#پارت543
💕اوج نفرت💕
سر کوچه از ماشین پیاده شدم و سمت خونه راه رفتم تو تاریکی هوا هم میشد هر سه مردی که بهم محرم بودن رو جلوی در تشخیص بدم. احمدرضا متوجه من شد و با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند. تپش قلبم بالا رفت.
به زحمت تلاش داشت تا عصبانیتش رو کنترل کنه.
_ کجا ول کردی رفت. نمیگی نگرانت میشیم.
_من با تو تهران نمیام
دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم
_خیلی کار اشتباهی کردی. این یهو غیب زدن هات از سرت نیافتاده؟ عمو اقا خیلی از دستت عصبانیه.
جلوی در ایستادیم نگاه عصبی و پر از حرف عمو اقا باعث شد تا آب دهنم خشک بشه. علیرضا هم از بالای چشم نگاهم میکرد
_این چه کاری بود کردی؟
به عمو اقا که نگاه پر از شماتش رو ازم برنمیداشت نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم.
_برو خدا رو شکر کن... لا اله الا الله
با سر به در اشاره کرد
برید داخل
صدای تپش های تند قلبم رو میشنیدم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و داخل رفت علیرضا همچنان نگاهم میکرد. سر بزیر وارد ساختمون شدم. فکر اینکه الان قراره بدون فاصله با عمو اقا تو اسانسور باشم ترسم رو بیشتر میکرد. ولی چاره ای جز رفتن نداشتم. احمدرضا دستم رو رها کرد و کنار گوشم گفت
_صبح میام دنبالت.
دلم نمیخواد باهاش جایی برم ولی الان اصلا وقت مناسبی برای مخالفت کردن نیست اسانسور طبقه ی دوم ایستاد همراه با علیرضا بیرون رفتیم و نفس راحتی کشیدم از اینکه دیگه مجبور نیستم زیر نگاه عمو اقا باشم.
کلید رو توی در انداختم و در رو باز کردم وارد خونه شدم. چند قدم از در فاصله گرفتم که با صدای علیرضا ایستادم
_نگار
خودم رو برای شنیدن سرزنش از طرف برادرم اماده کردم. روی پاشنه ی پا چرخیدم به محض برگشتم سیلی نسبتا محکمی به صورتم خورد. ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم و به علیرضا خیره شدم. انگشتش رو به نشونه تهدید جلوم تکون داد و عصبی گفت
_دفعه ی اخرته اینطوری و بدون اطلاع از خونه میری بیرون.
نگاه عصبیش رو ازم برداشت از کنارم رد شد و تنه ی ارومی بهم زد.
اصلا نمیتونم باور کنم که علیرضا بهم سیلی زد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕