زینبی ها
#پارت547 💕اوج نفرت💕 تو چشم هام عمیق نگاه کرد. گذروندن تقریبا یک ساعت عاشقانه کنار همسری که مدت ها
#پارت548
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون رفت بعد از خداحافظی با علیرضا تا دم در بدرقه اش کردیم. علیرصا در رو که بست رو به من گفت:
_نتیجه گرفتید؟
_احمدرضا با گذشتش هیچ فرقی نکرده
_مگه قرار بوده تغییر کنه
_نه ولی فکر میکردم با شرایط پیش اومده یکن نرم تر شده باشه.
به مبل ها اشاره کرد
_بیا بشین ببینم چی شده
کاری رو که میخواست انجام دادم و روبروش نشستم.
_توی گذشته از چه خاخلاقیش خوشت نمیاومده که الانم هست.
_تعصب بیجاش نسبت به مادرش
ابروهاش بالا رفت
_مگه تو حرفی زدی
_وقتی به اسم کوچیک صداش میکنم ناراحت میشه
به پشتی مبل تکیه داد و خیره نگاهم کرد
_حق داره . قبلا هم بهت گفته بودم.
_من از اون زن متنفرم چی باید بهش بگم.
_تو با تمام تنفرت از اون زن، زن پسرش شدی اون پسر به مادرش وصله و هیچ وقت نمیتونه خودش رو جدا کنه. پس باید این نفرتت رو که به حق هم هست تو دلت نگه داری تا روز قیامت. چون میخوای زندگی کنی قرار نیست از روز اول با شوهرت بجنگی که این نتیجه ی خوبی نداره. فقط در رابطه با مادرش حرف زدید؟
_علیرضا تو گفتی اگه من برم تهران تو هم میای؟
لبخند پر از آرامشی زد با سر حرفم رو تایید کرد.
_قرار شد من یه هفته ازمایشی برم تهران اگه نتونستم برگردم.
_خب به سلامتی کی میری
_نه قبول نکردم گفتم باید فکر کنم
_کار خوبی کردی. بشین فکر هات رو بکن تمام جوانب رو بسنج. عجله هم نکن.
ایستاد و کش و قوسی به بدنش داد
_من خیلی خستم برم استراحت کنم.
_ناهید دیگه نمیاد اینجا
_نه. قرار شد تا عروسی نیاد بهش گفتم تا تکلیف زندگی تو معلوم بشه همیجا میمونیم.
_چقدر خانونه
با لبخند گفت
_تو خانومیش که شکی نیست. ولی این شرط ازدواج من باهاش بوده. اونم پذیرفته. تو هم زود تر بگیر بخواب صبح قراره با احمدرضا برید بیرون. شب بخیر
این جمله ی اخرش بود وارد اتاقش شد.
اگر قبول کنم شرایط سختیه. تحمل شکوه کنار تعصب احمدرضا بهش، غیر قابل ممکنِ.
باید با در نظر گرفتن قلب احمدرضا تصمیم بگیرم؟ بحث یک عمر زندگیه. میتونم؟
شاید کار بی رحمانه ای باشه اگه قبول نکنم ولی حق منم هست که بخوام اسوده زندگی کنم.
احمدرضا نمیتونه شیراز زندگی کنه. باید مشکل مرجان رو حل کنه.
نفس سنگینی کشیدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.
صبح طبق معمول با صدای علیرضا بیدار شدم. پرده ی اتاقم رو کنار زد
_بلند شو تنبل خانوم.
پتو رو روی سرم کشیدم.
_یلند شو نگار صبحانه بخوریم اردشیر خان زنگ زد گفت میخوان بیان پایین.
کش و قوسی به بدنم دادم
_ساعت چنده
_نه و نیم . زود باش احمدرضا هم میاد زشته خواب باشی
به سختی رو تخت نشستم. تو همون حالت چشم هام رو بستم
_دیشب دیر خوابیدی؟
بدون اینکه چشم هام رو باز کنم با سر تایید کردم.
_داشتم فکر میکردم.
صدای تلفن خونه بلند شد علیرضا از اتاق بیرون رفت.
کمی چشم های خستم رو با انگشت ماساژ دادم و سمت سرویس رفتم
ابی به دست و صورتم زدم و لباس هام رو عوض کردم و روبروی علیرضا تو اشپزخونه نشستم.
_کی بود
_پدر ناهید. گفت باید برم خونشون باهام حرف بزنه.
_نگفت در رابطه با چی؟
_نه ولی حدسش سخت نیست.
_میشه به منم بگی
چاییش رو یکجا خورد
_بزار مطمعن شم میگم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕