ناهید ایستاد رو بهش گفت _من برم حاضر شم . _برو عزیزم صبر کردم تا وارد اتاق بشه و حرف هامون رو نشنوه تن صدام رو کمی پایین اوردم. _از من ناراحتی. _هر چی از دیشب بهت میگم بالا رو با ما بیا میگی نه _ببخشید. الان یا شما میام نفس سنگینی کشید و ایستاد _صبحانت رو بخور زود حاضر شو. خونه ی پدر ناهید دوره برای نهار دعوتمون کرده تا برسیم دیر میشه. اب دهنم رو قورت دادم _من فقط بالا رو با شما میام. باشه؟ _باشه. فقط زود باش بیرون رفت فوری میز رو جمع کردم و استکات ها رو توی سینک گذاشتم. مانتو شلوارم رو پوشیدم. همراه با ناهید و علیرضا به طبقه ی بالا رفتیم. کنار عمو اقا نشستم. احمدرضا چهار دست و پا راه میرفت سرش رو بالا میگرفت برای عمواقا از ذوق جیغی میزد و دوباره چهار دست و پا جلو تر میاومد. عمو دستم رو گرفت. نگاه پر از محبتم رو از احمدرضا برداشتم و به عمو اقا دادم. با صدای خیلی ارومی گفت _باید باهات حرف بزنم. _کی؟ _هر وقتی که تنها شدیم. با ورود میترا با سینی چایی که روی میز گذاشت و عمو دیگه حرفی نزد. بیست دقیقه ای میشد که گرم صحبت بودن که ناهید رو به علیرضا گفت _دیر میشه ها علیرصا نگاهی به همسرش انداخت و ایستاد رو به عمو اقا گفت _خب ما دیگه رفع زحمت کنیم. میترا ایستاد و سمت اپن رفت از لای قرآن دو تا پاکت برداشت و اوند سمتمون و گفت _اگر خونه ی پدر ناهید نمیخواستید برید عمرا میذاشتم نهار نخورده برید. پاکت رو سمت ناهید گرفت و با لبخند گفت _قابل تو رو نداره ناهید با ناز پاکت رو گرفت و تشکر کرد میترا پاکت دوم رو سمت من گرفت. _اینم برای تو عزیزم _من با احمدرضا هم دوباره میام بزارید اون موقع بهم بدید پاکت رو توی دستم گذاشت و به شوخی گفت _اون موقع هم بهت میدم. عمو اقا نیم نگاهی بهم انداخت _احمدرصا به من گفت چهارم به بعد میاد. _نه دیشب پیام داد گفت صبح ساعت یازده و نیم اینجاست. علیرصا تشکر کرد و همراه با ناهید سمت در رفتن خواستم همراهشون بشم که عمو اقا دستم رو گرفت و مانعم شد . بعد از خداحافظی و رفتنشون روبروی عمو اقا نشستم. نفس سنگینی کشید _نگار یه سری حرف هست که حس میکنم باید بهت بگم. _در رابطه باچی؟ عمیق تو چشم هام نگاه کرد و گفت _شکوه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم میترا خوشحال وارد شد _مرجان کجاست سر چرخوند به مرجان که ایستاده بود نگاه کرد مرجان اهسته سلام کرد _سلام عزیز دلم. خوش اومدی با روی باز جلو رفت و مرجان رو در آغوش گرفت دستی به شکمش کشید با خنده گفت _خاله رورو. چند ماهته مرجان خجالت زده لب زد _آخرای هشتم _عزیزم. یعنی اردیبهشت میاد این نی نی خوشگل ما؟ _بله _اسمش چیه؟ _حلما _چه اسم قشنگی. ان شالله سالم و صالح باشه دوباره صورت مرجان رو بوسید. _چرا نیومدی بالا. اخم نمایشی کرد و ادامه داد _عمو نزدیک تره یا دختر عمو؟ نیم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت _ببخشید زن داداش نزدیک تره نگاهش بین من و مرجان جابجا شد _شما چرا انقدر وا رفته اید. جمع کنید بریم بالا اهسته جلو رفتم و نفس سنگینی کشیدم روی مبل نشستم. _یکم با هم حرف بزنیم میایم _بلند شید بریم بالا سه تایی حرف بزنیم. مرجان مضطرب گفت _زن عمو احمدرضا چی کار میکرد؟ _یکم بدخلق بود ولی نشسته پیش اردشیر حرف میزنن. رو به من گفت _ بلند شو دیگه به مرجان نگاه کردم _دوست داری بریم بالا؟ سرش رو تکون داد _حرفی ندارم. فقط بالا من یکم معذبم میترا دلخور گفت _این چه حرفیه! مثلا خونه ی عموته _جسارت نشه زن عمو. به خاطر احمدرضا میگم. وگرنه عمو پدری رو در حق من تموم کرده. صدای تلفن خونه بلند شد میترا سمتش رفت با دیدن شماره رو به مرجان گفت گفت _اردشیره. با تو کار داره مرجان به سختی ایستاد و سمت تلفن رفت و گوشی رو از میترا گرفت دکمه ی سبز رو فشار داد و کنار گوشش گذاشت _سلام عمو _ممنون. عید شما هم مبارک _چشم الان میام _باشه چشم. خداحافظ گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت بریم بالا فقط نگار تگه قرار بوده با احمدرضا جایی برید دوست ندارم مزاحمتون باشم. کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم _نمی زارم اوضاع اینجوری بمونه. خودم همه چی رو به احمدرضا میگم. لبخند بی جونی زد _حرف تو رو گوش میکنه امید وارم باور کنه. هر سه به طبقه ی بالا رفتیم. دلم میخواد سوال های زیادی از مرجان بپرسم ولی مطمعنن با وجود احمدرضا نمیشه پچ پچ کرد. وارد خونه شویم عمو اقا از حضور مرجان حسابی خوشحال شد. و چند دقیقه ای مرجان رو تو آغوشش نگه داشت. نگاه مضطرب احمدرضا روی من ثابت مونده بود. لبخند بی جونی زدم. میترا مرجان رو که حسابی رنگ و روش پریده بود به اتاق بچش برد تا کمی استراحت کنه. کنار احمدرضا نشستم اهسته گفت _خوبی؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم _چی بهت گفت ؟ نفس سنگینی کشیدم _از اتفاق های اون شب گفت دندون هاش رو بهم فشار داد و نفس حرصی کشید _کدوم شب؟ خیره نگاهش کردم _میشه بهم استرس ندی. تن صدام برعکس احمدرضا آهسته نبود و عمو اقا صدام رو شنید احمدرضا سرش رو پایین انداخت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت اشپرخونه رفت _من دارم با تو اروم حرف میزنم تو چرا بلند جواب میدی. چشم هام رو بستم و نفس عمیقس کشیدم _نگار دلم شور میزنه چی بهت گفته تو چشم هاش نگاه کردم _مراعات قلبت رو بکنم یا جواب سوالت رو بدم _مگه...چی گفته که...قرار حال قلبم خراب بشه _از بی گناهیش گفت. از بی تقصیریش، که قانع هم شدم. ولی هر روز داره برام روشن تر میشه که تو برای اینکه گناه مادرت رو کم کنی همه تقصیر ها رو گردن این و اون میندازی هنوز اسم مادرش میاد میشه عصبامیت رو تو چشم هاش دید _مادرت رو دوست داری. آفرین. بهش احترام میزاری احسنت. شاید با بد اخلاقی به یه زن حامله و چشم غره رفتن به زن خودت بتونی خودت رو راضی نگه داری. ولی نمیتونی با زور و قلدری در برابر خدا بایستی و بگی بی گناهه. تمام تقصیر اون شب گردن شکوهه اونه که باید ... حرفم رو با عصبانیت قطع کرد _خب بسه. نگاه از نگاهم برداشت و کمی روی مبل جابجا شد. _حرفم همینه احمدرضا شاید من رو ساکت کنی ولی کار شکوه ... تیز نگاهم کرد ته دلم خالی شد ولی عصبانیت طرفداری بی جای احمدرصا از شکوه باعت شد تا خونم به جوش بیاد کمی تن صدام رو بالا بردم. _به من اونجوری نگاه نکن. دیگه تموم شد اون روز هایی که با یه نگاه چپت لال میشدم حرف نمیزدم. تو نمیتونی با زور و قلدری دید من رو نسبت به شکوه عوض کنی. _چتونه شما دو تا هر دو به عمو اقا نگاه کردیم. با تشر به من گفت _بلند شو یه سینی چایی بیار رو به احمدرضا هم با همون لحن گفت _تو هم جمع کن خودت رو از جام تکون نخوردم و از شدت حرص قفسه ی سینم بالا پایین میشد با صدای دوباره ی عمو آقا ایستادم _نگار _چشم. سمت آشپزخونه رفتم _این همه راه از تهران بلند شدی اومدی اینجا که ناراحتش کی احمدرضا حق به جانب گفت _من که حرفی نزدم. _اگه حرف نزدی چرا صدای این بی صدا رو دراوردی. نگار اصلا دختری نیست که بخواد اینطوری جواب بده. هر چی بهش بگی سرش رو میندازه پایین میگه چشم. سینی چایی رو جلوی عمو اقا گذاشتم پا کج کردم سمت اتاقی که مرجان و میترا داخلش بودن که عمو اقا گفت _نگار بشین همینجا کلافه برگشتم و با کمی فاصله از احمدرضا نشستم. _گیریم که احمدرضا یه نگاه چپ هم بهت انداخت، باید صدات رو بالا ببری؟ اگه قرار باشه اینجوری همدیگرو بی حرمت کنید که زندگیتون روی آبِ. احمدرضا گفت _عمو من معدرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه. چرخید سمت من _عزیزم اگه با نگاهم باعث ناراحتید شدم معذرت میخوام. _ولی من بابت حرف هام ازت عذر خواهی نمیکنم هنوزم پاش ایستادم. نمیتونی با زور کار های مادرت رو از یاد ها پاک کنی _ببین روز اول عیدی چه اعصابی از من خورد کردن به عمو اقا که نگاه تیزش رو ازم بر نمیداشت نیم نگاهی کردم. هیچ وقت زیر این نگاهش نتونستم مقاومت کنم. اروم لب زدم _ببخشید _از من نه. از احمدرضا باید عذر خواهی کنی. احمدرضا سکوتم رو که دید گفت _نیازی نیست عمو حق با نگار بود _این نیاز رو الان من تشخیص دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سمت مبل رفتم و روش نشستم شاید باید کمی تنها باشن. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. روسریم رو درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم چی در رابطه با امروز و حضور و احمدرضا فکر میکردم و چی شد. کمی از آب لیوانی که دستم بود رو خوردم. با صدای عمو اقا چرخیدم سمتش. _احمدرضا کجاست. _تو اتاق پیش مرجان. نفس سنگینی کشید و روبروم نشست. _بد کردن در حق احمدرضا _مرجان هم قربانی شده. امروز برام تعریف کرد. عمو اقا چهار سال اشتباه فکر کردیم. خیلی خلاصه براش توضیح دادم. متحیر بهم چشم دوخته بود. _بعد شما میگید شکوه رو ببخشم. اون به هیچ کس رحم نکرده چطور میتونم ازش بگذرم _من نگفتم ببخش. گفتم کوتاه بیا. احمدرضا پسری نیست که از مادرش دست بکشه حالا که قبول کردی باهاش ازدواج کنی باید با یه سری از مسائل کنار بیای سر یه چیز های هم کوتاه بیای. _من هیچ جوره نمیتونم با شکوه کنار بیام. با خودم عهد کردم جایی که اون هست نباشم. اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست و با تردید گفت _مگه میشه! خیره نگاهم کرد و ادامه داد _نگار تو در رابطه با بعد از ازدواجتون با احمدرضا اصلا حرف زدی؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم. _نه، فقط گفت که به زور نمیبرمت. همین. منم نمیخوام برم باید بیاد شیراز _علیرضا هم باهات حرف نزده _نه نگران پرسیدم _چیزی شده؟ لب هاش رو پایین داد _نه. شاید با علیرضا به نتیجه رسیدن. با صدای احمدرضا سر چرخوندم و بهش نگاه کردم _نگار پس آب چی شد. لیوان رو برداشتم و ایستادم. تنها چیری که تو اون لحظه خود نمایی میکرد چشم های قرمزش بود جلو رفتم و لیوان رو سمتش گرفتم _دیدم خلوت کردید نیومدم داخل با سر به داخل اتاق اشاره کرد _انگار حالش خوب نیست. لیوان رو دستش دادم و وارد اتاق شدم به پهلو خوابیده بود روی زمین کنارش نشستم دستش رو که روی سرش بود گرفتم. _خوبی مرجان؟ _پهلوم گرفته. _مبخوای بریم دکتر _نه خوبم بچه تکون میخوره خیالم راحته. صدای نگران میترا باعث شد تا دست مرجان رو رها کنم بهش نگاه کنم _چی شده؟ _میگه پهلوم گرفته. با صدای ارومی گفت: _چرا گریه کردن. لب زدم _میگم بهت رو به مرجان گفت _چیزی میخوای برات بیارم سرش رو بالا داد _نه یکم بخوابم خوب میشم. به قامت مردونه ی احمدرضا تو چهار چوب در نگاه کردم. نگران به خواهر باردارش خیره بود میترا گفت: _بلند شو بریم بیرون استراحت کنه بچه رو از رو تخت برداشت و سمت در رفتیم. احمدرضا کنار رفت و وارد حال شدیم. عمو اقا تلفن رو سر جاش گذاشت و رو به میترا گفت _خائف بود. خواهرت داره میاد بالا رو به من گفت _تو هم یه چی سرت کن با شوهرش میاد روسریم رو که روی دسته ی مبل گذاشته بودم رو روی سرم انداختم و منتظر ورود خواهر و شوهر خواهر میترا شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی خودم شدم. جلو رفتم و کنارش ایستادم _چیزی شده به دربسته اتاقی که مرجان داخلش بود نیم نگاهی کرد و گفت _من باید الان چی کار کنم؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _هر کاری از دستت بر میاد. _ذهنم کمک نمیکنه. کم اوردم نگار تو بگو چی کار کنم. چشم هاش پر اشک شد و به سقف نگاه کرد. میترا متوجه رفتار احمدرضا شد. جلو اومد. _چی شده. احمدرضا آب بینیش رو بالا کشید به میترا نگاه کرد _ببخشید زن عمو من یکم حالم خوش نیست میرم پیش مرجان نگاه پر از سوالش رو به من داد و گفت _خواهش میکنم. برو راحت باش. با شنیدن این دو جمله ی کوتاه فوری به اتاق رفت و در رو بست. عمو ا3ا در جالی که سگک کمربندش رو محکم میکرد از اتاق بیرون اومد .نگاهی به من و میترا انداخت _احمدرضا کجاست؟ نفسم رو سنگینی بیرون دادم. _پیش مرجان نگاه پر از دلسوزی به در اتاق انداخت. رو به میترا گفت _چاییت حاضره _بله صدای در خونه بلند شد. مهمون های میترا اومدن کنارشون نشستم ولی تمام هوش و حواسم تو اتاقیه که این خواهر و برادر تنها هستن. تعارف های میترا برای نگه داشتنشون بی فایده بود. بالاخره بعد از یک ساعت خداحافظی کردن رفتن. انتظار برای باز شدن در اتاق بی فایده بود. با میترا سفره رو پهن کردیم. رو به من گفت _برو بیدارشون کن دیگه. _باشه پشت در اتاق ایستادم و چند ضربه به در زدم هیچ صدایی نشنیدم. آهسته در رو باز کردم و داخل رفتم. مرجان خوابیده بود و احمدرضا بالای سرش زانوی غم بغل گرفته بود. کنارش نشستم نفسش رو با صدای آه بیرون داد _داری خودت رو اذیت میکنی. پربغض و با صدای گرفته گفت _اشتباه کردم. رها کردن مرجان و سپردنش دست مامانم اشتباه تر از همه ی اشتباهاتم بود. _از این به بعد رو درستش کن لب هاش رو بهم فشار داد و نفسش رو سنگین بیرون داد _دیگه دیره. آیندش تباه شد. _تو مقصر نیستی سرشو رو به پایین تکون داد لب زد _هستم. اون روزی که اومدن خاستگاریش میتونستم بیرونشون کنم _رو چه حسابی. اون موقع که نمیدونستی چه نیتی دارن. _از نیت اونا با خبر نبودم ولی از نیت مامانم خبر داشتم. به مرجان نگاه کردم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _مامان من فقط دنبال پوله. هر جا بیشتر پول باشه اون سمتی میره. خانواده ی شایان وضع مالی خوبی دارن. دستش رو پشت گردنش کشید و کلافه گفت _نباید میزاشتم بره خونشون بمونه. _شایان شوهر مرجانِ؟ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و نفسش رو سنگین بیرون داد _اینکه نشستی اینجا بهش نگاه میکنی مدام آه میکشی کاری رو درست نمیکنه. باید ازش شکایت کنید _که چی بشه _لا اقل جای اسم پدر تو شناسنامه ی بچه خالی نمیمونه تیز نگاهم کرد _یعنی چی؟ _مگه نمیگی یه صیغه ی محرمیت بوده بعد هم زده زیرش الان مدرکی از اون صیغه دارید؟ خیره و ناباورانه نگاهم میکرد _ بایدثابت کنید که بچه بچه ی اوناست. دیگه مرجان هم که حق و حقوقی که نداره. به مرجان خیره شد و تند تند وحرصی نفسش رو بیرون داد. _بلند شو بریم نهار. مرجانم بیدار نکن بزار استراحت کنه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _اشتها ندارم من تو برو. _میترا جون کلی زحمت کشیده ناراحت میشه. علیرضا هم بعد از ظهر میاد دیگه نمیتونیم با هم جایی بریم. بلند شو دیگه درمونده و عصبی نگاهم کرد _بیا مرجان رو هم میبریم. بیچاره دلش پوسید. عمیق نگاهش کرد دستش روروی زانوش گذاشت و ایستاد _سرم خیلی درد میکنه نگار یه مسکن بهم بده. ایستادن و سمت در رفتم _نهار بخور خوب نشدی بهت میدم. از اتاق بیرون رفتیم میترا پایین سفره نشسته بود و به در چشم دوخته بود با دیدن ما لبخند زد و عمو اقا رو صدا کرد. نهار رو در سکوت خوردیم. شروع به جمع کردن سفره کردم که احمدرضا با صدایی گرفته ای گفت _عمو من باید با شما صحبت کنم _در رابطه با چی؟ نفس سنگینی کشید و سر به زیر گفت _مرجان نیم نگاهی به احمدرضا انداختم عکس العمل عمو اقا اصلا خوب نیست وقتی بفهمه که بهش دروغ گفتن و ازدواج مرجان با یه صیغه ی محرمیت بوده. _خب بگو احمدرضا نگاهی به عمو انداخت و لب زد _اگه میشه تنهایی بگم. عموآقا بلافاصله ایستاد _بریم اتاق ما هر دو وارد اتاق شدن میترا گفت _تو میدونی چی میخواد بگه نگاه از در بسته ی اتاق برداشتم. _مرجان عقد شوهرش نبوده صیغه بوده چشم های میترا از تعجب گرد شدن _رو چه حسابی مادرش اجازه داده _احمدرضا اون روز ها باهاشون قهر بوده شکوه هم به حساب خودش که میخواسته به پسرش ثابت کنه بدون اونم میتونه این کار رو کرده _الان اینو به اردشیر بگه که خونه میشه جهنم _چاره ای نیست باید بگه. بچه اوایل اردیبهشت بدنیا میاد باید تکلیف اسم پدرش مشخص بشه _طفلک احمدرضا از سر نادونی مادرش یه روز خوش نداره صدای فریاد عمو اقا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم. _وای از شما واااای میترا فوری ایستاد و با عجله سمت اتاق رفت بدون در زدن در رو باز کرد و رو به عمو آقا گفت _اردشیر جان یکم اروم تر مرجان خوابِ، اینطوری میترسه سرم رو خم کردم و داخل اناق رو نگاه کردم عمو اقا هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود و به احمدرضا که سرش بیشتر از اون پایین نمیرفت خیره بود. صدای گریه ی بچه بلند شد و باعث شد تا میترا از در فاصله بگیره و سمت مبلی بره که روش خوابونده بودش ترجیح دادم به شاهد شرمندگی احمدرضا نباشم به اشپزخونه رفتم و خودم رو سرگرم شستن ظرف ها کردم. یک ساعتی بود که صدا از هیچ کس بلند نمیشد تو اشپزخونه کنار یخچال روی زمین نشسته بودم و به مرجان و مشکلات زندگیش فکر می کردم که صدای تلفن همراهم بلند شد. سکوت مطلق خونه باعث شد تا کمی استرس بگیرم فکری ایستادم و گوشیم رو از روی اپن برداشتم با دیدن شماره پروانه بین این ناراحتی عمیق لبخند روی لب هام نشست. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم _سلام عزیزم خوشحال و سر حال گفت _سلام بی معرفت. سال نوت مبارک. _سال نو تو هم مبارک. پروانه به خدا انقدر درگیرم. _میدونم عزیزم شوخی کردم خوبی _تو خوبی رفتی خونه ی خودت _بعد سیزده بدر میریم . نگار من رو ویلچر این ور اون ور میرم عروسی استاد منو یادت نره _عروسیش هفتم عیده حتما حتما براتون کارت میارم. با خنده گفت _خودت که ممنوعه خونه ی ما بیای بده عموت بیاره نفسم رو آه مانند بیرون دادم. با صدای احمدرضا کمی جا خوردم و برگشتم سمتش _با کی حرف میزنی؟ چی باید بگم نکنه بگم پروانه ناراحتی کنه. صدای الو الو نگار پروانه هم مدام می اومد. _عزیزم من باهات تماس میگیرم _شوهرته؟ _اره . فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و تو چشم هاش خیره شدم _پروانه بود. _چرا انقدر استرس گرفتی خب دوستت بوده! _ترسیدم تو ناراحت شی _چرا ناراحت. سرش رو پایین انداخت _من گفتم خونشون نرو نفس راحتی کشیدم. _عمو اقا چی گفت سرش رو پایین انداخت _هیچی ولش کن . برو مرجان رو بیدار کن نهار نخورده الان ضعف میکنه. چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم. در رو باز کردم مرجان گوشه ی اتاق نشسته بود و با اخم های توهم و چهره ی در هم تند تند انگشتش رو روی صفحه ی تلفن همراهش تکون میدادو با حرص نفس میکشید. _سلام بیداری از شنیدم صدام حسابی ترسید و گوشی از دستش افتاد. فوری گوش رو بر عکس روی زمین گذاشت و نگاهم کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ناخواسته نگاهم روی گوشیش افتاد. _احمدرضا میگه بیا نهار بخور پا کج کردم از اتاق بیرون برم که با صدای نگرانش برگشتم _دوستم بود نگار لبخند کمرنگی زدم _ببخشید من نباید در نزده میومدم داخل. منتظر جوابش نشدم و از اتاق بیرون رفتم. تا بعد از ظهر همه ناراحت بودن و مرجان وقتی متوجه شد عمو آقا همه چیز رو فهمیده دیگه از اتاق بیرون نیومد. فضای خونه انقدر پر تشنج بود که دلم میخواست زودتر ازش خارج بشم. خوشبختانه با تماس علیرضا خداحافطی کردم و پایین رفتم. وارد خونه شدم _علیرضا _اتاقم بیا اینجا پشت در اتاقش ایستادم و سرفه ای کردم. _بیا تو تنهام در رو باز کردم با دیدنش انگار خستگی و ناراحتی که از صبح داشتم از بین رفت لبخند پهنی روی صورتم نشست عکس العمل علیرضا برام پر آرامش بود. _معلومه حسابی بهت خوش گدشته ها نفس سنگینی کشیدم و روی صندلی نشستم _اره. خیلی برگه هایی که دستش بود رو داخل کشو گذاشت و از بالای چشم نگاهم کرد _این خیلی یعنی چی؟ صدا دار خندیدم _یعنی یه روز عالی. _خب تعریف کن _مرجان شیرازه متعجب نگاهم کرد. _صبح اومدم پایین دیدم پشت در وایسادن . اول ناراحت شدم ولی بعد که پای حرف هاش نشستم دلم خیلی براش سوخت صندلی رو بر عکس جلوی گذشت و نشست روش _خب مامان آرزو چی گفت که دل شما سوخت لبخند دندون نمایی زدم _چرا مامان ارزو؟ _گفتم که اخلاقت شبیه مامانِ. زود همه رو میبخشه _بحث مرجان بحث بخشش نبود رفع سو تفاهم بود. کامل براش تعریف کردم .چهرش در هم شد _طفلک چقدر اذیت شده. _اره باز خدا رو شکر تونست حرفش رو بزنه. _زنگ بزن به میترا خانم بگو بریم بالا هم من احمدرضا رو ببینم هم خواهرش رو فوری گفتم _نه من نمیام خودت برو ابروهاش بالا رفت _چه تب عشقی داری تو! _بالا اعصاب خوردیه از صبح یه لبخند هم نزدم. اولش که مرجان اخرشم عمو اقا. راستی ناهید کو _موند خونه ی باباش. دیگه کاری نداریم تا یه روز مونده به عروسی _راستی کارت عروسیتون رو من ندیدم. _فردا آماده میشه. میخوای کسی رو دعوت کنی _خانواده ی پروانه _باشه بهت میدم. _بابت عیدی هم که بهم دادی ممنون توقع نداشتم. _خواهش میکنم عزیزم. ایستاد _تو نمیای بالا نیا من یه دقیقه برم زشته مثلا دامادمونه _باشه برو فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. به اتاقم برگشتم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. چطور یه مادر میتونه زندگی بچه هاش رو به نابودی بکشونه. چطور تونسته اجازه بده تو زمان محرمیت موقت دخترش بره خونه ی همسرش. مگه پول چقدر اهمیت داره. چشم هام گرم شدن روی تخت جابجا شدم تا کنی استراحت کنم که صدای باز شدن در خونه به گوشم خورد. _بشین علیرضا کیو داره تعارف میکنه. _چایی میخوری صدای احمدرضا باعث شد تا چشم هام رو باز کنم _نه خیلی ممنون صداشون رو به سختی میشنیدم پشت در اتاق رفتم و گوشم رو به در چسبوندم. _خب میخوای چی کار کنی؟ _به خدا توش موندم. اصلا نمیدونم چطوری بهش بگم _احمدرضا من تو این مورد نمیتونم دخالت کنم. فکر هم نکنم نگار قبول کنه. _من راضیش میکنم. ته دلم خالی شد چی قراره به من بگه _پس همین الان بگو. صبر کن الان صداش میکنم صدای در اتاقم بلند شد فوری سمت تخت رفتم روس نشستم _نگار بیداری؟ _بیدارم در اتاق رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد _بیا بیرون کارت دارم. ایستادم و جلو رفتم خودم رو از حضور احمدرضا بی اطلاع نشون دادم و با دیدنش لبخند زدم. _سلام. اینجایی لبخند بی جونی زد. روبروش نشستم علیرضا هم روی مبل تک نفره نشست و گفت _احمدرضا قراره امروز یکی از تصمیماتش رو بهت بگه. دلم شور افتاد ولی خودم رو عادی نشون دادم. _چه تصمیمی نگاه پر از استرس احمدرضا روی من افتاد. _فقط قبلش بدون که این تنها راهیه که دارم وگرنه عنوان نمیکردم. سر تا پا گوش شدم تا حرفش رو بشنوم و کمی هم تپش قلب گرفتم _راستش من نمیتونم مادرم رو به خاطر شرایطش ترک کنم به علیرضا و عمو اقا هم گفتم. من و تو باید زندگیمون رو تو خونه ی تهران در کنار مادرم شروع کنیم. با تعجب نگاهش کردم و چشم هام گرد شدن. _این امکان نداره. _نگار شرایط من رو هم درک کن تن صدام رو بالا بردم _من اصلا درک ندارم. تو چطور انتظار داری من با قاتل پدر و مادرم با کسی که یک عمر باعث اوارگیم شده و هفده سال تحقیرم کرده زیر یک سقف زندگی کنم. _نگار اینطور که میگی نیست... _هست. بس کن احمدرضا. دست از این تعصب بیجات بردار . شکوه چشم دیدن من رو نداره. میخکای ببریم باهاش زیر یه سقف که چه بلایی سرم بیاره. جدایی از کرده هاش در حقم، من ازش میترسم کسی که تونسته یه نوزاد رو بکشه یه زن و از بارداری محروم کنه دستور قتل سه نفر رو بده ترسناکه. _نگار تو باید بشینی شرایط رو کامل برات توضیح بدم. اینطوری... ایستادن و اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه _من نمیام. هر کار دوست داری بکن سمت اتاقم پا تند کردم وارد شدن و در رو بهم کوبیدم. و تند تند نفس کشیدم. صدلی در موندش رو شنیدم _من چی کار کنم. _گفتم که راضی نمیشه _اجازه هست برم اتاقش باهاش حرف بزنم _چرا نیست. ولی فکر نکنم الان بخواد باهات حرف بزنه. _در حضور عمو اقا گوش میکنه. برم با عمو بیام؟ _برو _عمو یکم ازم دلخوره میشه تو هم باهام بیای بالا _باشه حرفی نیست ولی اینو بدون که من پشت تصمیم نگارم هر چی که باشه _مطمعن باش راضیش میکنم. چند لحظه ی بعد صدای بسته شدن در خونه اومد. اگر عمو اقا بیاد پایین مجبورم بشینم به حرف هاش گوش کنم. با شناختی که ازشون دارم مجبورم میکنن تا قبول کنم. سمت مانتوم رفتم فوری پوشیدمش. روسریم رو روس سرم انداختم چادرم رو برداشتم و هول هولی گوشی رو داخل کیفم انداختم و با شتاب در خونه رو باز کردم . پله ها رو دو تا یکی کردم و از ساختمون بیرون رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 با عجله سمت خیابون رفتم و به اطراف نگاه کردم. روز اول عید تاکسی تو خیابون نیست. گوشیم رو کیفم بیرون آوردم و شماره ی آژانس رو گرفتم. از کنار خیابون اروم راه رفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بعد از درخواست ماشین کمی اون طرف تر از کوچه ی خودمون ایستادم و منتظر موندم. بعد از ده دقیقه سوار ماشین شدم راننده آژانس گفت _خانم کجا از تو اینه خیره نگاهش کردم. کجا باید برم. _خانم _بریم حرم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم احمدرضا چی پیش خودش فکر کرده که میخواد من رو ببره با شکوه کنار هم زندگی کنیم. امنیت جانی من کنار اون زن تحت هیچ شرایطی تامین نیست. من چطور باید با کسی که مسبب بدبختی هام بوده کنار بیام. جمله ی اخر علیرضا توی سرم اکو شد من پشت تصمیمِ نگارم هر چی که باشه. چرا با وجود حمایت علیرضا نتوستم بمونم. شاید چون حرف عمو اقا به حرف همه غالبه. اگر عمو می اومد پایین به نفع احمدرضا حرف میزد اون وقت مجبور به پذیرش بودم. اصلا چرا احمدرضا نباید از اول این شرایط رو برام میگفته. _خانم رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. صدای تلفن همراهم بلند شد. به صفحش نگاه کردم با دیدن شماره ی احمدرضا اخم هام تو هم رفت. گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و توی کیفم انداختم . وارد حرم شدم. گوشه ی حرم نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم. دو ساعتی میشد که به حرم خیره بودم. و قصد برگشت به خونه رو نداشتم احساس گرسنگی و سر و صدای شکمم باعث شد تا از حرم بیرون برم و غذایی بخورم. به اسمون که دیگه خبری از رنگ ابی توش نبود نگاه کردم. شب شده بود و من قصد برگشتن نداشتم. ساندویچ اماده ای خریدم و تا نصفه خوردم و بقیه اش رو توی کیفم گذاشتم. حتما الان همه نگرانم شدن کاش از اول به میترا میگفتم گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و بدون در نظر گرفتن اوج تماس های از دست رفته شماره ی میترا رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. بعد از خوردن چند بوق با صدای خیلی ارومی جواب داد _الو نگار معلوم هست تو کجایی؟ _سلام .بیرونم _این چه کاریه کردی همه اینجا نگرانت شدن. _میخواد من رو ببره تهران کنار مادرش زندگی کنم. _خب بگو نمیام برا چی فرار کردی؟ _فرار نکردم ارامشم رو داشتم از دست میدادم ترجیح دادم خونه نمونم _دختر خوب آدم بی اطلاع جایی نمیره.الانم بلند شو برگرد بیا هوا تاریک شده. _میترا جون من دوست ندارم برم تهران _باشه وایسا حرفت رو بزن یک کلام بگو نمیام _شما احمدرضا رو نمیشناسید حرف حرف خودشه. _الان با گذشته فرق داره خودت هم اینو تو رفتارش دیدی. الان حمایت علیرضا رو داری. کمی فکر کردم و نگران گفتم _اونجا چه خبر؟ _همه از دستت عصبانی هستن. _خونن؟ _نگار هر چی زود تر برگردی به نفع خودته دست دست نکن. اصلا کجایی؟ _حرم.الان میام بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. سوار تاکسی شدم و به خونه برگشتم. استرس و اضطراب حالم رو خراب کرده ولی دلم نمیخواد همین بشه ضعفم و مجبور بشم کوتاه بیام. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سر کوچه از ماشین پیاده شدم و سمت خونه راه رفتم تو تاریکی هوا هم میشد هر سه مردی که بهم محرم بودن رو جلوی در تشخیص بدم. احمدرضا متوجه من شد و با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند. تپش قلبم بالا رفت. به زحمت تلاش داشت تا عصبانیتش رو کنترل کنه. _ کجا ول کردی رفت. نمیگی نگرانت میشیم. _من با تو تهران نمیام دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم _خیلی کار اشتباهی کردی. این یهو غیب زدن هات از سرت نیافتاده؟ عمو اقا خیلی از دستت عصبانیه. جلوی در ایستادیم نگاه عصبی و پر از حرف عمو اقا باعث شد تا آب دهنم خشک بشه. علیرضا هم از بالای چشم نگاهم میکرد _این چه کاری بود کردی؟ به عمو اقا که نگاه پر از شماتش رو ازم برنمیداشت نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. _برو خدا رو شکر کن... لا اله الا الله با سر به در اشاره کرد برید داخل صدای تپش های تند قلبم رو میشنیدم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و داخل رفت علیرضا همچنان نگاهم میکرد. سر بزیر وارد ساختمون شدم. فکر اینکه الان قراره بدون فاصله با عمو اقا تو اسانسور باشم ترسم رو بیشتر میکرد. ولی چاره ای جز رفتن نداشتم. احمدرضا دستم رو رها کرد و کنار گوشم گفت _صبح میام دنبالت. دلم نمیخواد باهاش جایی برم ولی الان اصلا وقت مناسبی برای مخالفت کردن نیست اسانسور طبقه ی دوم ایستاد همراه با علیرضا بیرون رفتیم و نفس راحتی کشیدم از اینکه دیگه مجبور نیستم زیر نگاه عمو اقا باشم. کلید رو توی در انداختم و در رو باز کردم وارد خونه شدم. چند قدم از در فاصله گرفتم که با صدای علیرضا ایستادم _نگار خودم رو برای شنیدن سرزنش از طرف برادرم اماده کردم. روی پاشنه ی پا چرخیدم به محض برگشتم سیلی نسبتا محکمی به صورتم خورد. ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم و به علیرضا خیره شدم. انگشتش رو به نشونه تهدید جلوم تکون داد و عصبی گفت _دفعه ی اخرته اینطوری و بدون اطلاع از خونه میری بیرون. نگاه عصبیش رو ازم برداشت از کنارم رد شد و تنه ی ارومی بهم زد. اصلا نمیتونم باور کنم که علیرضا بهم سیلی زد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 کمی به در خیره موندم. به جای خالی علیرضا نگاه کردم و تو شک و بعت رفتارش مونده بودم در نهایت پا کج کردم و سمت اتافم رفتم. تو آینه به صورتم نگاه کردم شدت ضربش قدری نبود که بخواد جاش بمونه فقط کمی قرمز شده بود. اشک تو چشم هام جمع شد. روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و اروم اشک ریختم. فکر ش رو هم نمیکردم که یه روزی علیرضا این کار رو بکنه. قبلا بهم تذکر داده بود که بی اطلاع از خونه نرم. نمیدونستم عکس العملش میتونه این باشه. سرم رو از میز برداشتم. و اشک هام رو پاک کردم. دستس روی جای سیلی علیرضا کشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم. _نگار صداش باعث شد کمی هول بشم ولی دلم نمیخواد جوابش رو بدم. _بلند شو بیا شام بخور روی تخت پشت به در نشستم. چند ضریه به در زد منتظر اجازه نشد و وارد شد. _بلند شو بیا شام بغض تو گلوم گیر کرد به زور لب زدم _سیرم. با بالا و پایین شدن تخت متوجه شدم که کنارم نشسته نیم نگاهی بهش انداختم پشت به من بود. _چند ساعته بدون اطلاع گذاشتی رفتی. نگار میفهمی دست من امانتی؟ _رفتم چون میخواستید ارامشم رو بگیرید. _کی؟ من! _همتون دستش رو روی شونم گذاشت و چرخوند سمت خودش. نگاهم رو به پایین دادم. _من یه لحطه پشتت رو خالی کردم که این حرف رو میزنی؟ _امروز داشتی میرفتی عمو آقا رو بیاری تا من راضی کنه برم خونه جایی که قاتل پدرو مادرم زندگی میکنه زندگی کنم. _خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی _نخیر، صداتون رو شنیدم. _من رو نگاه کن اهمیتی به حرفش ندادم _نگار خانم سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم _اولا ادم با برادرش قهر نمیکنه _ادم خواهرشو میزنه؟ خونسرد گفت: _اگه لازم باشه اره. کمی حیره نگاهم کرد و ادامه داد _دوما احمدرضا پیشنهاد داد که در حضور اردشیر خان بگه که تو حرف هاش رو گوش کنی. وقتی مثل بچه ها قهر میکنی میزاری میری چاره ای براش نمیزاری. از همین اول زندگی داری به شوهرت یاد میدی من با تو به نتیجه نمیریم برو با بزرگ ترت بیا. نگاهم رو ازش گرفتم _بلند شو بیا شام بخوریم. بعدش بشین فکر کن ببین اینکه ول میکنی میری کار درستیه یا نه. ایستاد و سمت در رفت. _بلند شو بیا. چرخیدم و دوباره به دیوار اتاق نگاه کردم. من باید چی کار کنم که کار به اینجا نرسه. علیرضا احمدرضا رو نمیشناسه که اینجوری میگه. اون اول و اخر حرف خودش رو به کرسی میشونه. _نگاااار کلافه ایستادم و از اتاق بیرون رفتم توی اشپزخونه پشت میز منتظر من نشسته بود. _بیا دیگه سرد شد. روبروش نشستم کفکیر رو برداشت و کمی برام برنج کشید. _خدا پدر و مادر این میترا خانم رو بیامرزه اگه نبود گرسنگی میمردیم. عکس العملی به حرفش ندادم. _بعد شام احمدرضا میاد پایین باهات حرف بزنه. مثل یه دختر خوب بشین حرفش رو گوش کن، حرفت رو بزن. بدون قهر ،بدون داد و بیداد. نگران نگاهش کردم _چه حرفی؟ _بزار خودش بهت بگه. فقط اینو بدون که من پشت تصمیم تو ایستادم هر چی که باشه. _من نمیدم تهران قاطع گفت _تا تو نخوای نمیرارم ببرت _هیچ وقت نمیخوام. _باشه، ولی مثل یه ادم بیست و یک ساله رفتار کن. بغض تو گلوم گیر کرد _علیرضا من میترسم _از چی عزیزم؟ سرم رو پایبن انداختم و اشک روی گونم ریخت. _از شکوه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صندلیش رو کنار من گذاشت و نشست دستش رو روی صورت گذاشت و بالا اورد مهربون گفت _بیشتر از صد بار بهت گفتم من رهات نمیکنم. اون زن هم دیگه کاری ازش بر نمیاد. پس غذات رو بخور دختر خوبی باش ونترس خم شد و پیشونیم رو بوسید بی میل شروع به خوردن کردم. ده دقیقه ای میشد که میز رو جمع کرده بودم و کنار علیرضا روبروی تلوزیون نشسته بودم. که صدای در خونه بلند شد. _بلند شو در رو باز کن احمدرضاست _علیرضا من تهران نمیرم. چرخید سمتم و نگاهم کرد _باشه. ولی بشین باهاش حرف بزن. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و ایستادم سمت در رفتم بازش کردم. با دیدن احمدرضای رنگ پریده کمی ترسیدم. _چی شده؟ داخل اومد و لبخند کم رنگی زد _هیچی عزیزم. _اخه رنگت پریده! _یکم با مرجان حرف زدم. قبلش هم نگران تو بودم. مهم نیست. در رو بستم و به مبل اشاره کردم _بریم بشینیم نزدیک مبل شدیم که علیرضا رو به احمدرضا گفت _اینجا نه. برید اتاق نگار دوست داشتم در حضور علیرضا حرف بزنیم تا نتونه حرفش رو بهم تحمیل کنه نگاه علیرضا رو احمدرضا ثابت موند و نگران گفت _خوبی؟ _خوبم نفسش رو سنگین بیرون داد با سر به اتاق من اشاره کرد _برید احمدرضا سمت اتاق رفت و من نگاه دلخورم رو از علیرضا بر نمیداشتم روبروم ایستاد اهسته کنار گوشم گفت _اونجوری نگاه نکن هر دو عاقل و بالغید باید بتونید برای زندگیتون بدون دخالت دیگران تصمیم های مهم رو بگیرید. سر چرخوندم و به احمدرضا که نا امید نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم. _نمیگم کوتاه بیا ولی وقتی حرف میزنی حواست به قلبش باشه. با دست اروم به کمرم زد _برو وارد اتاق شدم و در رو بستم بلافاصله صدای تلوزیون نا متعارف بلند شد و این یعنی علیرضا هیچ جوره قصد دخالت تو این مسئله رو نداره. روی تخت نشستم. احمدرضا هم جلو اوند و بدون هیچ فاصله ای کنارم نشست. دستش رو دور کمرم انداخت و به خودش چسبوند. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 چند لحظه ای تو همون حالت بودیم که گفت _برگرد سمتم کاری رو که میخواست انجام دادم. رنگ ظاهرش نشون میداد که حالش بهتر شده _میخوای برات آب بیارم؟ سرش رو بالا داد و نگاهش روی صورت چرخرید. _تو بهترین داروی قلبمی. بهت که نزدیک میشم انگار هیچ دردی وجود نداره لبخند بی جونی زدم باوصدای ارومی گفتم _خوشحالم. صورتش رو جلو اورد و لبخندم رو بوسید از شرم سرم رو پایین انداختم با هر دو دست صورتم رو گرفت و بالا اورد _با من همراه باش. نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره چرا نمیتونم حرف بزنم انگار تسخیرم کرده _می ترسم _شرایط عوض شده و گرنه این پیشنهاد رو نمیدادم تو با من بیا فقط یک هفته تو اون خونه زندگی کن اگر دیدی نمی تونی ادامه بدی قول میدم یه خونه ی مستقل نزدیکی اون خونه برات بگیرم. _احمدرضا _جانم جانم رو انقدر عمیق گفت که تپش قلبم یک لحظه ایستاد و حرفم رو فراموش کردم. یاد خاطرات خوش هر چند کوتاه روز های اول محرمیتمون افتادم. احمدرضا به خاطر من سفرش رو از مادرش جدا کرد قبلا بهم ثابت کرده که در کنار حفظ احترام مادرش پشتم میایسته صداش رو ملتمس وار کرد _فقط یک هفته _من اگه نتونم بر میگردم شیراز کلافه دستش رو انداخت _نمیتونم تهران رو ترک کنم. کارم اونجاست _منم نمیتونم علیرضا رو ترک کنم. برق شادی تو چشم هاش نشست _علیرضا بهمن گفت اگه تو قبول کنی که بیای تهران اونم میاد. ابروهام بالا رفت _برای زندگی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد _خودش که اینجوری گفت. تو یه هفته بیا اگه تونستی اونجا زندگی کنی بعدش میگیم علیرصا هم بیاد ناراحت به در بسته ی اتاق نگاه کردم چرا تا حالا به خودم نگفته _قبول؟ چه انرژی خاصی تو احمدرضا هست که اینجوری تونست ارومم کنه. _باید فکر کنم نفسش رو سنگین بیرون داد _باشه فکر کن ولی زود _تصمیم مهمیه نمیشه زود فکر کرد _دور بودن از تو برام سخته ولی چاره ای نیست باشه فکر کن ایستادم _بریم بیرون؟ از جاش تکون نخورد _بشین یکم باهم باشیم کنار تو از هر فکر و خیالی دورم. لبخند خاصی زد _یکم مُسکِّن قلبم باش. متوجه منظورش شدم روبروش نشستم و تو چشم هاش خیره شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 تو چشم هام عمیق نگاه کرد. گذروندن تقریبا یک ساعت عاشقانه کنار همسری که مدت ها انقدر بهش نزدیک نبودم حالم رو خوب کرده بود. _الان خوبی؟ _خوب خوب که نه. اون وقتی خوب خوبم که تو بیای تهران و بتونم مشکل مرجان رو حل کنم _مشکل مرجان رو چه جوری میخوای حل کنی؟ _نمیدونم هیچ رد و نشونی از اون مرتیکه ندارم جز ادرس یه خونه تو تهران یعنی اونی که مرجان بهش پیام میداد همسرش بود. با وجود اخلاق تندی که از احمدرضا تو این مسائل میشناسم. نباید حرفی از این موضوع بزنم. _مرجان خودش ادرسی ازش نداره؟ لبش رو پایین داد _میگه ندارم. _اگر پدرش زنده باشه میشه از اون دی ان اِی بگیرید. _در رابطه باهاش صحبت نکن نگار عصبی میشم. نیم نگاهی بهش انداختم و نفس سنگینی کشیدم. دستی به موهاش کشید و کلافه گفت _ناراحت شدی؟ سرم رو بالا دادم _ناراحتم ولی نه از تو، از شرایط بوجود اومده برات. اهسته لب زد _برام دعا کن. بد جور گیر افتادم. با پایین اومدن صدای تلوزیون به در نگاه کرد و با لبخند گفت _این یعنی وقتمون تموم شده برای اینکه قدم بهش برسه روی دو زانو ایستادم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و چشم هام رو بستم _وقت تو هیچ وقت تموم نمیشه صورتم رو بوسید _امید وارم زودتر به نتیجه برسی دوریت اذیتم میکنه. ازش فاصله گرفتم و نشستم موهام رو که چند لحظه ی پیش باز کرده بود با دست پشت گوشم زد. _تا کی باید صبر کنم سرم به نشونه ی ندونستن تکون دادم و لب زدم _نمیدونم. باید با خودم کنار بیام. با تو با مرجان با شکوه نگاهش رنگ دلخوری گرفت _انتظار ندارم مامان خطابش کنی ولی اصلا خوشم نمیاد که با اسم کوچیک صداش کنی. _احمدرضا مدت زمانی که من دارم فکر میکنم که بیام تهران یا نه تو هم مدام به خودت بگو نگار هیچ احترامی برای مادرم قائل نیست و حق داره ابروهاش بالا رفت _من این حق رو به تو نمیدم که برای مادرم احترام قائل نباشی. _تو نمیتونی بهم حق بدی یا ندی قاطع گفت _اجازه که میتونم. بهت اجازه نمیدم تحت هیچ شرایطی به مادرم بی احترامی کنی. _نگفتم بی احترامی گفتم براش احترام... _این اجازه رو هم بهت نمیدم. طلب کار نگاهش کردم _تو چه انتظاری داری سرش رو پایین انداخت _انتظار ندارم ببخشیش، ولی اون مادر منه. احمدرضا هنوز دست از تعصب بیجاش از مادرش بر نداشته.و این خیلی تو تصمیم گیریم اثر داره. گل سرم رو از روی تخت برداشت و با لبخند اشاره کرد که بچرخم دلخورم ولی کاری که میخواست رو انجام دادم. موهام رو پشت سرم جمع کرد و با گل سر بست. سرش رو کنار گوشم اورد _دوستت دارم. ازم فاصله گرفت و ایستاد _من برم تا بیرونم نکرده . چرخیدم سمتش میتونم نگهش دارم ولی با حرف هایی که الان ازش شنیدم دوست دارن بره تا بتونم تمرکز کنم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت547 💕اوج نفرت💕 تو چشم هام عمیق نگاه کرد. گذروندن تقریبا یک ساعت عاشقانه کنار همسری که مدت ها
💕اوج نفرت💕 از اتاق بیرون رفت بعد از خداحافظی با علیرضا تا دم در بدرقه اش کردیم. علیرصا در رو که بست رو به من گفت: _نتیجه گرفتید؟ _احمدرضا با گذشتش هیچ فرقی نکرده _مگه قرار بوده تغییر کنه _نه ولی فکر میکردم با شرایط پیش اومده یکن نرم تر شده باشه. به مبل ها اشاره کرد _بیا بشین ببینم چی شده کاری رو که میخواست انجام دادم و روبروش نشستم. _توی گذشته از چه خاخلاقیش خوشت نمیاومده که الانم هست. _تعصب بیجاش نسبت به مادرش ابروهاش بالا رفت _مگه تو حرفی زدی _وقتی به اسم کوچیک صداش میکنم ناراحت میشه به پشتی مبل تکیه داد و خیره نگاهم کرد _حق داره . قبلا هم بهت گفته بودم. _من از اون زن متنفرم چی باید بهش بگم. _تو با تمام تنفرت از اون زن، زن پسرش شدی اون پسر به مادرش وصله و هیچ وقت نمیتونه خودش رو جدا کنه. پس باید این نفرتت رو که به حق هم هست تو دلت نگه داری تا روز قیامت. چون میخوای زندگی کنی قرار نیست از روز اول با شوهرت بجنگی که این نتیجه ی خوبی نداره. فقط در رابطه با مادرش حرف زدید؟ _علیرضا تو گفتی اگه من برم تهران تو هم میای؟ لبخند پر از آرامشی زد با سر حرفم رو تایید کرد. _قرار شد من یه هفته ازمایشی برم تهران اگه نتونستم برگردم. _خب به سلامتی کی میری _نه قبول نکردم گفتم باید فکر کنم _کار خوبی کردی. بشین فکر هات رو بکن تمام جوانب رو بسنج. عجله هم نکن. ایستاد و کش و قوسی به بدنش داد _من خیلی خستم برم استراحت کنم. _ناهید دیگه نمیاد اینجا _نه. قرار شد تا عروسی نیاد بهش گفتم تا تکلیف زندگی تو معلوم بشه همیجا میمونیم. _چقدر خانونه با لبخند گفت _تو خانومیش که شکی نیست. ولی این شرط ازدواج من باهاش بوده. اونم پذیرفته. تو هم زود تر بگیر بخواب صبح قراره با احمدرضا برید بیرون. شب بخیر این جمله ی اخرش بود وارد اتاقش شد. اگر قبول کنم شرایط سختیه. تحمل شکوه کنار تعصب احمدرضا بهش، غیر قابل ممکنِ. باید با در نظر گرفتن قلب احمدرضا تصمیم بگیرم؟ بحث یک عمر زندگیه. میتونم؟ شاید کار بی رحمانه ای باشه اگه قبول نکنم ولی حق منم هست که بخوام اسوده زندگی کنم. احمدرضا نمیتونه شیراز زندگی کنه. باید مشکل مرجان رو حل کنه. نفس سنگینی کشیدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. صبح طبق معمول با صدای علیرضا بیدار شدم. پرده ی اتاقم رو کنار زد _بلند شو تنبل خانوم. پتو رو روی سرم کشیدم. _یلند شو نگار صبحانه بخوریم اردشیر خان زنگ زد گفت میخوان بیان پایین. کش و قوسی به بدنم دادم _ساعت چنده _نه و نیم . زود باش احمدرضا هم میاد زشته خواب باشی به سختی رو تخت نشستم. تو همون حالت چشم هام رو بستم _دیشب دیر خوابیدی؟ بدون اینکه چشم هام رو باز کنم با سر تایید کردم. _داشتم فکر میکردم. صدای تلفن خونه بلند شد علیرضا از اتاق بیرون رفت. کمی چشم های خستم رو با انگشت ماساژ دادم و سمت سرویس رفتم ابی به دست و صورتم زدم و لباس هام رو عوض کردم و روبروی علیرضا تو اشپزخونه نشستم. _کی بود _پدر ناهید. گفت باید برم خونشون باهام حرف بزنه. _نگفت در رابطه با چی؟ _نه ولی حدسش سخت نیست. _میشه به منم بگی چاییش رو یکجا خورد _بزار مطمعن شم میگم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 کلافه و عصبی سمت اتاقش رفت. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم _عجب عیدی شد امسال میز رو جمع کردم و منتظر اومدن عمو اقا روی مبل نشستم. نکنه پدر ناهید با تهران اومدنشون مخالفه. نباید تصمیمی بگیرم صبر میکنم بعد از اینکه علیرضا گفت پدر ناهید چی بهش گفته نظر قطعیم رو به احمدرضا میگم. صدای در خونه بلند شد. لبخند کم رنگی برای حضور عمو اقا روی لب هام نشست. با اینکه بیشتر مواقع بهم سختگیری میکنه و با زور حرفش رو بهم تحمیل میکنه ولی خیلی دوستش دارم. در رو باز کردم. و به چهره ی جدیش نگاه کردم _سلام. خوش اومدید. جواب سلامم رو زیر لب داد و به میترا اشاره کرد با دیدن میترا متوجه حضور احمدرضا و مرجان هم شدم و ناخواسته لبخندم پهن شد نگاهم روی احمدرضا ثابت موند. مهمون ها یکی یکی داخل اومدن و آخرین نفر احمدرضا بود. اهسته لب زد _خوبی با تن صدای پایین جوابش رو دادم _تو رو که دیدم خوب شدم. سریع نگاهی به خونه انداخت خم شد و صورتم رو بوسید. فوری به اطراف نگاه کردم و لبم رو به دندون گرفتم. کسی متوجه ما نبود اهسته گفتم _زشته مراعات کن. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایت کرد _حواسم بود کسی نگاه نمیکرد. با هم همقدم شدیم متوجه در باز اتاق علیرضا شدم از تو اینه ی اتاق خیلی جدی نگاهمون میکرد. حتما بوسه ی احمدرضا از من رو دیده نگاه از نگاهش برداشتم و خجالت زده شروع به پذیرایی از مهمون ها کردم. چند لحظه ی بعد علی رضا هم به جمعمون اضافه شد. مرجان لبش رو با دندونش به بازی گرفته بود و به روبرو نگاه میکرد و تکون های ریز پاش هم حسابی رو اعصاب بود. میترا آهسته کنارم گوشم گفت _ناهید گفت طوری که علیرضا نفهمه بهش زنگ بزنی. متعجب نگاهش کردم _چی شده؟ نیم نگاهی به جمع مردونه که با هم در حال صحبت بودن انداخت. _مثل این که از شرایط علیرضا به خانوادش چیزی نگفته بوده پدرش میخواد براش جهیزیه بخره که ناهید میگه فعلا نخرید وقتی علتش رو عنوان میکنه پدر و برادر هاش عصبی میشن و میگن که اجازه نمیدن ناهید برای زندگی بره تهران. ناهید بر این عقیدس که میتونه همه رو راضی کنه گفت که قبلش باید با تو صحبت کنه. اگر شرایط علیرضا برای تهران اومدن جور نشه من چه جوری باید دور ازش زندگی کنم. _شمارش رو دادی؟ _دارم ولی چه جوری بهش زنگ بزنم مدام جلو چشم علیرضام _نمیدونم. یه کاریش بکن دیگه _باشه زنگ میزنم به مرجان اشاره کردم _این چشه؟ _قبل اینکه بیایم پایین نمیدونم احمدرضا چی بهش گفت که رفته تو فکر. نمیخواد شیراز بمونه اصرار داره برگرده تهران. رو به مرجان گفتم _مرجان میخوای بری نگاهش رو به من داد و با سر تایید کرد _یعنی عروسی نمیمونی _خیلی دوست دارم ولی نگران مامانم من یا احمدرضا پیشش نباشیم ناراحتی میکنه. عمو آقا گفت _تنها میخوای برگردی؟ مضطرب نگاهش رو به عمو داد احمدرضا پیش دستی کرد. _بلیط هواپیما میگیرم براش. _من یه کاری تهران دارم میخوام پس فردا برم. اگه میتونی صبر کن با هم بریم نمیتونی هم عیب نداره من یه روز زودتر میام با تشر به احمدرصا گفت _یه زن تنها با این وضعیت باید تنها برگرده. احمدرصا گفت _عمو دیگه چاره ای ندارم. _چارتون حرف زدنه دیدی که راه بهتری پیدا شد. من نمیدونم شما جوون ها چرا نمیخواید بفهمید که ادم قبل از تصمیم با یه بزرگتر مشورت میکنه. میترا که متهصص پایان دادن به این بحث ها بود گفت _خب خدا رو شکر که یه راه حل پیدا شد. عمو نگاهش رو از احمدرضا برداشت ناهید کنار گوشم گفت من و اردشیر میخواستیم بریم مسافرت به خاطر عروسی قرار شد عقب بندازیم ولی چون قرارمون خانوادگی بوده همه صبح هفتم راه میافتن ما بلافاصله بعد از تموم شدن عروسی. بهت کلید میدم شب عروسی با احمدرضا برید خونه ی ما ناهید و علیرضا تنها باشن بهتره لبخندی به مهربونیش زدم و چشمی زیر لب گفتم. میترا حواسش به همه هست. باید از حضور مهمون ها استفاده کنم و همین الان به ناهید زنگ بزنم فقط خدا کنه احمد رصد دنبالم نیاد. اروم گفتم _میترا جون من اگه الان برم اناق له ناهید زنگ بزنم مطمعنم احمدرضا هم میاد از طرفی دیگه وقت نمیشه چی کار کنم. سرش رو تکون داد با صدای بلند گفت _نگار یه لحطه بریم اتاقت من به کار باهات دارم. منتطر جواب نشد و سمت اتاق رفت ایستادم گوشیم رو از روی اپن برداشتم و سمت اتاقم رفتم که متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی تلفن همراه توی دستم افتادم. وارد اتاق شدم و در رو بستم. احمدرصا سینه خیز کف اتاق جلو میرفت فوری شماره ی ناهید رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 با خوردن اولین بوق با صدای گرفته ای خیلی اهسته جواب داد _الو نگار جان _سلام. چی شده صداش میلرزید و این کاملا معلوم بود. _تو رو خدا یه کاری کن علیرضا تنها نیاد اینجا. قانعش کن با اردشیر خان بیاد _اخه چی شده با گریه ادامه داد _اگه این کار رو که گفتم نکنی همه چیز خراب میشه.تو رو خدا نگار _باشه عزیزم من تمام تلاشم رو میکنم فقط کاش یه اشاره ی کوچیک میکردی یکم استرس گرفتم. _بابام وقتی فهمید من قراره برم تهران زندگی کنم انقدر عصبی شد که ترسیدم حرف بزنم الانم نمی تونم حرف بزنم باهاش ولی در حصور اردشیر خان مطمعنم به حرف هام گوش میکنه. من بارم لهت زنگ میزنم فعلا باید برم خداحافظ بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و به میترا که کنجکاو نگاهم میکرد خیره شدم. _چرا همه چی انقدر بهم ریخته _درست میشه. چی گفت ؟ _میگه ندار علیرضا تنها بیاد بگو با ارشیر خان بیاد گوشی توی دستم شروع به لزیدن کرد به صفحش نگاه کردم با دیرن شماره ی احمدرصا نفس سنگینی کشیدم. _ناهیده؟ سرم رو بالا دادم _احمدرضا دید گوشی اوردم تو اتاق _بعش نگو تا کارها درست شه برادرت بفهمه خواست ناهید چی بوده شاید ناراحت شه. انگشتم رو روی صفحه کشیدم. _بله _نمیای بیرون؟ _چرا الان میان. _با کی حرف میزدی؟ _با میترا جون _پس چرا گوشی بردی. کلافه گفتم _میخواستم یه عکس نشونش بدم. احمدرصا این سوال ها یعنی چی _هیچی عزیزم زود بیا بیرون تماس رو قطع کرد. میترا در حالی که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت _من عاشق گیر های اینجوری مردهام _وا، چرا؟ _دیشب حرف فیلم بردار شد اردشیر گفت کار برادر زن برادر عباسی حرفه ای تر بود تا فیلم بردار شما. احمدرضا هم وقتی فهمید فیلم بردار عقد علیرضا کی بوده رنگش سرخ شده بود. الان به خیالش اینجوری بیشتر مراقبته پشت چشمی نازک کردم پس برنامه ها دارم امروز. _میترا جون من چه جوری علی رصا رو راصی کنم ایستادو احمدرصا رو بغل کرد _اون با من بیا بریم بیرون فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 از اتاق بیرون رفتم نگاه احمدرضا روی من ثابت موند. ترجیح دادم کنارش بشینم. فوری کنار گوشم گفت _نگار _شاید یه روزی بهت گفتم متعجب نگاهم کرد _چی رو نیم نگاهی به میترا که سرش رو کنار گوش عمو اقا برده بود و حرف میزد انداختم. لبخند حرص دربیاری زدم و خونسرد گفتم _جواب سوالتو دادم که میخواستی بپرسی. ابروهاش رو بالا داد و به شوخی گفت _من اگه بخوام به جوابم برسم همین الان یه طوری میپرسم که جوابش رو بهم وعده ندی. _منم چون میدونم الان نمیتونی اونجوری بپرسی با خیال راحت جواب نمیدم. طوری که میخواست خودش رو ثابت کنه گفت _امتحان کنیم؟ تو چشم هاش خیره شدم و با لبخند لب زدم _نه. _آفرین به تو. حالا مثل یه دختر خوب بگو گوشی رو بردی اتاق به کی زنگ زدی _میگم صبر کن نگاهم دوباره سمت میترا و عموآقا رفت عمو به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد. _چرا نمیزاری مرجان برای عروسی بمونه _خودش یهو گفت میخوام برم. گفتم صبر کن پس فردا میبرمت پاشو کرد تو یه کفش که کار واجب دارم باید برم. به مرجان که دیگه فکر نکنم پوستی برای لب هاش مونده بود از بس که با دندون باهاش بازی کرده بود نگاه کردم. مطمعنم این عجله برای برگشتش مربوط به همون پیامی که با عصبانیت با گوشیش میداد. حسی درونم میگه نباید به احمدرصا در این رابطه حرفی بزنم. با صدای عمو اقا از فکر بیرون اومدم. _علی جان شما امروز جایی میری؟ علیرصا کمی رو مبل جابجا شد _نه فقط خونه ی پدر خانومم _چه خوب پس من هم باهات میام با پدر خانومت کار واجب دارم. علیرضا نیم نگاهی به من انداخت. طوری که اصلا مایل به این همراهی نیست گفت _باشه. فقط من باید تا قبل از ظهر اونجا باشم شما کاری ندارید. _نه امروز کلا بیکارم. میترا ایستاد و رو به مرجان گفت _بلند شو بریم بالا نهار آماده کنیم رو به علیرضا گفت _شمام کارتون که تموم شد بیاید بالا نهار دور هم باشیم. عمو اقا رو به احمدرضا یا علی گفت و ایستاد _پس من میرم حاضر میشم میام دنبالت. علیرضا که حسابی از پیشنهاد عمو کلافه بود باشه ای گفت و تا دم در مهمون ها رو بدرقه کرد. احمدرصا که انگار ماموریت داشت امروز فقط کنار گوشم و اهسته حرف بزنه گفت _من جواب سوالم رو نگرفتما _جواب سوالت رو با تصمیمم یکجا بهت میدم اخم هاش تو هم رفت _یعنی کسی که بهش زنگ زدی تو تصمیمت تاثیر گذاره! _هست. ولی اونی که تو فکر میکنی نیست _نگار دارم عصبی میشم لطفا بگو به کی زنگ زدی. صدای احمدرضا گفتم عمو اقا باعث شد تا نگاه از نگاهم برداره. _بیا دیگه. _چشم اومدم. کنار گوشم لب زد _من بر میگردم. بی میل خداحافظی کرد و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 علیرصت در رو بست و کلافه گفت _این چه کاریه عموت کردشاید من بخوام تنها برم. شونه هام رو بالا دادم و اظهار بی اطلاعی کردم _نمیدونم. _اصلا با پدر ناهید چی کار داره _شاید میخواد بیاد عید دیدنی. _خب اونجوری باید با میترا بره نه من سمت میز رفتم و شروع به جمع کردن بشقاب هایی که برای پذیزایی روش گداشته بودیم کردم. _من نمیدونم. اگه ناراحتی بهش زنگ بزن بگو نیاد نفسش رو حرصی بیرون داد و سمت اتاق رفت. خدا امروز رو براش ختم بخیر کنه. با صدای تقریبا بلندی گفتم _راستی نگفتی چی شده جوابم رو نداد و ترجیح دادم زیاد کنجکاوی نکنم. پیش دستی ها رو توی سینک گذاشتم _چایی داریم؟ چرخیدم بهش نگاه کردم با دکمه ی سر آستینش در گیر بود. _میگم برای عروسی فیلم بردارتون همونه که برای عقد بود _اره. ناهید از کارشون راضی بود. _کاش یکی دیگه رو میگفتید سرش رو بالا اورد و کنجکاو پرسید _چیزی شده لیوان پر از چایی رو روی میز گذاشتم. _به خاطر نسبتش با امین احمدرضا یکم حساس شده. _چه ربطی به امین داره؟ برادر خانمشه! _تو اخلاق های احمدرضا رو نمیدونی خیلی حساسه _میخوای باهاش حرف بزنم _نه نمبخوام از این حساس تر بشه. پشت میز نشست و لیوان چاییش رو برداشت _راستی میتونی یه کاری کنی من ترم تابستون واحد زیاد بردارم. قند رو داخل دهنش گذاشت _صبر کن اول انتقالیت رو بگیر برو تهران اونجا بردار _معلوم نیست با این شرایط برم تهران _چه شرایطی _اگه تو نیای که من نمیرم. _خب منم میام _حالا برو ببین میتونی پدر ناهید رو راضی کنی فعلا که صداشون در اومده اخم هاش تو هم رفت تازه فهمیدم حرف هایی که نباید میگفتم رو گفتم _تو از کجا میدونی؟ هول شدم ولی تلاش کردم خودم رو نبازم _خودت گفتی _این حدسیات ذهنم بود که به هیچ کس نگفتم! خدایا کمکم کن چه خرابکاری بزرگی شد. به لکنت افتادم _نگفتی؟ حتما...خودم... حدس زدم. گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شماره ای رو گرفت نباید اجازه بدم ناهید متوجه بشه. فکری جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. متعجب نگاهم کرد _به کی زنگ میزنی؟ ابروهاش بالا رفت _گوشیم رو بده! بغض تو گلوم گیر کرد _تو رو خدا به ناهید نگو _پس حدسم درسته. با ابرو اشاره کرد به صندلی _بشین برام تعریف کن. تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد _من کم سن نیستم تا تصمیم عجولانه بگیرم که تو ناهید مثلا برام سیاست کردید. بگو بتونم حلش کنم نفس سنگینی کشیدم و روی صندلی نشستم. همه چیز رو گفتم به غیر از علت درخواست ناهید برای همراهی عمو اقا. جدی نگاهم کرد. _ممنونم از اینکه هر چند ناخواسته ولی بهم گفتی. از ناهید هم به خاطر این پنهان کاری و نقشه کشیدن هاش عصبی ام. _میشه بهش چیزی نگی _کارش خیلی اشتباه بوده که از روز اول از خانوادش پنهان کرده الان من چه جوری این مشکل رو باید حل کنم. نه میتونم دست از ناهید بکشم نه از تو. صدای در خونه بلند شد ایستاد کتش رو پوشید و سمت در رفت _شاید عروسی عقب بیافته. نرسیده به در ایستاد _یه لطفی کن زنگ نزن به ناهید گزارش کار بده تا ببینم چه میشه کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕