#پارت495
💕اوج نفرت💕
_این که دلخوری نداره
_اخه عمو اقا به من نگفته بود. این بیچارم دو سال منتظر بود. بعد از فسخ صیغمون دوباره به علیرضا گفت منم فهمیدم خودم بهش گفتم نه اونام دلخور شدن کلا از این ساختمون رفتن.
کلافه تر از قبل گفت
_اونجا میشستن؟
با هر جملم انگار خرابکاری بیشتری راه مینداختم.
_سرایدار اونجا بودن جای آقای خائف
پوزخند حرصی زد و فرمون رو گرفت
_بالا بالاهام میشینن
از فخر فروختن و خودم رو صاحب جایگاه دونستن بدم می اومد
_من این فکر تو رو ندارم. اصلا برام مهم نیست طرف مقابل چی داره یا نداره. ادم های خوبی بودن دارایی که مهم...
متوجه نگاه متعجب و ابرو های بالا دادش شدم.
_نه که فکر کنی دارم از اون دفاع میکنم کلا خاستم بگم موافق این فکر نیستم.
سرش رو تکون داد و با حرص گفت
_خب بسه دیگه
_ای وای تو رو خدا ناراحت
نشو من قصد نداشتم این رو بگم.
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد چشم هاش رو بست شروع به خوندن چیزی کرد گوشم رو تیز کردم متوجه شدم داره ایه الکرسی رو زمزمه میکنه.
چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد اصلا دلم نمیخواد رابطمون خراب بشه اما به لطف حضور پسر مش رحمت و حرابکاری خودم خراب شد.
ماشین رو توی پارکینک مرکز خرید پارک کرد.
_پیاده شو.
در رو باز کرد و خودش بیرون رفت. نگاهی به من که قصد پیاده شدن نداشتم انداخت
_چرا نمیای پایین
صورتم رو ازش برگردوندم
سر جاش نشست و دستش رو روی پام گذاشت
_قهری؟
باز جوابش رو ندادم
_من که حرفی نزدم.
سکوتم رو که دید دستش رو سمت صورتم اورد و اروم برم گردوند رو به خودش
_ببین من رو.
چرا قهری
پر بغض لب زدم
_از خونه تا اینجا با من حرف نزدی.
_ببخشید یکم بهم ریختم کلی ذکر گفتم تا اروم شدم.معدرت میخوام ناراحتت کردم.
دلخور نگاهش کردم.
نگاهش رو به پایین داد
_مَردم دیگه. یکم بهم برخورد. البته تو تقصیری نداری. من معدرت میخوام
دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید و با لبخند نگاهم کرد
_حالا پیاده شو بریم زود تر بخریم شاید تونستیم یکم بگردیم.
لبخند بی جونی زدم و پیاده شدم. دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم.
_نگار تو چرا مانتو نداری
با تعجب نگاهش کردم
_کی گفته ندارم؟
_خودت گفتی
_مانتو مجلسی ندارم. تمام مانتو هام مثل همینیه که تنمه. ساده و پایین زانو همشونم رنگ هاشون تیرس چون من جایی نمیرفتم فقط دانشگاه و خونه نیازی نبوده که بخرم. عید هم که رفتیم خرید بازم خودم یه مانتو ساده برداشتم اون مانتو که هیچ کس ازش خوشش نمیاد هم میترا به سلیقه ی خودش خرید.
سرش رو تکون داد و جلوی اولین مغازه ی پاساژ ایستاد.
_ببین اینجا چیزی میپسندی
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت496
💕اوج نفرت💕
به مانتو های زیبا و چشمگیر پشت ویترین نگاه کردم. همشون زیبا بودن
مانتو کرم رنگی که بالا تنش کاملا گیپور بود و پایینش از پارچه لَخت کلوش شده بود چشمم رو گرفت. با انگشت نشونش دادم
_اون کرمیه چطوره؟
_خیلی هم عالی بریم داخل بپوش
وارد مغازه شدیم مانتو رو از فروشنده گرفت به اتاق پرو رفتم پوشیدم. برای من که تا حالا مانتو رنگ روشن اونم مجلسی نپوشیده بودم خیلی جالب بود . در رو باز کردم احمدرضا که کیفم رو دستش گرفته بود و پشت در اتاق پروایستاده بود رو صدا کردم برگشت سمتم .نگاه کلی بهم انداخت و با لبخند گفت
_خیلی قشنگه بهت هم میاد
_باشه پس همینو بگیریم.
مانتودراوروم و بیرون رفتم.باهم جلوی فروشنده ایستادیم
_خانم ما همین رو می خوایم.
با لبخند به من گفت
_شلوار ستش رو هم داریم نمیخواید ؟
به احمدرضا نگاه کردم. سوالی گفت
_میخوای؟
_نمیدونم.
فروشنده گفت
_خب با این مانتو باید شلوار رنگ روشن بپوشی با مشکی قشنگ نمیشه.
احمدرضا دوباره نگاهم کرد
_اره حواسم نبود. بخریم.
فروشنده که انگار فهمید ما ناشی هستیم گفت
_از زنگ این مانتو کیف و کفش هم داریم تشریف بیارید طبقه ی بالا ی مغازه اونا رو هم ببینید
دنبال فروشنده راه افتادیم و تمام پیشنهاد هاش رو پذیرفتیم بعد از حساب کردن و پرداخت فاکتور از مغازه بیرون اومدیم.
_احمدرضا من خیلی گرسنمه بریم یه چی بخوریم
_جگر میخوری؟
_اره خیلی وقته نخوردم
_خب بریم بیرون پاساژ یکم اون ور تر دیدم مغازش رو
به خاطر مشما ها ی زیادی که دستش بود دیگه نمیشد تا دست توی دست هاش بزارم وارد مغازه ی بزرگ جگرکی شدیم. روی صندلی انتخابی احمدرضا نشستیم احمدرصا سفارش رو داد و روبروم نشست.
_یه سوال
_جانم بپرس؟
_چرا ناراحت شدی من با ناهید عکس انداختم. به علیرصا اعتماد نداری؟
نگاهش رو به میز داد.
_نه. این چه حرفیه؟
_پس چرا ناراحت شدی؟
_ناراحت نشدم. فقط یکم دلم شور زد.
_چرا ؟
_عزیزم تو چقدر ناهید خانم رو میشناسی؟ به غیر از یکی دو بار خونه ی عمو و چند بارم جلسه ی خاستگاری شناختی روش داری؟
_نه.
_خب از کجا میخوای رو قولش که به غیر علیرضا نشون نمیده حساب کنی.
_یعنی نشون میده؟
_من نمیدونم. به خاطر همین گفتم.
_خب علیرصا نمیزاره.
_مگه علیرضا همیشه هست؟
ناراحت تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد
_الان دیگه ناراحت نباش شب به علیرضا بگو تا شناختمون نسبت به ناهید خانم بیشتر بشه یکم مراقب باشه همین.
_باشه میگم.
تو فکر رفتم کاش حرف احمدرضا رو گوش میدادم.
دستش رو جلوی صورتم تکون داد
_کجا رفتی
با لبخند نگاهش کردم.
_امروز میترا شاکی شده بود
_چرا؟
_گفت تو که میدونستی شرایط باع اینطوریه چرا به من نگفتی. راستی تو از کجا میدونستی باع امنیت نداره؟
_علیرضا به عمو گفت براش باغ هماهنگ کنه. من و عمو با هم رفتین اونجا دیدم مناسب نیست به عمو گفتم ولی گفت علیرضا گفته یه عقد سادس بزن و برقص نداریم بیشتر شبیه یه مهمونیه تا عروسیبه شوخی ادامه داد
_زن عمو باید یقه ی شوهر خودش رو بچسبه . هرکی باید حواسش به زن خودش باشه
سیخ های جگر رو روی میزمون گذاشتن با محبت نگاهش کردم
_امروز هم چی گفتیم جز اینکه به مرجان چه پیامی دادی.
نفس سنگینی کشید
_در رابطه با مامان میگفت. گفت بیقراری میکنه میخواد من برگردم.
_میخوای برگردی؟
_نمیدوم اگه مامان حالش بد باشه اره. دو تا پرستار داره خیالیم از بابت رسیدگی بهش جَمعه الان فقط دلتنگه
_نگفت حالشون خوبه یا بد
_دیگه پیام هاش رو نخوندم. ولی در کل شرایطش خوب نیست. خیلی نیاز به مراقبت داره
_خب یه زنگ بهش بزن
_باهاش حرف نمیزنم بهش گفتم تا تو برنگردی و با من زیر یه سقف زندگی نکنی باهاش فقط در حد نیاز حرف میزنم.
_این مثلا تنبیهِ؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
_بیچاره مرجان. اونم قربانی مکر مادرت شده.
احمدرصا سرش رو پایین انداخت
_کسی که باید تنبیه بشه یکی دیگس. مرجان هم مثل من سنش کم بود. کار مرجان از روی بچگی بود. مادرت...
کلافه حرفم رو قطع کرد
_نگار مامانم خیلی ناتوان شده.
_در هر صورت داری تلافی کارهای اشتباه مادرت رو سر مرجان خالی میکنی.
از مشت گره کردش میشد فهمید که همین صحبت کوتاه در رابطه با مادرش چقدر عصبیش کرده. سعی کرد تا خودش رو اروم نشون بده
به سینی که روبرومون بود اشاره کرد
_بخور عزیزم. سرد میشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت497
💕اوج نفرت💕
شروع به خوردن کردم حرف هام کمی تلخ بود ولی حقیقت داشت. لقمه ای اماده کردم و گرفتم سمتش کمی لبخند چاشنی صورتم کردم تا از دلخوریش کم کنم
_خودت هم بخور
مهربون نگاهم کرد.
_میل ندارم
لقمه رو توی بشقاب گذاشتم
_پس منم نمیخورم
لبخندش پهن شد و لقمه ای که اماده کرده بودم رو برداشت و با لذت خورد دلخوری رو کنار گذاشت و شروع به صحبت کردن کرد. من هم با دقت گوش میدادم و با اجزای صورتم عکس العمل نشون میدادم. گرم صحبت از شرکت و گسترشش بود که صدای تلفن همراهش که روی میز گذاشته بود بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_عمواقا عه
گوشی رو برداشت تماس رو وصل کرد کنار گوشش گذاشت.
_جانم عمو
به ساعتش نگاه کرد
_زود نیست الان
نفس سنگینی کشید و طوری که اصلا میلش نبود گفت
_باشه الان میام
_چشم.
انگشتش رو روی صفحه کشید و نا امید نگاهم کرد
_چی میگه؟
_علیرضا گفته برای شب میوه هم بخریم. عمو گفت زودتر بریم که با هاش برم برای خرید میوه.
اصلا دلم نمیخواد این دو نفره ی پر از آرامشون بهم بخوره ولی وقتی عمو آقا حرفی بزنه نمیشه کاریش کرد
به سینی خالی روبروم اشاره کرد
_بازم بگم بیاره
_نه دیگه بریم.
وسایلی که خریده بودیم رو برداشت و سمت ماشین حرکت کردیم
_نگار دلم میخواست بریم عفیف اباد. ان شالله بعد عقد میبرمت
نگاه پر از محبتی بهش انداختم و باشه ای زیر لب گفتم. ریموت در ماشین رو زد
_بشین تا من این وسایل رو بزارم پشت
کاری رو که میخواست انجام دادم.وسایل رو پشت گذاشت و کنارم نشست.
_یه لحظه گوشیت رو میدی حال دوستم رو بپرسم
گوشی رو از جیب کتش بیرون اورد و گرفت سمتم
_اره عزیزم بیا زنگ بزن
گوشی رو گرفتم و شماره ی پروانه رو وارد کردم
_این همون دوستت هست که باهاش صمیمی هستی اون روز هم با هم بودید
_اره اون روز که اومده بودی شیراز هم اومد خونمون. یادته
_یادمه یکی اومد ولی چهرش رو یادم نیست. اون روز هم تو پاساژ فقط تو رو نگاه کردم.
تماس وصل شد با شنیدن صدای گرفتش خوشحال شدم
_بله
_سلام عزیزم
حس کردم صداش پر بغض شد
_نگار تویی
_اره. خوبی پروانه؟
_اعصابم بهم ریخته
شروع به گریه کردن کرد
_خیلی حالم خرابه. دلم میخواد برم خونه ی خودم
ناخواسته اشک تو چشم هام حمع شد
_الهی بمیرم اینطوری گریه نکن
_نگار بیا پیشم
به احمدرضا که خیلی خاص نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم
_امروز نمیتونم. عقد علیرضاست ولی فردا حتما میام پیشت
برخورد اروم دست احمد رضا به بازوم باعث شد تا نگاهش کم
دستش رو تکون دادو لب زد
_چی شده
سرم رو بالا دادم اروم گفتم
_هیچی
_پروانه جان
_جانم
_فردا میام باشه
_نگار من خیلی تنهام تو رو خدا یادت نره
_مطمعن باش حتما حتما میام. اقای ناصری کجاست
دوباره صداش پر بغض شد
_خونه ی مادرش
_عیب نداره غصه نخور این روز ها هم تموم میشه.
احساس کردم احمدرضا کلافه شده
_پروانه جان من بازم بهت زنگ میزنم باشه
_این شماره ی خودته؟
_نه مال احمدرضاست
_آشتی کردین؟
با لبخند به احمدرضا نگاه کردم
_اره هفته ی دیگه عقدمونه
_خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم خوشبخت بشی عزیزم.
_فردا میبینمت . فعلا خداحافظ
خداحافظی گفت تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد گذاشتم.
_دستت درد نکنه
_خیلی با هم صمیمی هستید؟
_اره چطور
_خیلی جان جان بهش کردی برا اون گفتم
به برخورد من با پروانه حسودی کرده بود و عین بچه ها این حسادتش رو بروز میداد
خندم رو به زور جمع کردم
_پروانه دوست خیلی خوبیه. تنها کسی که تو این سال ها تونستم بهش اعتماد کنم و حرف هام رو بهش بزنم
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و محتاط پرسید
_چیا بهش گفتی
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
_همه چی رو. اولین نفری که فهمید هنوز دوستت دارم هم پروانه بود.
عکس العملی نشون نداد
_چقدر زود به همه اعتماد میکنی!
_عمو اقا با پدرش دوست بودن . خانوادش رو میشناسه
_تا چه حد
_تا این حد که گذاشت با پروانه برادرش بریم شمال
با تعجب نگاهم کرد
_سه تایی؟
با ترس گفتم
جلوت دو نگاه کن
به رو برو نگاه کرد که ادامه دادم
_ اون موقع متاهل بود
_بود؟
_اره یه چند وقتی هست که جدا شدن
نفسش رو سنگین بیرون داد و طلبکار گفت
_نگار میشه به بگی توی این چهار سال چند تا خاستگار داشتی؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با صدای بلند خندیدم.
کمی تیز ولی نرم نگاهم کرد به زور خندم رو جمع کردم.
_این اخریش بود
_از وقتی اومدم چپ میرم راست میام سر و کله ی یکیشون پیدا میشه
لبخندم انقدر عمیق شده که صورتم رو ازش برگردوندم. به زور گفتم
_دیگه تموم شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت498
💕اوج نفرت💕
الباقی مسیر به سکوت گذشت . ماشین رو داخل پارکینگ برد. خریدم رو از ماشین برداشت و جلوی دراسانسور ایستادیم.نیم نگاهی بهش انداختم
_قهری
همراه با لبخندی که روی لب هاش بود نگاهم کرد
_قهر برا چی؟
_اخه حرف نزدی دیگه
_یکم ذهنم در گیره تهرانه
به آسانسور که درش باز شده بود اشاره کرد
_برو داخل
کاری رو که میخواست انجام دادم
_احمدرضا میشه منم باهاتون بیام برای خرید میوه
_من که نمیدونم عمو اقا قراره کجا ببرم
_میوه فروشی دیگه
با لبخند نگاهم کرد
_منظورم شرایط اونجاست. بمون پیش میترا خانم یه ساعت دیگه همه با هم باید بریم.
در کشویی اسانسور کنار رفت و هر دو بیرون رفتیم
_به این دوستت هم زنگ بزن بگو فردا نمیتونی بری
متعجب گفتم
_چرا
_چون فردا کارت دارم
_نه اصلا نمیتونم نرم بهش قول دادم
کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم داخل رفتم.
_نگار من ازت خواهش میکنم نرو
چرخیدم و به چشم هاش نگاه کردم
_میدونی پروانه تو چه روز هایی من رو تنها نذاشته.
_من اصلا دوست ندارم...
محکم و قاطع گفتم
_من فردا میرم خونه دوستم احتمالا هم دیر میام بزار برای یکشنبه
_یعنی حرف من برات اهمیتی نداره
_چرا اهمیت داره ولی من قول دادم تو به خاطر من برنامت رو عوض کن
کمی خیره نگاهم کرد
_اصلا بحث برنامه نیست دوست ندارم بری
کلافه سمت اشپزخونه رفتم
_احمدرضا خواهش میکنم این بحث رو تموم کن من قول دادم فردا هم حتما باید برم.
مشما هایی که دستش بود رو کنار در روی زمین گذاشت
_با من کار نداری
_نه عزیزم. یه ساعت دیگه حاضر میشم تا بیاید دنبالمون. بالا هم نمیدم پایین یکم کار دارم
سرش رو پایین انداخت و اهسته گفت
_فعلا خداحافظ
ترجیح دادم رفتش رو نگاه نکنم در که بسته شد نفس راحتی کشیدم.
پروانه برای من مثل خواهر بوده اصلا نمیتونم خاستش رو نادیده ی
بگیرم.
بعد از یک ساعت که به مرتب کردن خونه سرگرم بودم لباس های نویی که برام خریده بود رو پوشیدم و منتطر نموندم به طبقه ی بالا رفتم. میترا با دیدنم متعحب موند
_اینا رو خریدی؟
با استرس به خودم نگاه کردم
_بازم زشته
جلو اومد و مجبورم کرد تا بچرخم
_سلیقه ی کدمتونه؟
_هر دو
ادم سوپرایز میکنید نه اون لباس گشاد نه این تیپ لاکچریت.
سمت مبل رفت
_زدی رو دست عروس
خوشحال از اینکه بالاخره میترا از لباس های من خوشش اومده روبروش نشستم.
_احمدرضا کجاست؟
_با اردشیر رفت دیگه
_نه بچه رو میگم
با سر به اتاقش اشاره کرد
_خوابه. حالش گرفته بود چی بهش گفته بودی.
نگاهم رو به میز دادم
_هیچی ولش کن مهم نیست
صدای تلفنش بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_بلند شو خوشتیپ خانم اومدن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_الو
_باشه حاضریم . الان میایم
تماس رو قطع کرد به اتاق رفت و احمدرضا که انوز خواب بود رو بغل کرد و هر سه بیرون رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت499
💕اوج نفرت💕
سوار ماشین شدیم اخم احمدرضا تو هم بود پن چون دلیلش رو میدونستم اهمیتی ندادم. برعکس صبح اصراری برای جلو نشستن میترا نکرد. نمیدونم برای مخالفتم با حرفشه یا عمو اقا حرفی بهش زده
در نهایت مسیر رو طی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همراه با میترا داخل رفتیم . علیرضا که تنها اونجا نشسته بود با دینمون ایستاد و جلو اومد.
_سلام. اردشیر خان کجاست.
میترا جواب سلامش رو داد و به خاطر بچه زود روی صندلی نشست
_بیرونن. پس ناهید کجاست
_گذاشتمش خونه لباسش رو عوض کنه با پدر و مادرش میاد
نگاه کلی به لباس هام اندخت و با لبخند رضایت بخشی گفت
_مبارک باشه
_مبارک تو باشه
_من برم کمک اردشیر خان نگار برام دعا کن نمیدونم چرا استرس گرفتم.
_باشه عزیزم برو
رفتنش رو با نگاه دنبال کردم و کنار میترا نشستم.
نیم ساعت نکشید که تمام مهمون های علیرضا تو رستوران نشستن همه خوشحال بودن و از همه خوشحال تر علیرضا و ناهید.
علی رضا دلخوریش از احمدرضا رو کنار گذاشته بود و مدام با هم حرف میزدن.
شام رو که اوردن احمدرضا کنارم نشست. لبخند ریزی روی لب هاش بود و از گوشه ی چشم به خاطر حضور عمو اقا نگاهم میکرد سرش رو خم کرد و گفت
_علیرضا گفت صبح شناسنامت رو بگیرم ببرم محضر نامه بگیرم برای آزمایشگاه بعد بیام دنبالت بریم حلقه بخریم
با همون تن صدای خودش گفتم
_فردا نمیتونم باهات بیام باشه برای یکشنبه
لبخند ریز از رو لب هاش رفت
_گفتم بهت که نرو
طلب کار نگاهش کردم
_منم گفتم نمیتونم نرم
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست
_نگار جان...
_من تصمیم خودم رو برای رفتن گرفتم پس صحبت در رابطش بی فایدس
نفسش رو حرصی بیرون داد و صاف نشست
اشتهاش بری غذا خوردن رو از دست داد عمو اقا در حالی که قاشق پر از برنج رو سمت دهنش میبرد گفت
_احمدرضا چرا نمیخوری؟
_اشتها ندارم
با سر به بشقاب اشاره کرد
_یکم بخور اشتهاتم باز میشه
احمدرضا تو رودربایستی قاشق رو برداشت و بی میل شروع به خوردن کرد
اگر تو هر مورد دیگه ای منعم میکرد حرفش رو قبول میکردم ولی واقعا نمیتونستم درخواست پروانه رو ندید بگیرم. بعد از خوردن شام شر میز دو نفره ی علیرصا و ناهید رفتم هر دو با دیدنم لبخند زدن . مانتو سفید و ساده ی ناهید حسابی بهش میاومد
صندلی رو عقب کشیدم روبه ناهید گفتم
_اجازه هست
_بله خواهش میکنم.
نیم نگاه عاشقانه ای به علیرضا انداخت و گفت
_از صبح حرف شماست. فقط حضورت کم بود که الان تکمیل شد.
روی صندلی نشستم و به هردوشون نگاه کردم.
_هم عقدتون هم مهمونیتون عالی و دلنشین بود
ناهید که انگار حسابی تو تعریف کردن خبره بود دوباره به علیرضا نگاه کرد
_با برنامه ریزی ایشون همه چیز عالی برگزار شد
به علیرضا که حسابی از حرف ناهید خوشش اومده بود نگاه کردم.
_بله ایشون کارشون درسته
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد
_البته اگه شما حرف گوش کنی.
دلم نمیخواست سر این حرف جلوی ناهید باز بشه نگاهم رو ازش گرفتم و رو به ناهید ادامه دادم
_عروسیتون کی هست
_برای من که فرقی نداره علیرضا میگه دو هفته ی دیگه. منم هر چی ایشون بگه به دیده ی منت میزارم
علیرضا لبخند مهربونی زد
_تو لطف داری عزیزم اگر به خاطر عقد نگار نبود اخر هفته ی بعد عروسی رو میگرفتم ولی الان یه خورده درگیریم زیاد میشه. دلم نمیخواد از چیزی کم بزارم.
دست احمدرضا روی سرشونم نشست
_نگار جان یه لحظه میای
به چشم های علیرصا خیره شدم
_حالا از صبح هر جا دوست داشتید رفتید اخر شبی نگاه میکنی یعنی اجازه میخوای
_از صبح هم هر جا رفتیم با اجازه ی خودت بوده
سرش رو تکون داد و به کنایه اروم گفت
_امروز بله.
فشار دست احمدرضا روی سرشونم زیاد شد
ایستادم رو به ناهید گفتم
_خیلی خوشحالم که برادرم با شماست . مطمعنم یه زندگی پر از ارامش رو پیش رو داره
_خیلی ممنون
احمدرصا دستم رو گرفت اروم به طرف خودش کشید
لبخند زدم و با اجازه ای گفتم باهاش همقدم شدم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت500
💕اوج نفرت💕
به بیرون از رستوران رفتیم تو چشم هام نگاه کرد
_تو فردا نمیری
ابروهام رو بالا دادم
_احمدرضا پروانه برای من دوست نیست مثل خواهره
_من کاری ندارم فقط میگم...
با صدای عمو اقا به عقب برگشت
_چرااینجا ایستادید.
سوییچ رو گرفت سمتم
_ علیرضا گفت بری تو ماشین خودش برو زود تر هوا سرده.
نگاهش رو به احمدرضای کلافه داد
یکم غذا و میوه مونده برو کمک بزار صندوق ماشین من
_عمو مگه علیرضت با ناهید خانم نمیره.
_نه قراره با برادرهاش بره
سوییچ رو گرفتم و سمت ماشین رفتم نگاه اخر احمد رصا پر از حرف بود که من دلم نمیخواست ببینم یا بشنوم
تو ماشین نشستم. احمدرضا رو میدیدم که چقدر کلافه و عصبی مسیر ماشین عمو اقا تا رستوران رو با ظرف های میوه میره و بر میگرده. علیرضا هم همون کار رو میکرد با این تفاوت که علیرصا خوشحال بود.
مراسم خداحافطی هم تموم شدو علیرضا سمت ماشین اومد. پشت فرمون نشست سوییچ رو سمتش گرفتم نگاه کلی بهم انداخت و سوییچ رو گرفت پشت سر ماشین عمو اقا راه افتاد.
خمیازه های پشت سر همم باعث شد تا بگه
_خوابت میاد بخواب مونده تا برسیم.
کمی شیشه رو پایین دادم
_نه بیدار میمونم
_خسته ای بخواب عزیزم
شیشه رو بالا داد
صندلی رو کمی عقب کشیدم
_تو خوابت نبره
_نه خیالت راحت بخواب
چشم هام رو بستم و خوابیدم.
با تکون های دستش بیدار شدم
_بیدار شو رسیدیم.
چشم هام رو مالیدم و به جای خالی پارکینک عمواقا نگاه کردم
_عمو اینا هنوز نیومدن؟
_نه میترا خانم میخواست بره خونه ی خواهرش رفتن اونو برسونن
نفس راحتی کشیدم. منتظر بودم دوباره بیاد سراغم و این بار پای علیرضا رو برای نرفتنم وسط بکشه. که خوشبختانه میترا دوباره فرشته ی نجاتم شد.
وارد خونه شدیم سمت اتاقم رفتم که با صدای علیرضا ایستادم
_نگار بیا بشین کارت دارم
میدونم چی میخواد بگه روبروش نشستم.
کمی نگاهم کرد وگفت.
_من اگه به تو گفتم با احمدرضا ...
_قبل از هر حرفی بزار من حرف بزنم
دست به سینه به مبل تکیه دادو نگاهم کرد
_به خدا به جان خودت من باهاش هیچ قراری نداشتم. ما توی پاساژ بودیم یهو اومد من به میترا گفتم محلش نزار، بزار بره. ولی میترا حرفم رو گوش نکرد. دیگه اومد گفت بیا بریم برای سر عقد هدیه بگیریم من بهونه اوردم ولی میترا یهو رفت منم دوست داشتم که یه هدیه سر عقد به ناهید بدم بعد میترا دیر کرد ما هم رفتیم یه لباس برا من خرید.
_وقتی دیدم لباس هاتون رو ست کردید حالم خیلی گرفته شد. با خودم گفتم من دارم برای نگار تلاش میکنم بعد اون من رو دور میزنه.
_الانم هر چی تو بگی. من تا پنج شنبه که عقدمومه اصلا دیگه نمیبینمش.
_ببینش ولی حد و حدود رو رعایت کن بزار فکر نکنه خرش از پل گذشته حالا من کلی حرف اماده کردم بهش بزنم
دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد
_بلند شو بخواب که صبح کلی کار داریم.
_من صبح باید برم پیش پروانه.
سمت اشپزخونه رفت
_خیر باشه
_امروز بهش زنگ زدم گفت بیا پروانه خیلی به من خوبی کرده الان که مریضه ازم خواسته نمیتونم بهش نه بگم.
_نه نگو. برو عزیزم گوشیت رو از کشوی میزم بردار بزن شارژ دیگه همراهت باشه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت501
💕اوج نفرت💕
صبح با صدای الارم گوشیم که بالای سرم به شارژ بود بیدار شدم از اناق بیرون رفتم. خبری از علیرضا نبود صبحانه ی مختصری خوردم و برای پیشگیری از مخالفت قطعی احمدرضا فوری لباس هام رو پوشیدم وپله ها رو با استرس پایین رفتم از ساختمون خارج شدم. سمت خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی که از خیابون رد میشد رو گرفتم به خاطر داشتن دو تا مسافر دیگه تو ماشین نمیشد دربست بگیرم ولی برای دور شدن از خونه خوب بود سوار شدم از راننده خاستم تا من رو جلوی یه اژانس پیاده کنه.
در نهایت بعد از عوض کردن دو تا ماشین جلوی در خونه ی پدر پروانه پیاده شدم
دستم سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و با سیاوش در حالی که تلاش داشت موتور مشکی رنگش رو از حیاط بیرون بیاره چشم تو چشم شدم
_سلام
کمی نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت
_سلام حالتون خوبه
_خیلی ممنون ببخشید من اومدم پروانه رو ببینم
_بله از دیشب گفت که قرار صبح بیاید
موتور رو کامل بیرون اورد و به در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید
داخل حیاط رفتم صداش رو از پشت شنیدم
_مامان دوست پروانه اومده
_نه دیگه من دارم میرم
از در حیاط فاصله گرفتم و دیگه صداش رو نشنیدم
وارد خونه شدم مادر پروانه با روی خوش ازم استقبال کرد و من رو به اتاق پایین پله ها راهنمایی کرد دررو باز کردم و وارد شدم با دیدن پروانه دلم حالی شد چقدر لاغر شده چشم هاش رو بسته بود
_مامان تویی
_سلام
فوری چشمش رو باز کرد سرش رو چرخوند سمتم چشم هاش پر از اشک شد
_سلام
جلو رفتم و دراغوش گرفتمش پر بغض گفتم
_الهی بمیرم چرا گریه میکنی.
_ببین من چه بدبختم. اول زندگی باید اینجوری بشه. هر کدوممون یه طرف
صورتش رو بوسیدم
_این که بدبختی نیست. یه اتفاقه صبر کن این روز هام میگدره
_خودت بودی میتونستی
به چشم هاس خیره شدم و نفسم رو آه مامند بیرون دادم
_من از این بدتر رو کشیدم خودت که میدونی
اشکش رو پاک کرد
_نگار طاقتم تموم شده
_خب چرا نمیری خونه ی مادرشوهرت یا اقای ناصری نمیاد اینجا
_بهش گفتم گفت بزار یکم بهتر بشه بعد
_ان شالله زودتر بهتر میشه.
لبخند زدم
_انقدر گریه کردی زشت شدی الان بیاد ببینت از همون راه برمیگرده
لبخند بی جونی زد
_انقدر بی توان شدم نمیتونم خودم رو تو اینه ببینم. تو اینه داری؟
_نه ولی بیا یه سلفی بگیریم خودتو ببین
گوشیم رو بیرون اوردم و روی سلفی تنظیم کردم سرم رو کنار سر پروانه گذاشتم.
_بخند
دستش رو روی دوربین گداشت
_اول یه روسری بده سرم کنم
به اطراف نگاه کردم
_از کمد مامانم بردار
_زشت نیست.
_نه بردار، من که اینجا لباس ندارم.
سراغ کمد رفتم و روسری برداشتم و کمک کردم روی سرش بندازه
_از این گل باقالی تر نبود بیاری
کنارش نشستم و دوباره دوربین رو روبروی صورت هامون گرفتم
_کم غر بزن. لبخند بزن
لبخند بی جونی زد که اسم احمدرضا روی صفحه ظاهر شد. ناخواسته اخمی وسط پیشونیم نشست گوشی رو پایین گرفتم تا تماسش قطع بشه و بتونم دوباره عکسی بگیرم
پروانه با تعجب نگام کرد
_فکر میکردم دوسش داری
_دارم
_چرا جوابش رو نمیدی؟
_چون یه کاری باهام داره که خوشم نمیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت502
💕اوج نفرت💕
_شما که اول راهید چرا اینجوری میگی.
با لبخند مهربونی بهش نگاه کردم. من برای پروانه که خواهرانه کنارم بوده باید بیشتر از این مایع بزارم. بالاخره تماس قطع شد و تونستم عکس سلفیم رو با پروانه بندازم. پروانه گوشی رو گرفت روی عکس خودش زوم کرد.
_وای نگار چه شکلی شدم!
_این حاصل گریه و غصه ی بیش از حده
قیافه ی عاقل اندر سفیح به خودش گرفت
_که خود شما توش ید طولایی داری
کنترل شده خندیدم و بهش نزدیک شدم انگشتم رو روی عکس زدم از حالت زوم خارج کردم.
_هر چقدر هم گریه کردم چون خودم زیبا بودم ببین چقدر خوب افتادم
اروم با دست روی پام زد
_چه تعریفم از خودش میکنه
_نه تعریف نیست یکم دفت کن
به صفحه ی گوشی نگاه کرد و همزمان پیامی از احمدرصا بالای گوشی ظاهر شد که فقط چند جمله ی اولش مشخص بود
نگار خانم من دیشب از شما خواهش کردم اونجا نری ازت توقع دارم حرفم رو...
متوجه نگاه پروانه به بالای گوشیم شدم
طوری که انگار چیزی رو کشف کرده گفت
_کاری که باهات داشت و تو خوشت نمی اومد همین بود؟
_مهم نیست
_چرا حرف همسر ایندت برات مهم نیست
گوشی رو روی تخت گذاشتم
_برام مهمه ولی تو هم مهمی
با لبخند نگاهم کرد
_یادم نرفته روز هایی که حتی یه ثانیه هم رهام نکردی. الان نوبت منه
_چرا از من خوشش نمیاد؟
دستی به صورتش کشیدم
_عزیزم تو انقدر خوبی که همه دوستت دارن
_پس چرا ازت میخواست اینجا نیای؟
سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم که ادامه داد
_فکر کنم متوجه خاستگاری من برای سیاوش از خودت شده. درسته؟
واقعا از گفتن یا شنیدن این حرف ها خجالت میکشم. با صدای ارومی گفتم
_بگذریم.
نفس سنگینی کشید و به سختی خودش رو بالا کشید.
_استاد هم داماد شد.
_اره دیروز عقد بود اخر هفته عروسیشونه.
_تا اون موقع تو هم میری خونه ی خودت
_نه معلوم نیست
_عه. پس میخوای تنها زندگی کنی.
_چرا تنها
ابروهاش رو از تعجب بالا داد
_نکنه انتظار داری بیان کنار تو زندگی کنن.
نا امید نگاهش کردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. پروانه ادامه داد
_یادمه یه بار گفتی استاد خودش اینجا خونه داره
کمی خیره موندم و با سر جواب مثبت دادم.
_پس احتمالا قراره برن اونجا
_نه علیرضا گفت تنهام نمیزاره
_اون بگه زنش قبول نمیکنه.
صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد و کلافه بهش نگاه کردم با دیدن شماره ی علیرضا ته دلم خالی شد نکنه حرف پروانه درست باشه و بخواد بعد از عروسی جدا زندگی کنه.
_جواب استاد رو هم نمیخوای بدی؟
فوری گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم
_سلام
_سلام عزیزم کجایی؟
_خونه ی پروانه. دیشب که بهت گفتم
_به احمدرضا نگفتی که میری اونجا
حرصم گرفت و محکم گفتم
_به اون چه؟
کمی سکوت کرد و ادامه داد
_اگر قصدت ازدواج نیست. اره، حق با توعه. به اون چه. اما شما قصدتون ...
_من الان پیش پروانم تا بعدازظهر میام.
_شما الان حاضر میشی یه آژانس میگیری برمیگردی خونه.
طلبکار گفتم
_چرا؟
_چون دیشب و دیروز بهت گفته بوده که نری.
_بهش بگو صبر کنه عقد که کردیم بعد اختیارمو دستش بگیره
صداش کمی جدی شد
_کار شما از این حرف ها گذشته. همین الان آژانس بگیر برگرد خونه
_من این کار رو نمیکنم. چون دوست دارم پیش پروانه بمونم کاری نداری
_نگار داری به کی لج میکنی.
حق به جانب گفتم
_اینکه دوست دارم خونه ی دوست صمیمیم که مورد تایید عمو اقا هم هست بمونم لج کردنه
_اینکه شما الان خونه ی خاستگار سابقتون هستید برای احمدرضا عذاب آوره. بلند شو بیا خونه.
حرصی نفسم رو بیرون دادم
_اصلا همونجا بمون خودم تا یه ساعت دیگه کلاسم تموم میشه میام دنبالت.
_این کار خیلی زشته که به تو زنگ زده
_جواب خودش رو ندادی. الان کلاس دارم میام با هم حرف میزنیم کاری نداری.
سکوت کردم
_الو
_خداحافظ
منتظر جوابش نشدم و گوشی رو قطع کردم.
حسابی کفری و کلافه شدم. نگاه حرصیم رو به پروانه دادم
_عیب نداره همین قدرم که اومدی خوشحال شدم.
_کارش خیلی زشته
_از نظر خودش زشت نیست.
_یعنی من حق ندارم چند ساعت برای خودم باشم.
عیب نداره الان که با همیم بیا لذت ببریم هر وقت رفتی خونه سر خودش خالی کن
صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله مادر پروانه با سینی چایی و میوه ای که دستش بود داخل اومد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت503
💕اوج نفرت💕
انقدر از کار احمدرضا ناراحت بودم که تمرکزم برای حرف زدن رو از دست دادم.
پروانه اروم به بازوم زد
_خوبه حالا. انگار چی شده. من گفتم الان نگار میاد کلی به من روحیه میده تو خودت روحیه لازمی که.
به اطراف نگاه کردم
_مادرت کجاست
به سینی که پایین تخت بود اشاره کرد
_اینو گذاشت رفت بیرون با تو عم حرف زد ولی انقدر تو فکر بوی نشنیدی جوابش رو هم ندادی.
_ببخشید خیلی عصبی شدم. متوجه نشدم.
دوباره به ظرف اشاره کرد
_بخور یه سیب هم بده به من
_خم شدم و سیب قرمزی دستش دادم.
_پس خودت چی
سرم رو بالا دادم
_میل ندارم
پروانه تلاش داشت تا ارومم کنه اما تلاشش بی فایده بود. در نهایت یک ساعت هم به پایان رسید و صدای تلفن همراهم بلند شد.
بدون جواب دادن به تماس علیرضا از پروانه خداحافطی کردم و بیرون رفتم
ماشینش رو که دیدم با اخم های تو هم سمتش رفتم و روی صندلی جلو نشستم در رو تقریبا محکم بستم. و به روبرو خیره شدم. متوجه نگاه سنگین علیرضا شدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
_علیک سلام
صورتم رو ازش برگردوندم
_بسم الله ، با من چرا قهری
_علیرضا برو که اصلا حوصله ندارم.
کاملا درکم کرد و حرفی نزد توی ذهنم با احمدرضا فرضی دعوا میکردم و خودم آماده میکردم تا حرف های سنگینی بهش بزنم.
_نگار
صدای علیرضا من رو از وسط فکر و خیالِ بحث و دعوا بیرون کشید
_من یه مردم. به احمدرضا حق میدم که ناراحت بشه که همسرش بره خونه ی خاستگار سابق.
تیز برگشتم سمتش
_چه حقی. علیرصا تو میدونی که پروانه برای من چی بوده.
_به تو هم حق میدم ولی به نظرت بهتر نبود با هم صحبت میکردید به نتیجه میرسیدید بعد میرفتی.
_اخلاق احمدرضا رو خوب میشناسم. تنیجه ای در کار نیست اول اخر حرف خودش رو به کرسی میشونه مثل همین الان. اصلا میدونی چرا به تو زنگ زده. چون زورش فعلا بهم نمیرسه.
_چرا انقدر عصبی هستی حالا
تن صدام بالا رفت
_چون احساس میکن احمدرضا داره با من مثل یه دختر بچه ی نه ساله رفتار میکنه.
از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ی خیابون ایستاد با حرص گفتم
_پس چرا نمیری؟
_با این اخلاقت نریم خونه بهتره
_اتفاقا برو میخوام با همین اخلاق بهش بگم که به اون ربطی نداره .
سرش رو تکون داد و زیر لب گفت
_لا اله الا الله
دوباره راه افتاد
به خونه نزدیک شدیم گوشیش رو برداشت و کنار گوشش گذاشت و چند لحطه ی بعد گفت
_سلام اردشیر خان
_شما کجایید؟
_ما هم رسیدیم چند دقیقه دیگه بالاییم
_باشه فعلا
تماس رو قطع کرد.
_عمو اقا هم فهمیده
_فقط خواجه حافظ نفهمیده. انقدر کلافه بود که دست به دامن همه شده.
نفسم رو کلافه بیرون دادم
_الان کجاست
_با اردشیر خان پایین خونه ی ما هستن.
سرم رو تهدید وار تکون دادم به محض توقف ماشین دستم سمت دستگیره رفت تا بازش کنم و بیرون برم که صداش مانعم شد.
_بشین با هم میریم
کلافه نگاش کردم.
_علیرصا تو طرفدار منی یا اون
قاطع گفت
_تو. ولی چون خودم هم مردم حس و حالش رو درک میکنم.
با سر به در اشاره کرد
_پیاده شو
از خدا خواسته فوری پیاده شدم و سمت اسانسور که خوشبخانه پایین بود رفتم و داخل شدم. به علیرصا که خونسرد جلو میاومد نگاه کردم فوری دکمه ی دو رو فشار دادم و منتظر موندم در کشویی باز شد به در نیمه باز خونه اشاره کردم فوری داخل رفتم با ورودم احمد رضا عمو اقا به در نگاه کردن. جلو رفتم و تو چند قدمی احمدرضا که ایستاده بود، ایستادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت504
💕اوج نفرت💕
اخمی که وسط پیشونیش بود برای گفتن حرف هایی که اماده کردم جریح ترم کرد. نفس های تند تند دنباله دارم بیشتر عصبیم میکرد
_برا چی به همه خبر دادی.
با صدای ارومی گفت
_چون جواب تلفن من رو ندادی.
_با خودت فکر نکردی شاید نمیتونم جواب بدم.
_نه چون میدونستم رفتی جایی که ازت خواسته بودم نری
_تو چه میدونی پروانه برای من چی کار ها که نکرده.
علیرضا کنارم ایستاد
_اینجوری که جلو هم جبهه گرفتید اخرش یه ناراحتی پیش میاد بگیرید بشنید یکم فکر کنید بعد حرف بزنید
احمدرضا خواست بشینه که گفتم
_فکر کردی من نه سالمه که اینجوری میخوای بگیری تو دستت.
چرخید سمتم
_چه نه سال چه بیست سال تو زن منی باید به حرفم گوش کنی.
نگاه حرصی به علیرضا که بی تفاوت به حرف احمدرصا نگاهم میکرد دادم. رو به احمدرصا ادامه دادم
_اگه نخوام گوش کنم چی؟
احمدرضا خیره به چشم هام بود.که با صدای عمو اقا نگاه از نگاهم برداشت
_بگیرید بشینید.
احمدرضا سرش رو پایین انداخت و کنار عمو اقا رفت. دست علیرصا پشت کمرم نشست و صداش رو کنار گوشم شنیدم
_برو بشین
از جام تکون نخوردم به احمدرضا که دیگه نگاهم نمیکرد خیره موندم.
_رفتار زشت امروزت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
عمو اقا سرش رو بالا اورد و جدی تر از قبل گفت
_بگیر بشین
دلم نمیخواست تن به خواسته ی هیچ کس بدم.
_یادم نمیره که نذاشتی کنار دوستم که همیشه کنارم بوده بمونم
تیزی نگاه عموآقا رو روی خودم احساس کردم
_احمدرضا من...
با صدای بلند عمو اقا کمی جا خوردم و نتونستم ادامه بدم.
_یه بگیر بشین یادبرو تو اتاقت
بغض بوجود اومده از صدای بلند عمو اقا اذیتم میکرد. پا کج کردم و سمت اتاقم رفتم.
چرا باید همه طرفدار اون باشن. چرا هیچ کس به من حق نمیده تا بتونم حق خواهری رو برای پروانه تموم کنم.
ایستادم و چرخیدم سمتشون
_من تا حرف هام رو نزنم هیچ جا نمیدم.
علیرصا بهم نزدیک شد
_عزیزم با این حالت اگه حرف بزنی فقط دلخوری ها بیشتر میشه بشین یه لیوان اب بهت بدم
_چرا نذاشتی اونجا بمونم. به صرف اینکه پروانه یه روزی یه پیشنهادی به من داده که همون موقع به خاطر تو ردش کردم. حتما دوست نداری دیگه پارک برم چون یه روزی به خاطر تو بهترین خاستگارم رو همونجا رد کردم. اگر بهم اعتماد نداری همین الان بهم بگو بزار کلاهم رو بزارم بالاتر.
اگر واقعا من انقدر برات غیر قابل اعتمادم چرا چند ساله دنبالمی. چرا وقتی فهمیدی صیغه هنوز پا برجاست تو خلوت خودت نبخشیدی منم راحت نکردی. اگه با همون فکر مصمومی که چهار سال پیش مادرت تو سرت انداخته بود که بعدش من با پای شکسته سر از انباری خونه دراوردم اینجایی بلند سو برو. اگر هم به من اعتماد داری جمع کن این حرف های صد من یک غاز رو. فکر کردی چون دوستت دارم میتونی خواسته هات رو بهم تحمیل کنی.
رو به علیرضا با چشم های اشکی گفتم
_برادری رو در حق من تموم کن عقد رو بنداز عقب تا ببینم اصلا میتونم با ادم بد دل و بدبینی مثل این ادامه بدم
عمو اقا با تن صدای پایین و لحن مهربونی گفت
_نگار جان هم حق با توعه هم با احمدرضا بهت میگم بگیر بشین باهاتون حرف بزنم مشکلتون حل بشه
سرم رو بالا دادم و بین نفس های حرصی و اشک های پی در پی ام گفتم
_نمیخوام بشینم. نمیتونم بشینم. اصلا نفس کشیدن برام سخت شده
احمدرضا ایستاد و بهم نگاه کرد
_نگار جان من فقط گفتم
عقب عقب سمت اتاقم رفتم دستم رو بالا اوردم و مانع از حرف زدنش شدم
_با من حرف نزن.
به در اتاق خوردم چرخیدم و وارد شدم در رو محکم بستم. میدونم الان میاد اتاق تا باهام حرف بزنه. در رو قفل کردم و همونجا روی زمین نشستم سرم رو روی زانوم گذاشتم . تلاشی برای کنترل صدای گریم نکردم. طبق انتظارم دستگیره در پایین رفت و بعد هم صداش اومد
_نگار جان باز کن بزار با هم حرف بزنیم.
دیگه باهاش حرف نمیزنم حتی بهش نمیگم برو باید بفهمه که نباید اینجوری اذیتم کنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت505
💕اوج نفرت💕
_نگار عزیزم شاید من منظورم رو بد رسوندم. حق با توعه معذرت میخوام. باز کن این در رو بزار باهات حرف بزنم.
به جز گریه کاری نکردم
_من اکه به تو اعتماد نداشتم که...باز کن در رو
دیگه دلم نمیخواد صداش رو بشنوم با صدای بلند گفتم
_علیرضا
صداش رو از پشت در شنیدم
_بزار یکم اروم شه خودم باهاش حرف میزنم.
_واقعا میخوای عقد رو عقب بندازی
چند لحطه سکوت باعش شد تا دیگه گریه نکنم و شش دونگ حواسم رو جمع کنم تا جواب علیرضا رو بشنوم.
_به نظرت انقدر سختگیری لازم بود.
احمدرضا جوابی نداد علیرضا گفت
_اول و اخر حرف خواستن یا نخواستن رو نگار میزنه نه من منم تابع حرفشم.
_یعنی واقعا به خاطر یه همچین مسئله ی کوچیکی باید این اتفاق بیافته
_کوچیک از نظر من و شما. برای نگار انقدر بزرگ بوده که بخواد برای اولین بار صداش رو تو این خونه بالا ببره. الانم بهتره شما برید چون با حضور شما حاضر نیست در رو باز کنه.
صدای عمو اقا اومد
_بریم بالا.
طوری که مخاطبش من بودم گفت
_ولی من برمیگردم پایین
شاید زیاده روی کرده باشم ولی دوست داشتم این حرف ها رو بهش بزنم
با خوردن ضربات اروم دست علیرصا به در سر بلند کردم
_نگار بیا بیرون رفتن.
نفس سنگینی کشیدم اشک هام رو پاک کردم و ایستادن کلید رو توی در چرخوندم و بازش کردم و بیرون رفتم.
خیلی خونسرد تو اشپزخونه برای خودش چایی میریخت. با استکان توی دستش بیرون اومد و نگاهی به سرتاپام انداخت. سرش رو تکون داد و روی مبل نشست
_بیا بشین
کاری رو که میخواست انجام دادم
_نگار دلم خنک شد این اتفاق برات افتاد
متعجب نگاهش کردم
_اونجوری نگاه نکن. چند روزه دارم بهت میگم محلش نزار . زیاد نبینش بزلر احترامت سر جاش باشه. هی بیخودی چسبیدی بهش. با هم لباس خریدید تو عقد با هم بودید. بعدش ب جای اینکه بشینی خونه زنگ زدی میگی بزار بریم لباس بخریم. نتیجش میشه این. هنوز عقد نکردید خودش رو صاحب اختیارت میدونه. این اختیار رو تو با رفتار هات بهش دادی هیچ کس هم نمیتونه ازش بگیره.
درمونده گفتم
_من که نمیدونستم اینجوری میشه.
کمی چاییش رو خورد از بالای چشم نگاهم کرد
_به حرف من که میدونستم هم گوش نکردی
_الان باید چی کار کنم
_هرچند که یکم دیر شده ولی هنوزم میتونی تا حدی جلوش رو بگیری. بحث تو احمدرضا با من و ناهید فرق داره. احمدرضا از بچگی اختیار تو دستش بوده. باهات راحته. الان خیلی راحت میتونه به خودش اجازه بده اجازه ی جایی رفتن رو بهت بده یا نده که حق داره تو باید با رفتار درست جلوی این اتفاقات رو بگیری
سرم رو پایین انداختم و شرمنده به میز خیره شدم.
_ چرا به جای اینکه باهاش حرف بزنی ازش پنهان کردی. چرا دیشب به من نگفتی که با رفتنت مخالفه. یا به اردشیر خان نگفتی.
_به خودش گفتم گفت نه اخلاقش همینه وقتی بگه نه یعنی نه
_خب این اخلاق منم هست. چرا با من مشکل نداری
_تو کی اینجوری هستی؟ گفتی با احمدرضا نگرد بهت اصرار کردم اجازه دادی احمدرصا یه جوری حرف میزنه که دیگه بهش اصرار هم نکنی.
_میخوای بهش بگم نگار تو رو نمیخواد؟
اب دهنم رو قورت دادم و خیره نگاهش کردم
_زنگ بزنم بهش بگم؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم
_نه
استکانش رو روی میز گذاشت
_پس احمدرضا رو همینجوری که هست قبول کن. تو هم شناخت کافی ازش داری. پسر خوبیه. توی این قضیه بهش حق میدم. منم اگه بودم از رفتنت ناراحت میشدم. یه چند وقت صبر کن بعد بشین پای حرف های ناهید ببین چقدر از من راضیِ. اونم باید کوتاه بیاد، منم باید کوتاه بیام. ایثار برای حفظ زندگی اینجا خودش رو نشون میده
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت506
💕اوج نفرت💕
ایستاد
_تو تمام قرار مدار های من با ناهید رو بهم میزنی
اومد از کنارم رد شه که دستش رو گرفتم .
ایستاد و نگاهم کرد
_یه سوال
_جانم
_تو قراره با ناهید کجا زندگی کنید
لبخند مهربونی زد و کنارم نشست
_اونجایی که تو هستی.
_یعنی اینجا؟
_اره عزیزم . من از روز اول با ناهید شرط کردم که باید کنار تو باشم اونم قبول کرد.
_ناراحت نمیشه من همش کنارتون باشم.
با خنده گفت
_همش! مگه قرار نیست بری خونه ی خودت
دستش رو گرفتم
_تو قول دادی با من باشی
_هستم عزیزم. هر جا بری باهات میام.
لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.
_حالا واقعا عقدتون رو عقب بندازم
یاد رفتار زشت احمدرضا افتادم
_فعلا نمیخوام در رابطه باهاش صحبت کنم.
ایستاد و سمت اتاقش رفت
_تا اخر شب جوابت رو بهم بگو بدونم تکلیف چیه.
صدای تلفن همراهم بلند شد به کیفم که روی میز تلفن بود نگاه کردم . با فکر اینکه احمدرضاست اهمیتی ندادم
_نگار بیین کیه.
با تن صدای بلندگفتم
_ولش کن مهم نیست.
_شاید کار واجب داره
شونه ای بالا دادم و بی اهمیت گفتم
_اصلا من دیگه گوشی نمیخوام بیا دوباره برش دار
صدای تلفن همراهم قطع شد
کاش میتونستم پیش پروانه بمونم. کاش جواب تلفن علیرضا رو هم نمیدادم. انقدر از رفتار احمدرضا خجالت کشیدم که حتی روم نمیشه به پروانه زنگ بزنم نفس سنگینی کشیدم و تو چهار چوب در اتاق علیرصا ایستادم
_گرسنت نیست؟
_چرا الان زنگ میزنم از بیرون غذا بیارن
_ببخشید نبودم درست کنم
لبخند لج دراری زد
_من عادت کردم.
حوصله سر و کله زدن با علیرضا رو ندارم پا کج کردم تا به اتاق خودم برم که صدای در خونه بلند شد. فوری به عقب برگشتم و با اخم به علیرضا گفتم
_راش نمی دیا
جلو اومد و روبرم ایستاد دستش رو روی سرشونم گذاشت
_نگار خانم رهرو ان نیست گهی تند و گهی خسته رود رهرو آنست که اهسته و پیوسته رود.
_خودت میگی باهاش حرف نزن
_من میگم نچسب بهش نشه جداتون کرد.
دوباره صدای در بلند شد
_بعد هم فکر نکنم احمدرضا باشه احتمالا عموته گفت میاد پایین
سمت در رفت به ثانیه نکشید که عمو اقا وارد خونه شد
از نگاهش فهمیدم که اومده سرزنشم کنه روبروش روی مبل نشستم. دو تا سکه توی دستش بود و مدام با انگشت هاش جابجاشون میکرد
_نگار تو قبل از انجام کارهات فکر میکنی؟
_من فقط رفتم خونه ی دوستم
_خیلی بی جادکردی
نیم نگاهی به علیرضا انداختم دستش رو بین موهاش فرو برد و کلافه تا گردنش کشید
_عمو اقا چرا من بیجا...
تن صداش رو بالا برد
_تو میخوای با احمدرضا ازدواج کنی یا نه
نگاهم رو به میز دادم و جوابش رو ندادم
_سرت رو بگیر بالا تو چشم هام نگاه کن
این عادتش بود همیشه وقتی قصد داشت سرزنشم کنه میخواست تو چشم هاش نگاه کنم. به سختی سرم رو بالا اوردم و تو چشم هاش خیره شدم
_جواب سوالم رو بده
به زور لب زدم
_سوالتون چی بود
کمی خیره نگاهم کرد
_اگر قراره پای این وصلت بایستی باید به حرف هاش گوش کنی اگر نمیتونی بگو همین الان بفرستمش تهران. این نمیشه وضع که اعصاب همه رو بهم بریزید
به علیرصا اشاره کرد
_برادرت از کارش بیافته من از دفتر بیام که چی خانم دوست دارن برن جایی
_عمو شما میدونید که پروانه چقدر به من لطف داشته الانم تازه از بیمارستان مرخص شده زنگ زد به من گریه کرد گفت بیا پیشم چی بهش میگفتم
_الان برای گفتن این حرف ها دیره.
رو به علیرضا ادامه داد
_عقد رو عقب ننداز
علیرضا دستش رو روی چشم هاش گذاشت و چشمی گفت.
_احمدرصا صبح زود رفته معرفی نامه ی ازمایشگاه رو از محضر گرفته فردا صبح میاد دنبالت با هم برید ازمایش. این بچه کار داره باید زود تر برگرده
جوابی ندادم نفس سنگینی کشید و ایستاد رو به علیرضا گفت
_میترا براتون نهار گذاشته گذاشت رو اپن براتون بیارم من یادم رفت بلند شو با هم بریم بالا عذا رو بیار پایین
علیرضا خوشحال از اینکه از خوردن غذای بیرون نجات پیدا کرده دنبال عمواقا راه افتاد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت507
💕اوج نفرت💕
به اتاقم برگشتم تمام حرصم از رفتار اطرافیانم رو سر در خالی کردم و محکم بهم کوبیدمش.روی صندلی نشستم یعنی من واقعا حق نداشتم برم خونه ی دوستم. چقدر احمدرضا خودخواهه. باید خودم رو بسپرم دست علیرصا تا هر چی شرایط سخت هست رو برای عقدمون بزاره.
_نگار بیا ببین چه نهاری
روی تخت دراز کشیدم پتو رو نا روی سرم بالا اوردم
_من سیرم
_بلند شو بیا ناز نکن تنهایی بهم مزه نمیده
جوابش رو ندادم
_باشه نیا فقط بگو قاشق ها کجان پیدا نمیکنم
_تو کشو اولی
_نیست که بیا بده برو گرسنمه
کلافه پتو رو کنار زدم و بیرون رفتم
قاشق توی دستش رو بالا اورد با خنده گفت
_الکی گفتم. بیا نهار
بی میل جلو رفتم و روبروش نشستم
قاشقی که برام گداشته بود رو برداشتم و شروع به خوردن کردم
_نگار من شب قراره برم دنبال ناهید شام رو بیرون بخوریم تو هم میای
_نه
_پس میخوای کجا بمونی
_اگه نمیشه تنها بمونم زنگ میزنم میترا بیاد پایین.
لقمه ی دهنش رو قورت داد
_اول مطمعن شو که میاد بعد من برم
_کی میخوای بری
_چهار راه میافتم تا برسم طول میکشه یکم بگردیم شب هم میارمش اینجا
تمام ناراحتی هام یادم رفت چشم هام برق زد
_پدرش اجازه میده؟
_اره بهش گفتم گفت بزار به پدرم بگم بعد گفت میاد
_وای چه خوب کاش شام میاوردیش
_ول کن بابا ابرومون رو میبری کربن میزاری جلوش
از زیر میز پام رو محکم به ساق پاش زدم صورتش از شدت درد جمع شد و عصبی گفت
_چی کار میکنی؟
_هر چی هیچی بهت نمیگم هی این غذا سوزوندن من رو به روم میاری. اخر جلو یکی میگی ابروم میره
توی دروی که به ظاهر نشون میداد با صدای بلند خندید
_برای اینکه ابروت نره باید حواست رو جمع کنی نه اینکه منو بزنی
قاشقم رو بالا بردم که دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد
_اقا من تسلیم.
پشت چشمی نازک کردم که زیر لب گفت
_بیچاره احمدرضا
_نترس اون کم نمیاره خیلی واردتر از این حرف هاست
_چه زنی گیرش اومده. گوشت که تیزه. دست بزنم داری. زبونم که تازگی دراوری به طول سه متر. یه برادرم داره که عین شیر پششش ایستاده. حالا ببچاره احمدرصا یا نه
لبخند رضایت بخشی زدم
_با حضور تو اره
خب خدا رو شکر که از من راضی شدی.
بعد از خوردن نهار به اتاقش برگشت تا کمی استراحت کنه . اصلا باورم نمیشه ناهید قراره بیاد خونه ی ما. نگاهی کلی به خونه انداختم باید حسابی مرتبش کنم با بلند شدم صدای تلفن همراهم افکار مثبت ازم فاصله گرفت. اگر علیرصا نمیخواست بخوابه اصلا سراغش نمیرفتم گوشی رو برداشتم تا از پهلو ساکتش کنم. که با دیدن شماره ی پروانه خوشحال شدم و جواب دادم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت509
💕اوج نفرت💕
در رو بستم تا حضور من مزاحمتی براشون ایجاد نکنه.
روی تخت نشستم که صدای پیامک گوشیم بلند شد سمت میز رفتم و برش داشتم با دیدن اسم احمدرضا اخم هام تو هم رفت. بدون اینکه پیامش رو بخونم گوشی رو خاموش کردم.
اصلا نمیتونم رفتار امروزش رو ندیده بگیرم. هم ابروم رو جلوی پروانه برد هم برای اینکه حرف خودش رو به کرسی بنشونه به همه زنگ زده. کاری کرد که عمو اقا دعوام کنه و پروانه بگه که ادامه ی ارتباطمون با تلفن هم باشه خوبه. این نهایت خودخواهیش رو میرسونه
با حرص روی تخت نشستم
بغض توی گلوم گیر کرد. چشم هام پر اشک شد. برای جلوگیری از گریه چشم هام رو بستم ناخواسته تصویر پروانه اون روز که سعی داشت تا من رو تو باغ پدرش خوشحال کنه جلوی چشم هام اومد . تمام تلاشش رو میکرد تا ذغال ها رو تو هوای سرد روشن کنه من انقدر حالم برای گذشته ای که احمد رضا و خانوادش برام تلخ کرده بودن غرق بودم که تلاش های پروانه بی فایده بود.
چطور باید محبت های خواهرنش رو توی اون روز ها ندیده بگیرم. چرا احمدرضا درکم نمیکنه.
چشمم رو باز کردم و اشک جمع شده زیر چشم هام رو پاک کردم.
تلافی این کارش رو سرش خالی میکنم نمیتونم ندیده بگیرمش. اگر من در رابطه با احمدرضا قضاوت اشتباهی کرده بودم تا اخر عمر شرمندش بودم ولی احمدرضا با یه جواب مثبتی که بهش دادم همه چیز رو فراموش کرده.
با یاد کتری ابجوشی که روی گاز گذاشتم از جام پریدم. الان ابش تموم میشه ابروم جلوی ناهید میره به سرعت از اتاق بیرون رفتم. با دیدن صحنه ی روبروم تو انعکاس شیشه ال سی دی ناخواسته لبخند پهنی روی صورتم نشست
علیرضا دستش رو حلقه کرده بود دور ناهید، سر ناهید رو سینه ی علیرضا بود. هر دو به گوشی که دست علیرضا بود با لبخند نگاه میکردن. پشتشون به من بود متوجه حضور من نشدن علیرضا اروم به ناهید گفت
_چقدر خوشگل شدی اینجا
ناهید خودش رو بیشتر تو اغوش علیرضا جا کرد. علیرضا هم جواب ناز کردن همسرش رو با بوسه ای عمیق روی موهاش جبران کرد.
خواستم به اتاق برگردم که پام گرفت به پایه ی میز تلفن هر دو برگشتن سمتم علیرضا فوری دستش رو از دور ناهید برداشت و کمی ازش فاصله گرفت. ناهید هم سرش رو پایین انداخت. باید توضیحی برای حضور بدون اطلاعم میدادم.
_ببخشید میخواستم چایی دم کنم.
علیرصا هم که کمی رنگ خجالت روی صورتش نشسته بود. گفت
_من دم کردم
از ناهید فاصله گرفت و اشاره کرد به وسط خودش و ناهید
_بیا بشین داشتیم عکس های عقدمون رو میدیدیم .
جلو رفتم نباید بینشون بشینم کنار ناهید نشستم و رو به علیرضا با ذوق گفتم
_ببینم.
لبخند روی لب های هر دوشون باعث شد تا متوجه بشم از این که بینشوم نشستم خوشحالن . علیرضا فاصله ای که ایجاد کرده بود رو پر کرد و گوشی رو طوری گرفت که هر سه بتونیم عکس ها رو ببینیم
با دیدن عکس خودم و ناهید متعجب گفتم
_عکس ها اینجا چی کار میکنه
علیرصا با لبخند گفت
_فیلم برداری که هماهنگ کرده بودم برادر خانم امین و خانمش بود. با هاش هماهنگ کردم امروز اول با امید رفتیم پیشش. خانمش عکس ها رو ریخت تو گوشیم.
اگه احمدرضا بفهمه فیلم بردار ربطی به امین داشته با این حساسیتش حتما زمین و زمان رو بهم میدوزه تا عکس من رو از حافظه ی دوربینشون پاک کنه. آب دهنم رو قورت دادم.
_ازشون مطمعنی؟
_اگه نبودم که نمیزاشتم عکس ناموسم رو بندازه. کارهای عکاسی رو خانمش با چند تا عکاس خانم انجام میدن.
لبخند زورکی زدم
_پس نزار احمدرضا بفهمه که عکاس چه نسبتی با کی داره
کمی نگاهم کرد متوجه منظورم شد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد دوباره شروع به نشون دادن عکس ها کرد. احساس مزاحمت داشتم. ایستادم
_چایی میخوری ناهید جان
سرش رو بالا اورد و با ناز گفت
_اگه زحمتتون نمیشه
با لبخند گفتم
_چه زحمتی عزیزم
سمت اشپز خونه پا کج کردم که با صدای علیرضا برگشتم
_منم میخورما
_تو رو که میدونم عز... چشم الان میزیزم
به مسیرم ادامه دادم. نباید از کلماتی مثل عزیزم جلوی ناهید برای علیرضا استفاده کنم. اگر حواسم رو جمع کنم هیچ وقت ناراحتی بوجود نمیاد
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و لیوان خودم رو برداشتم
علیرصا گفت
_کجا؟
_من خیلی خستم میرم استراحت کنم.
_باشه عزیزم برو
وارد اتاق شدم و در رو کامل بستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت510
💕اوج نفرت💕
واقعا از کارهایی که برای نظافت خومه کردم خسته شدم چایی رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم روی تخت دراز کشیدم تا چاییم قابل خوردن شه کمی استراحت کنم. چشم هام رو بستم. صدای پروانه توی سرم اکو شد
"نگار جان فکر کنم با شرایط بوجود اومده برات باید برای ادامه ی ارتباطمون به همین تماس ها اکتفا کنیم"
"هر وقت خواستی از شیراز بری بیا ببینمت"
چونم شروع به لرزیدن کرد به چپ چرخیدم و پشت به در آروم اشک ریختم.
کاش احمدرضا امروزم رو خراب نمیکرد. تمام خاطراتم با پروانه یکی یکی از جلوی چشمم رد میشد. از اون روزی که انقدر با هم خندیدم تا علیرضا جانون رو عوض کرد و دیگه اجازه نداد سر کلاسش کنار هم بشینیم تا روزی که تلاش داشت من رو از علاقه به علیرضا منع کنه حتی تهدیدم کرد که اگر ادامه بدم دوستیمون رو قطع میکنه. از شمال و اهنگی که تو ماشین خوند تاومسابقه ی دویی که با حضور مرجان خراب شد. حق رابطه ی من و پروانه این نیست.
چشم هام رو بستم تا شاید گریم قطع شه و صداش بیرون نره. کم کم گرم شدن و باز کردنشون برام غیر قابل ممکن شد.
با تکون های ریز و صدای اروم علیرضا چشم باز کردم
_نگار جان
به خاطر گریه ی قبل از خواب دیشبم چشم هام به سختی و باوسوزش باز شد با صدای گرفته ای گفتم
_جانم
_بلند شو دیرتون شده
چشمم رو دست مالیدم نگاهم به موهای خیسش افتاد یادم اوند که ناهید دیشب اینجا بوده
_چی دیر شده. ناهید کجاست
_ناهید تو اتاق منه. زود باش بلند شو جلو دره
_کی؟
لبهاش رو جمع کرد
_کی! احمدرضا دیگه.
اخم هام تو هم رفت
_برا چی اومده؟
ایستاد
_حواست نیستا. قرار بود برید ازمایشگاه
پتو رو روی سرم کشیدم
_برو بگو فردا. امروز حالم خوب نیست
_عه، بلند شو ببینم.
_کمرم درد میکنه نمیتونم راه برم
پتو رو از روی صورتم برداشت و جدی گفت
_ازت انتظار این رفتار ها رو ندارم. قبول کن کارت اشتباه بوده. با لج و لجبازی و خودم میدونم به تو ربطی نداره که نمیشه زندگی کرد. بلند شو هر چی تعارفش کردم نیومد داخل پشت در ایستاده
دلخور گفتم
_تعارفشم کردی؟
_بله. چون شوهر خواهرمه احترام بهش احترام به خواهرمه
_اون هیچ ارزشی برای من قائل نیست خیالت راحت.
_چرا نمیخوای قبول کنی که اشتباه از تو بوده.
_چه اشتباهی. پروانه برای من ...
ایستاد و سمت در رفت
_بسه. بجای دفاع کردن از رابطه ی دوستانه که خواسته یا ناخواسته کوتاه مدته هوای شوهرت رو داشته باش
منتظر جوابم نشد و از اتاق بیرون رفت .
روی تخت نشستم. حرصی نفس سنگینی کشیدم. ایستادم و تو اینه به چشم های قرمز و پف کردم نگاه کردم.
الان میرم خودم آب پاکی رو میریزم رو دست هاش.
از اتاقم بیرون رفتم خوشبختانه علیرضا تو اتاق در بسته ی خودش بود. در خونه رو باز کردم
احمدرصا با دیدنم تکیه اش رو از دیوار برداشت و با لبخند نگاهم کرد و اروم گفت
_سلام. صبح بخیر
خیره نگاهش کردم.
_علیک سلام. چی میخوای
نا باورانه نگاهم کرد و به برگه ی دستش اشاره کرد
_بریم ازمایش دیگه
_امروز نه حوصله دارم نه اعصاب کمرم درد میکنه. به لطف رفتار های تو دیشب تا صبح گریه کردم وضعیت صورت پف کردمم که میبینی. برو فردا بیا
_نگار...
حرفش رو قطع کردم
_من خوابم میاد تو هم برو بخواب کله ی سحر اومدی اینجا
_منتظر جوابش نشدم برگشتم داخل و در رو بستم.
ته دلم از تلخی کلامم با احمدرضا ناراحت شدم ولی حقش بود. وارد اشپزخونه شدم تا چایی بزارم با دیدن ناهید کنی جا خوردم و هینی کشیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت511
💕اوج نفرت💕
_ سلام ببخشید عزیزم ترسوندمتون
یعنی حرف هام رو با احمدرضا شنیده نفس عمیقی کشیدم و به در اتاق علیرصا که هنوز بسته بود نگاه کردم
_سلام فکر کردم شما تو اتاقید.
_علیرضا گفت چایی بزارم اومدم بیرون .
ابروهام بالا رفت
_گفت شما بزارید؟
با لبخند ادامه داد
_نه خودش میخواست بزاره من گفتم اجازه بده من بزارم
روی صندلی نشستم و با تردید نگاهش کردم.
_میگم...شما شنیدید من
لبخند مهربونی زد
_شنیده باشم هم به کسی نمیگم خیالتون راحت
لبخند روی لب های منم نشست. و ممنونی زیر لب گفتم. با صدای علیرصت روی صندلی چرخیدم و نگاهش کردم
_پس چرا حاضر نشدی؟
_بهش گفتم کمرم درد میکنه گفت باشه فردا میریم.
صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم با ابروهای بالا داده نگاهم کرد
_چی بهش گفتی که رفت
نیم نگاهی به ناهید انداختم
_هیچی
زیر لب گفت
_لا اله الا الله
ناهید گفت
_چایی کجاست من دم کنم
رنگ نگاه علیرضا زمین تا اسمون تغییر کرد.
_تو بشین عزیزم خودم دم میکنم
_نه شما که نباید کار کنید.
علیرصا که حسابی از حرف ناهید خوشش اونده بود نیم نگاهی به من کرد ایستاد و سمت کابینت رفت و گفت
_من عادت دارم تو این خونه ما کار ها رو تقسیم کردیم. نگار چایی و غدا رو میزاره دم کردنش با منه.
سر چرخوند و نگاهم کرد
_مگه نه نگار
جوابش رو ندادم که با خنده ادامه داد
_منم همیشه یادم میره خاموش کنم میسوزونم.
با حرص گفتم
_شنیده بودم مردا بعد ازدواج برای خودشیرینی پیش زنشون زبونشون باز میشه الان قشنگ احساس کردم
علیرضا یا صدای بلند خندید و کنار ناهید ایستاد و دستش رو روی شونه ی ناهید گذاشت.
_این خواهر من هر کی نگاش کنه میگه چه بی زبونه. ولی فقط من میدونم اب نمبینه وگرنه شنا گر ماهریه
بهوهم نگاه کردن ناهید لبخند زد ولی جلوی خنده ی علیرضا رو نمیشد گرفت
بلند شدن صدای در خونه باعث شد تا سرم یخ کنه و دلم پایین بریزه
علیرصا با سر به در اشاره کرد
_فکر کنم پشیمون شد بندازه فردا
از اشپزخونه بیرون رفت. صد بار هم بره بیاد من امروز باهاش هیچ جا نمیرم.
چند لحظه ی بعد صدای میترا تو خونه پیچید
_نگار جان کجایی
_آشپزخونس. نگار میترا خانم با شما کار داره.
ناهید از شنیدن اسم میترا بیشتر خوشحال شد تا من.
میترا هم از دیدن ناهید این وقت صبح خونه ی ما تعجب کرد و با لبخند گفت
_عزیزم تو هم اینجایی
جلو رفت و همدیگر رو تو آغوش گرفتن
_کی اومدی
ناهید خجالت زده سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت
_از دیشب
_خیلی هم کار خوبی کردی
نگاهش به من افتاد و تو نگاهش دلخوری رو دیدم.
_نگار یه لحظه بریم اتاقت کارت دارم.
میدونم چی میخواد بگه
_ناهید جون کمرم درد میکنه. نمیتونم بیام
جلو اومد و دستم رو گرفت
_بلند شو کارم واجبه.
بی میل باهاش همراه شدم . در اتاق رو بست و بهش تکیه داد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت512
💕اوج نفرت💕
میدونی اگه دختر من بودی الان چی کار میکردم
خیره نگاهش کردم
_یه دونه میخوابوندم تو صورتت تا دفعه ی اخرت باشه اینجوری پای اشتباهت بایستی و شوهرت رو که با هزار تا امید از صبح داره به خودش میرسه تا با تو باشه رو از در خونه میفرستی بره
طلبکار گفتم
_میترا جون من چه اشتباهی کردم. من فقط رفتم خونه ی دوستم
_مگه نگفته بود نرو
_خب بیخود کرد به اون چه ربطی داره صبر کنه اول عقد کنه بعد انتظار داشته باشه دستوراتش اجرا بشه.
جلو اومد و دستم رو گرفت با حرص کشوند سمت تخت
_یه لحظه بشین یه مسئله ای رو برای آخرین بار برای من مشخص کن. میخوای باهاش ازدواج کنی یا نه؟
_میخوام ولی اون حق نداشت این کارو کنه
_چرا نداشت؟
_چون پروانه بهترین دوستمه چون دیروز ابروم رو برد
_اولا خودت با تصمیم اشتباهت ابروی خودت رو بردی. دوما سیاوش هم برادر بهترین دوستته که توی خونه داره زندگی میکنه
_عمو اقا اون خانواده رو خوب میشناسه
_بحث همینه. اینجا نظر اردشیر مهم نیست. احمدرضا هیچ شناختی روی اون خانواده نداره
_این مشکل منه؟
نفسش رو حرصی بیرون داد
_بله مشکل تو و شوهرته
_ما هنوز عقد نکردیم صبر کنه...
_حالا هی این جمله هی بگو. اولا حرف شما از یه محرمیت ساده گذشته. دوما این رسم زندگی کردن نیست
_اصلا من ناراحتم چرا وقتی یه اختلاف بینمون میشه به همه میگه اون از دیروز اینم امروز
_انقدر بی انصاف نباش. من دیدم این بچه با هزار تا ذوق و شوق حاضر شد اومد پایین دست از پا دراز تر برگشت. بهش میگم چی شده میگه میگه نگار حالش خوب نبود انشالله فردا میریم. پا پیچش شدم که چرا حالش خوب نیست اروم طوری که اردشیر نشنوه گفت میگه نمیام.
_دیروز چی فراخوان عمومی زده بود
_دیروز رنگ زد بهت جواب ندادی زنگ زد به اردشیر ادرس خونه ی پروانه رو بگیره بیاد جلو در وایسه هر وقت کارت تموم شد بیارت خونه. اردشیر هم بهش ادرس نداد زنگ زد به علیرضا گفت تو برو نگار رو بیار. احمدرضا ی منم از صبح تب داشت اردشیر اومد ببریمش دکتر که من خودم رفته بودم اونم میبینه احمدرضا ناراحته میمونه کنارش.
صورتم رو ازش برگردوندم
_بلند شو لباست رو بپوش بگم بیاد برید تا دیر نشده
ایستاد دستم رو کشید و کاری کرد تا بایستم
_این رفتار ها بعد ها تو زندگی اذیتت میکنه داری یه دلخوری عمیق داری بوجود میاری زن با سیاست های درستش میتونه یه کاری کنه زندگیش همیشه شاد باشه.
سمت در رفت و برگشت سمتم
_برم بالا بهش میگم بیاد دنبالت زود حاضر شو
رفتن میترا با چشم دنبال کردم.
شاید حق با میترا باشه ولی دلخوریم انقدر زیاده که نمیتونم فراموشش کنم. بی میل لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم
ناهید تو اشپزخونه روی صندلی نشسته بود علیرصا کنارش ایستاده بود روی صورتش خم شده بود و از فاصله ی نزدیکی با هم حرف میزدن.
سرم رو پایین انداختم و تک سرفه ای برای اعلام حضور کردم.
علیرضا کمر صاف کرد لبخندش هر لحظه پهن تر میشد.
_چی شد کمرت خوب شد؟
با حرص نگاه ازش برداشتم. روی مبل نشستم. چرا همیشه حرف حرف احمدرضا میشه.
علیرصا کنارم نشست
_پول داری؟
_میخوام چی کار
_گفت بعد ازمایشگاه میبرت برای خرید حلقه
_چه دل خوشی داره اون.
به شوخی گفت
_خانم دل ناخوش پول داری
سرم رو تکون دادم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_کارت عمو اقا دستمه
دستش رو تو جیبش کرد کارت فابر بانکش رو سمتم گرفت
_بیا اینم همراهت باشه. رمزشم تاریخ تولد خودته
سر بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم و کارت رو ازش گرفتم
_ممنون. دیگه وقتشه رمزش رو عوض کنی.
اخم نمایشی کرد
_چی بزارم
نیم نگاهی به ناهید که تو اشپزخونه پنهانی نگاهمون میکرد انداختم.
_تاریخ تولد ناهید
با اطمینان لبخند زد و گفت
_ناهید این چیزا براش مهم نیست
_یواش یواش مهم میشه.
معنی دار نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_علیرضا سه شنبه عیده باید ناهید رو ببری خرید عید
_تازه خرید کردیم که
_باشه تو بهش بگو شاید چیزی لازم داشته باشه. عیدی هم باید براش بخری
_اینا رو از کجا میدونی
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_از پروانه
با بلند شدن صدای در خونه لبخندم محو شد و مشمئز به در نگاه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت513
💕اوج نفرت💕
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_بلند شو برو
ایستادم و رو به ناهید گفتم
_ناهید جان خداحافظ
کفش هام رو پوشیدم بهشون نگاه کردم
کنار هم ایستاده بودن و با لبخند نگاهم میکردن علیرضا اروم گفت
_ما نیایم دم در بهتره برو خدا به همرات
در رو باز کردم و بیرون رفتم خبری از خوشحالی که صبح تو چهره ی احمدرضا بود، نبود. ولی با حفظ ظاهر، لبخند زورکی رو لب هاش بود.
بی حرف کنارش ایستادم تا آسانسور بیاد انگار احمدرضا هم ترجیح داد تا سکوت کنه چون حرفی نزد
وارد پارکینک شدیم سمت ماشین میترا رفتم که چراغ ماشین عمو اقا روشن شد و صدای تک بوق دزدگیرش بلند شد.
احمدرضا نگاهی بهم انداخت و اروم گفت
_سوییچ عمو رو گرفتم.
نفس سنگینی کشیدم و سمت ماشین عموآقا رفتم روی صندلی جلو نشستم
کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد
_نگار گواهی نامه نداری
قصد داره سر حرف رو باز کنه
_نه
_تو اولین فرصت اسمت رو مینوسم کلاس برو.
نیم نگاهی بهم انداخت
_اصلا دوست داری؟
_تا حالا بهش فکر نکردم
_خوبه زن رانندگی بلد باشه همیشه که مرد نیست
کلافه گفتم
_باشه حالا برو دیر نشه
نگاه دلخورش رو ازم برداشت و راه افتاد
_همش دارم به این چهار سال فکر میکنم
پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم
نگار تو کی فهمیدی که عمو اقا عموی واقعیته
چرخیدم و سرد نگاهش کردم
_بهتره بپرسی کی فهمیدی مامانم چه بلایی سرت اورده!
نا باورانه از جملاتی که شاید انتظار نداشت الان بشنوه نگاهم کرد.
چرا تلخ شدم تو که دوستش داری نگار چرا اینجوری حرف میزنی.
ناراحت ادامه داد
_میخواستم بدونم تو که نمیدونستی عمو واقعا کیه. چطور تونستی چهار سال کنارش زندگی کنی؟ منظورم بحث محرم و نامحرمیتونه.
برخلاف میلم پوزخندی زدم و نگاهم رو به رو برو دادم بی تفاوت گفتم
_اون روزها حالم خیلی بد بود بند بند استخون هام به خاطر تو و نقشه ی بی عیب و نقص مادرت درد میکرد پام تو گچ بود و دستم هم ضرب دیده بود و وبال گردنم بود. عمو اقا خودش تنها کنارم بود. شاید چون بهش اعتماد داشتم. بیشتر از همه خسته بودم.
شونه ای بالا دادم
_ شاید برام مهم نبوده. نمیدونم. تو هم چه سوال هایی میپرسی!
نفس سنگینی کشید
_ناراحت نشی ولی فکر کردن به اون روز ها باعث میشه نظرم نسبت بهت عوض بشه.
تیز نگاهش کردم
_منظورت چیه؟
_اخه تو چطور تونستی وقتی مطمعن نبودی که عمو بهت محرمه جلوش...
حرفش رو قطع کردم
_الان که فهمیدم محرم بوده. بعد هم چرا فکر میکنی فکری که در رابطه با من میکنی برام مهمه؟
تیز نگاهم کرد و ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و چرخید سمتم
_چته تو؟
نمی تونم منکر ترسم بشم وقتی عصبانی میشه. ولی تو چشم هاش خیره شدم
_دلم نمیخواست امروز باهات بیام مجبورم کردن
_من که بابت دیروز ازت عذر خواهی کردم. چرا میخوای ادامش بدی؟
خنده ی صدا داری کردم
_ تو عذر خواهی کردی چون میخوای من رو راضی کنی ولی اصلا پشیمون نیستی این عذر خواهیت به درد خودت میخوره.
_نگار خواهش میکنم تمومش کن اتفاقات دیروز خواست دلم نبود. از اینکه رفته بودی خوشحال نبودم اما اصلا نمیخواستم تو رو از خونه ی دوستت بیرون بکشم. من خیلی دوستت دارم ولی نمیتونم با این ادبیاتت کنار بیام
ابرو هام رو بالا دادم
_عه واقعا نمیتونی پس من میرم تا با خودت تنها کنار بیای
دستم سمت دستگیره ی در رفت که با صدای فریادش سرجام خشکم زد
_در رو باز کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
کمی توی خودم جمع شدم. بغض توی گلوم گیر کرد دستم رو اهسته انداختم و نگاهم رو به پاهام دادم.
صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم.چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. جلوی ازمایشگاه پارک کرد و پیاده شد اومد سمت من تا در رو باز کنه که خودم پیش دستی کردم و پیاده شدم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. احساس میکنم از اینکه به خاطر رفتارش ازش ناراحتم، ناراحت نیست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت514
💕اوج نفرت💕
وارد ازمایشگاه شدیم جلو رفت و برگه ی معرفی نامه رو به خانمی که پشت میز نشسته بود داد
_دیر اومدی که اقا داماد
نفسش رو سنگین بیرون داد
_یعنی باید بریم یه روز دیگه بیایم؟
از روی صندلی بلند شد و همراه با معرفی نامه ما سمت اتاقی رفت
_یه لحظه صبر کنید ببینم میگیرن
دلخور ولی مهربون نگاهم کرد نگاهم رو ازش گرفتم به جهت مخالف من چرخید و دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت.
چند لحظه ی بعد برگشت سمتم و به گوشه ی دیوار اشاره کرد
_نگار جان بشین رو صندلی خسته نشی تا ببینیم امروز قسمت هست ازمایش بدیم یا نه
سر چرخوندم و به صندلی ها نگاه کردم که در اتاقی که منشی با نامه ی ما رفته بود داخل باز شد و بیرون اومد و با لبخند به احمدرصا گفت
_قبول کردن. فقط ازمایش خون شما یکم عجله ای میشه تا من فیش رو صادر میکنم نامزدتون پرداخت کنه شما برید بالا نمونه ی خون رو بگیرن بیاید پایین هر دو برید انتهای سالن برای ازمایش ادرار
احمدرصا مردد نگاهم کرد
_تو میتونی انجام بدی؟ نمیخوام اذیت بشی
کمی بهش نزدیک شدم
_ من با این چیزا اذیت نمیشم.با فریاد های تو اذیت میشم
از کنارش رد شدم و روبروی منشی ایستادم
منشی از بالای عینک نگاهی به احمدرضا انداخت
_برو دیگه اقا بالا رو ببندن میافته برای فردا ها
احمدرضا کیف پولش رو از جیب کتش دراورد و گرفت سمتم
_بیا عزیزم
نیم نگاهی به کیفش انداختم
_خودم دارم
خیره نگاهم کرد و کیف رو روی میز منشی گذاشت و با عجله سمت پله ها رفت.
_شوهرت هر وقت خواست بهت پول بده فوری بگیر
لبخندی چاشنی صورتم کردم و نگاهش کردم
_از من به تو نصیحت این لحظه ها کم پیش میاد
برگه ای که از چاپگرش بیرون اومد رو سمتم گرفت
_صندوق جلوی در
برگه رو ازش گرفتم و به دختر پسری که از پله ها پایین میاومدن نگاه کردم.
جلوی در ورودی هرینه ی ازمایش رو از کیف احمدرصا پرداخت کردم و روی همون صندلی که گفته بود نشستم تا پایین بیاد. پنج دقیقه ای میشد که نشسته بودم به پله ها چشم دوخته بودم رو به خانم منشی گفتم
_پس چرا نمیاد
بدون اینکه نگاه از مانتیتور روبروش برداره گفت
_چند نفر جلوی شما بودن حتما نوبتش نشده
دختری که کنارم نشسته بود گفت
_من ازدواج دوممه.
سرچرخوندمو نگاهش کردم
_اونایی که ازدواج دومشونه هر دو باید ازمایش خون بدن.
لبخند بی جونی بهش زدم
_نامزدت همونیه که کت اسپرت مشکی تنش بود
با سر تایید کردم
کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و اروم گفت
_میدونستی مریضه؟
اخم هام تو هم رفت
_چطور؟
_ناراحت نشو گفتم شاید بهت نگفته باشه
همچنان با اخم و سوالی نگاهش کردم
_بالا که بودم یه دفعه هر چی پرستار بود رفتن اتاق ازمایش آقایون پرسیدم چی شده یکی از اقایون گفت یکی قلبش درد گرفته نگاه کردم دیدم نامزد خودم نیست...
چهرم از نگرانی بهم ریخت و سرم یخ کرد فوری ایستادم و با بغض گفتم
_کدوم اتاقه؟
ناراحت گفت:
_حالا شاید نامزد تو نباشه .
سمت پله ها دویدم اگر بلایی سرش بیاد هیچوقت خودم رو نمیبخشم. انقدر بی خودی ادامه دادم تا قلبش درد گرفت چرا وضعیت قلبش زو قرانوش کرده بودم نفهمیدم چطور بالای پله ها رسیدم.
به خاطر هراسون بودنم تقریبا همه نگاهم میکردن. رو به خانمی که لباس سفید پرستاری پوشیده بود با چشم های پر اشک گفتم
_اتاق ازمایش اقایون کدومه؟
_شما نامزد اون آقایی.
با انگشت اتاق روبرو رو نشون داد
بدون در نظر گرفتن کسی سمت اتاق رفتم و وارد شدم.
با احمدرضا که روی تخت دراز کشیده بود چشم تو پشم شدم و اشک جمع شده توی چشمم سر خورد و پایین ریخت.
چند نفر هم بالای سرش ایستاده بودن. جلو رفتم
با گریه گفتم :
_چی شدی تو؟
صورتش رو به خاطر درد قلبش جمع کرد و به زور گفت:
_تو برا چی اومدی بالا؟
دستم رو روی قلبش گذاشتم
_احمدرضا ببخشید
لبخند روی لب هاش نشست
_چرا گریه میکنی؟
_قلبت چی شده؟
نگاهی به اطراف کرد و دستم رو گرفت با صدای ارومی گفت:
_خوبم، خودت رو کنترل کن یه لحظه قلبم درد گرفت خدا رو شکر قرص زیر زبونیم همراهم بود الان خوبم. عزیزم یکم اروم تر
اشکم رو پاک کردم
_همش تقصیر من شد
_عیب نداره
روی تخت نشست.
از چسب روی رگ دستش فهمیدم که نمونه گیریش انجام شده
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت515
💕اوج نفرت💕
_چرا بلند شدی یکم استراحت کن.
_با این وضع تو! بریم پایین بهتره
از تخت پایین اوند رو به پرستار گفت
_اقا خیلی ممنون
_خواهش میکنم.
به در پشتش اشاره کرد
_از سالن پشتی برید اسانسور هست
دستش رو گرفتم و هر دو سمت اسانسور رفتیم نگران به چهرش نگاه کردم
_خوبی؟
با سر تایید کرد وارد اسانسور شدیم
نگاه از صورتش بر نمیداشتم
لبخند شیرینی روی لب هاش نشست
_وقتی میبینم انقدر دوستم داری که اینطور نگرانم میشی هم خوشحال میشم و هم شرمنده.
خوشحال از اینکه باورم میشه چقدر دوستم داری و شرمنده از روزها و سالهای گذشته. من دیگه نمیخوام گذشته تکرار بشه.
دستم رو کمی فشار داد و ادامه داد
- دلخوری ازمن؟
جلوی لرزش چونم رو نتونستم بگیرم و اشک تو چشم هام جمع شد و سرم رو بالا دادم
_نه
نفس راحتی کشید . در اسانسور باز شد و هر دو بیرون رفتیم. بعد از تموم شدن کارمون تو ازمایشگاه بیرون رفتیم
_نگار تا جواب ازمایش اماده بشه یه دو ساعتی باید اینجا بچرخیم بعدش بریم خرید عقد
خم شد و صورتم رو نگاه کرد
_ناراحت نباش الان خوبم.
با التماس نگاهش کردم
_ببخشید.
_دردش برای امروز نیست، تقصیر تو نبود عریزم
احتمالا دردش از دیروزِ که من رفتم خونه ی پروانه
_با ماشین بگردیم یا پیاده
_با ماشین. پیاده اذیت میشی
_وقتی تو کنارم ارامش داشته باشی کلی انرژی هم میگیرم. اصلا بریم صبحانه بخوریم.
به صورتم نگاه کرد
_نخوردی که ؟
سرم رو بالا دادم
_نه
به اطرافش نگاه کرد
_ من اینجا ها رو بلد نیستم. ادرس اینجا رو هم علیرصا بهم داد. تو بلد نیستی؟
_نه
_چهار سال اینجا زندگی کردی بلد نیستی؟
_جز دانشگاه و خیابون پشتش هیچ جا رو بلد نیستم .
_پشت دانشگاه چه خبر بود؟
_خبری که نیست ولی کلی خاطرس
_برام تعریف میکنی؟
لبخندی به شیرینی اون روز ها زدم.
_هم راه بیریم هم حرف بزنیم.
اون روز دلم گرفته بود عمو اقا گفت خودم برم گفتم از پشت برم یکم پیاده روی کنم تا برسم به خیابون. وقتی رفتم دیدم علیرضا بد جور داره سرفه میکنه اون موقع هنوز بهش علاقه پیدا نکرده بودم
با نکته سنجی گفت
_علاقه؟
متوجه خرابکاری که داشتم مرتکبش میشدم شدم. نه اشتباه گفتم هنوز نمیدونستم با هم نسبتی داریم
_خب چی کار کردی
_هیچی دیدم اونجا وایستاده برگشتم از مسیر اصلی رفتم
_کمکش نکردی
_نه علیرضا تو دانشگاه خیلی بد اخلاق بود ازش فراری بودم
_نگار صبر کن بزار از یکی بپرسم ادرش بگیریم
دستم رو رها کرد و وارد مغازه ای شد نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که به موقع متوجه شدم
احمدرضا بیرون برگشت و با هم به ادرسی که گرفته بود رفتیم روی تخت سنتی رستوران نشستم یاد کیفش افتادم فاصلم با صندوق دار و احمدرضا که روبروش ایستاده بود زیاد بود
کیف رو بیرو اوردم و بازش کردم عکسی زیر قبض برق پنهان شده بود حواسم رو به خودش جلب کرد قبص رو بیرون اوردم و عکسی که دیدم اصلا خوشحالم نکرد. احمدرضا عکس مادرش رو توی کیفش نگه میداشت. به عکس خیره شدم این زن باعث بدبختی تمام عمرم تا به الان بوده چطور میتونم فراموش کنم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت516
💕اوج نفرت💕
با صدای احمدرضا سربلند کردم
_نگار کیفم رو ندادی.
متوجه نگاهم به عکس شد دستش رو جلو اورد لحنش رنگ شرمندگی به خودش گرفت
_میدی کیفمو
نگاه از عکس برداشتم و نفس سنگینی کشیدم کیف رو سمتش گرفتم
لبخند روی لب هاش تلخ بود و این تلخی از شرمندگی کارهای مادرش بود کیف رو گرفت و سمت صندوق دار رفت
دلم نمیخواست ناراحتش کنم. از پشت به قامت مردونش نگاه کردم. حقش نیست شرمنده باشه. شرمندگی حق شکوهه که فکر نکنم بویی ازش برده باشه
علاقه ی شدیدش به مادرش باعث شده تا با رفتارش اجازه نده در رابطه باهاش صحبت کنم.
مراعات قلبش رو کردم و ترجیح دادم تا امروزمون با آرامش تموم شه. بعد از خوردن صبحانه که هر دو در سکوت خوردیم برای خرید حلقه رفتیم. من تمایلی به خرید نداشتم ولی احمدرضا انگار قصد داشت تمام خریدی که توی این چهار سال دوری نکرده و برام جبران کنه.
تو هیچ چیز نظر نمیداد و فقط اصرار به خرید داشت. در نهایت بعد از چهار ساعت و خوردن نهار به خونه برگشتیم
در آسانسور باز شد. همراهم بیرون اومد.
نگار جان من نمیام داخل فقط این خرید هات رو ببر خونه
دستش رو گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم
_ازت ممنونم.
لبخند رضایت بخشی زد
_قابلت رو نداره عزیزم
_خیلی دوستت دارم.
_این رو واقعی میگی یا به خاطر قلبم
نگاهم رو به دکمه ی پیراهنش دادم و دست آزادم رو روی قلبش گذاشتم. پر بغض گفتم
_نفسم به تپش های قلبت وصله. دوستت دارم ولی اینو امروز فهمیدم که بدون تو زندگی برام محاله
دستم رو برداشتم سرم رو جلو بردم قلبش رو بوسیدم.
با هر دو دست صورتم رو گرفت و کمی بالا اورد تا بهتر ببینم
_تپش های قلب منم به نفس تو وصله
_بهم قول بده از این به بعد اگر ازم ناراحت شدی به جای قهر باهام حرف بزنی تا سو تفاهم ها باعث نشه بینمون جدایی بیافته.
صدای باز شدن در خونه باعث شد تا فوری از هم فاصله بگیریم.
علیرضا متوجه ما شد گفت
_عه اومدید! جواب تلفن هاتون رو چرا نمیدید؟
احمدرضا جلو رفت و باهاش دست داد
_ببخشید گوشی من تو ماشین بود
از جلوی در کنار رفت
_چرا اینجا ایستادید بیاد داخل
احمد رضا نیم نگاهی به من انداخت
_نه یکم خستم برم بالا استراحت کنم.
_بیا یکم باهات حرف دارم
حس کردم رنگ احمدرضا عوض شد گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و چند قدم مونده تا در رو جلو رفت و کنار ایستاد. رو به من با سر به در اشاره کرد گفت
_ برو تو
جلو رفتم و از وسط برادر و همسرم داخل رفتم.
هر دو روی مبل نشستن استرس صحبتی که علیرضا با احمدرضا داشت به غیر از صورت احمدرضا تو دست های من هم با لرزش زیادشون خودش رو نشون داد.
کمی با فاطله از هر دوشون روی مبل تکی که دید یکسانی نسبت بهشون داشت نشستم.
علیرضا با لبخند و خیلی اروم به من گفت
_برو چایی بیار
نمیدونم با این لرزش شدید دستم میتونم یا نه. چشمی گفتم ایستادم سمت اشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم . دلم طاقت نیاورد و رو به اتاق گفتم
_علیرضا
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت517
💕اوج نفرت💕
هر دو نگاهم کردن
_جانم
اهمینی به نفس های به شماره افتادم ندادم نیم نگاهی به احمدرضا انداختم
_یه لحظه بیا
خیره به احمدرضا نفس سنگینی کشید و ایستاد رو بهش گفت
_ببخشید. الان برمیگردم
_خواهش میکنم
احمدرضا هم کمی دلخور نگاهم کرد. علیرضا رو بروم ایستاد
_بله
از کنارش به احمدرضا که سرش پایین بود نیم نگاهی کردم و سرم رو بالا گرفتم
_چی میخوای بهش بگی؟
ابروهاش بالا رفت
_قرار شد تو دخالت نکنی
دستش رو گرفتم
_آخه... قلبش...قلبش مریضه.
خیره نگاهم کرد ادامه دادم
_یکم مراعاتش رو بکن.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_حواسم هست.
بیرون رفت و دوباره سر جاش نشست به هر زحمتی بود چایی ریختم و سینی رو روی میز جلوی هر دوشون که روبروی هم نشسته بودن گذاشتم.
_خب اقا احمدرضا امروز چطور پیش رفت
احمدرضا اب دهنش رو قورت داد.کمی جابجا شد
_فقط ازمایش دادیم و یه خرید مختصر هم برای نگار کردیم.
_برنامتون برای عقد چیه؟
نیم نگاهی به من کرد و گفت
_چه برنامه ای؟
_چه جوری و کجا میخواید بگیرید؟
دوباره به من نگاه کرد
_نمیدونم...بهش فکر نکردیم. هر چی نگار بگه.
علیرضا هم نگاهم کرد. با اینکه حس خوبی از این همه استرس احمدرضا ندارم ولی احساس میکنم علیرضا خیلی حساب شده این جلسه رو راه انداخته رو به برادرم گفتم
_من نمیدونم هر چی تو بگی.
احمدرصا نیم نگاه کوتاهی از بالای چشم که میدونم از دلخوری حرفم بود بهم انداخت و دوباره سر بزیر شد. با اینکه خیلی دوستش دارم و نگران قلبشم ولی خوبه که کمی از علیرضا حساب ببره.
_میخواید عقدتون محضری باشه، جشن باشه. شیراز یاشه یا تهران.
رنگ غم هم کنار استرس تو صورت احمدرضا نشست.
_شیراز باشه
_نمیخوای خانوادت رو بگی بیان
نفس سنگینی کشید و بعد از سکوت چند ثانیه ای خیلی اروم لب زد
_نه
_دوباره مشکل پیش نیاد از طرف مادرت
چشم هاش رو بست دستی پشت گردنش کشید به سختی گفت
_اونا از نظر جسمی شرایط شرکت رو ندارن.
_باشه هر جور خودت میدونی. من میگم یه عقد محضری بگیریم بعدش هم یه جشن کوچیک و شام. اگر هم دوست داشتید آتلیه هم برید برای گرفتن عکس
شنیدن جملات اخر علیرصا باعث شد تا احمدرصا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش بشینه
_من که موافقم اگه نگار موافق باشه
_حرف من حرف نگاره
احمدرضا به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و گفت
_پس اگر زحمتی نیست همون فیلم بردار مراسم خودتون رو بگید بیاد
چشم هام گرد شد و فوری گفتم
_نه. اون نه.
سوالی نگاهم کرد
_من از اون خوشم نمیاد
علیرضا در حالی که تلاش داشت جلوی خندش رو بگیره گفت
_فیلم بردار زیاده من خودم براتون هماهنگ میکنم. فقط احمدرضا هماهنگی محضر و محلی که قرار توش جشن بگیری با خودت.
_باشه چشم
به سینی اشاره کرد و با خنده گفت
_فعلا یه چایی از این دریاچه ای که زنت درست کرده بردار بخور تا بقیه ی حرف هامون رو هم بزنیم.
به سینی که به خاطر لرزش دستم کمی چایی توش ریخته شده بود نگاه کردم لب هام رو جمع کردم و دلخور و کمی عصبی به علیرضا نگاه کردم. حتما باید ابروی من رو جلوی احمدرضا میبرد.
احمدرضا لیوان چایی رو که از زیرش اب میچکید رو برداشت که علیرصا با خنده گفت
_تو قانون نگار الان شما باید چاییتون رو با شیرینی خودتون بخورید.
به جای خالی قندون نگاه کردم . و فوری ایستادم
_ببخشید قندون یادم رفت
احمدرصا با لبخند گفت
_عیب نداره عزیزم این چایی رو همین که تو ریختی برای من شیرینه.
علیرضا سینه ای صاف کرد و گفت
_برو برا من قندون بیار. از این چایی ها من قبل شما خوردم.
نگاه حرصیم رو ازش برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت518
💕اوج نفرت💕
قندون رو جلوی علیرضا گداشتم خواستم بشینم که گفت
_نگار جان شما برو تو اتاقت من با احمدرضا دو کلام حرف مردونه داریم.
نگاهش روش ثابت موند. این چه حرفیه که من نباید بشنوم.
_چه حرفی؟
قندی لز قندون برداشت و توی دهنش گذاشت
_مردونس عزیزم
نیم نگاهی به چهره ی مضطرب احمدرضا انداختم. تلاش داشت بهم آرامش بده بی صدا لب زد
_برو
سمت اتاق پا کج کردم با صدای علیرضا بهش نگاه کردم
_خریدت رو بردار ببر تا جابجاشون کنی حرف ما هم تموم شده
کاری که گفت رو انجام دادم در اتاق رو بستم مشما ها رو روی زمین گذاشتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی بشنوم که کارم بی فایده بود انقدر اروم حرف میزدن که انگار کسی تو خونه نیست.
نا امید از شنیدن حرف هاشون روی تخت نشستم و به در چشم دوختم. نیم ساعتی بود که تنها بودم. کلافه به اطراف نگاه کردم و طاقتم تموم شد سمت در رفتم گوشم رو به در چسبوندم دوباره صدابی نشنیدم اروم در رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم.
هیچ کس تو حال نبود سرم رو بیرون بردم و با چشم کل خونه رو از نظر گذروندم. علیرصا تو اشپزخونه مشعول کاری بود
متعجب کامل بیرون رفتم
_پس احمدرضا کجاست.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد
_رفت
_کی؟
_بیست دقیقه ای میشه. گفت از طرفش ازت خداحافظی کنم
چند قدم جلو رفتم
_بیست دقیقس رفته تو به من نگفتی!
با خنده گفت
_گفتم مزاحمت نشدم
حرصی نگاهش کردم
_ناهید کجاس؟
_برادرش اومد دنبالش رفت
باید تلافی حرف های نیم ساعت پیش سر چایی و این بیست دقیقه ی اضافه رو سرش در بیارم
_این احساس بامزگی امروزت. اثرات حضور دیشب ناهید بود؟
با صدای بلند خندید که بیشتر باعث حرصم شد
_اره اصلا به این نتیجه رسیدم ادم زن که میگیره باید سربسر خواهرش بزاره
_منم به این نتیجه رسیدم این سری که ناهید بیاد اینجا بامزه بشم
_تو جراتشو نداری
سمت مبل رفتم و روش نشستم
_حالا بشین ببین.
_میدونی الان به احمدرضا چیا گفتم
کنجکاو فوری چرخیدم سمتش
_نه
_خب نبایدم بدونی
دوباره با صدای بلند خندید
لب هام رو جمع کروم و نفس سنگینی کشیدم.
چند لحظه ی بعد روبروم نشست
_ناراحتی
چپ چپ نگاهش کردم
_خب یکمشو میگم که از ناراحتی در بیای
تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چی گفتن
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت519
💕اوج نفرت💕
_در رابطه با تهران رفتن تو
نگران گفتم
_گفت اگه من راضی نشم به زور نمیبرم
سرش رو به نسونه ی تایید تکون داد
_به منم همین رو گفت.
_خب دیگه چی گفت
ایستاد و سمت اتاقش رفت
_بقیه اش مردونه بود.
به نگاه پر از التماسم اهمیتی نداد و وارد اتاقش شد.
چند روز مونده تا عقدمون هم تو جدایی و بی خبری گذشت. فقط یک بار زنگ زد به گوشی علیرضا و با اجازش باهام صحبت کرد. علیرضا هم از اینکه هر دو به حرفش گوش کردیم حسابی راضی بود .
جلوی اینه ی اتاقم نشستم نمیتونم منکر اضطراب درونی که به خاطر روز عقدم با احمدرضاست بشم. از طرفی قرار دیدنش بعد از چند روز باعث شده تا حسابی خوشحال باشم. با صدای در اتاق چرخیدم و به علیرضا که وارد شد نگاه کردم.
لبخند دلنشینی روی لب هاش بود
_حاضر نمیشی؟
نفس سنگینی کشیدم
_حاضر شدنم کاری نداره
_احمدرضا الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت ببرت ارایشگاه
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم
_کلش بی خیال میشد اصلا حوصله ندارم
_مثلا عروسی!
_میدونم علیرضا ولی حالم خوب نیست.
جلو اومد و روی تخت نشست.
_داشتن استرس الان طبیعیه ولی اینکه حوصله ندارم طبیعی نیست. تو تمام موارد احمدرضا رو هم در نظر بگیر به خاطر شرایطش تنهاست و از خانوادش هیچ کس کنارش نیست. جوونه و دوست داره امروزش تکمیل باشه
_نمیگم که نمیرم میگم حوصله ندارم
ایستاد
_پس بلندشو زود تر حاضر شو
_کی میری دنبال ناهید
_قراره با پدرش بیاد.
از اتاق بیرون رفت
سراغ خریدی که احمدرضا برام کرده بود رفتم. لباسی که برای مراسم عقد بود رو توی کاور گذاشتم مانتو شلواری که برای عقد علیرصا خریدم رو هم پوشیدم. در گیر بستن گره روسریم بودم که صداش رو از بیرون شنیدم ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شد سمت در رفتم و دستگیره ی در رو پایین دادم و وارد حال شدم.
با لبخند بهم نگاه کرد
_سلام
تو چند قدمیش ایستادم
_سلام خوش اومدی
بهم خیره شدیم که با صدای علیرضا نگاه از نگاهم برداشت
_برای نگاه عاشقانه وقت بسیاره. زودتر برید که دیر نشه.
احمدرضا چشمی گفت از داخل مشمای دستش پارچه مرتب و تا شده ی سفیدی که گل های ریز خیلی کمرنگ صورتی و ابی داشت بیرون اورد و گرفت سمتم
_این برای توعه
پارچه رو ازش گرفتم
_چی هست؟
عمیق تو چشم هام نگاه کرد
_چادر
کمی خیره نگاهش کردم و با لبخند چادر رو باز کردم
_چقدرم قشنگه
_بپوشش بریم
متعجب گفتم
_اینو!
_اره مگه عیب داره
_با چادر سفید؟
_از میترا خانم پرسیدم گفت امروز باید اینو بپوشی
جلوی خندم رو گرفتم
_اینو باید سر عقد بپوشم
_یعنی نمیخوای سرت کنی؟
_اینو نه. صبر کن برم چادر مشکیم رو بردارم
به اتاقم برگشتم چادری که روز خرید ناهید خریده بودم رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. درواقع چادر هدیه ی احمدرضا به منِ. از روز اول که حرف محرمیتمون پیش اومد ازم خواست تا بپوشم.
متوجه حضورش تو چهار چوب در شدم
چرخیدم سمتش
_خوب شدم؟
_خوب که بودی خوب تر شدی.
به ساعتش نگاه کرد
_بریم نگار دیر شد
دنبالش راه افتادم علیرضا با قرآن جلوی در ایستاده بود.
_بیاید از زیر قران رد شید براتون صدقه هم گذاشتم ان شالله به خیر همه چی تموم شه.
احمدرضا از زیر قران رد شد و نوبت من شد. سه باری که به خواست برادرم بود رد شدم و روبروش ایستادم گفتم
_تو بهترین اتفاق زندگی من بودی
دستم رو گرفت
_تو هم برای من
خم شدم و پیشونیم رو عمیق بوسید
_خدا نگهدارت باشه خواهر کوچولوی من
چشم هام پر اشک شد و چونم شروع به لرزیدن کرد و ناخواسته اشک رو گونم ریخت نفهمیدم چی شد که یک دفعه خودم رو تو آغوش علیرضا دیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت520
💕اوج نفرت💕
آهسته کنار گوشم گفت
_من تو رو هیچ وقت تنها نمیزارم همیشه کنارتم خیالت راحت
لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی هق هقم رو بگیرم سرم رو از سینش برداشتم و به صورتش نگاه کردم با انگشت اشکم رو پاک کرد
_برو خدا به همرات
احساس کردم بغض توی گلوش گیر کرده سرم رو پایین انداختم کنترل اشک هام دست خودم نبود. دستش رو پشت کمرم گذاشت
_برو منتظرش نزار
به احمدرضا که بیرون خونه ایستاده بود دست هاش رو توی جیبش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود نگاهی انداختم و دوباره به علیرصا دادم.
_خداحافظ
_دو ساعت دیگه همدیگرو میبینیم
دوباره پسشونیم رو بوسید دستمای به همراه تلفن همراهم از جیبش بیرون اورد دستم داد
_برو
کفش هم رو پوشیدم و کنار احمدرضا ایستادم
علیرضا دستش رو روی شونه ی احمدرضا گذاشت.
_مواظب نگار باش.
_چشم
خداحافظی پر از غصه مون تموم شد و همراه با احمدرضا به سمت ارایشگاه حرکت کردیم.
حواسش به رانندگی بود و حرفی نمیزد سرم رو به جهت مخالفش گرفتم و بیرون رو نگاه کردم. از سکوت بینمون خوشحالم.
جلوی ارایشگاه نگه داشت بهش نگاه کردم کارتش رو سمتم گرفت
_بیا عزیزم. زن عمو باهاشون هماهنگ کرده. مراسممون مختلطه حواست باشه.
_هست
با لبخند نگاهم کرد
_میدونم که هست. ببخشید از سر حساسیت خودم گفتم
کارت رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم
_من ناراحت نمیشم.
نگاهمون روی هم طولانی شد آهسته لب زدم
_خداحافظ
منتطر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم بدون معطلی وارد ارایشگاه شدم.
به خانم جوونی که با دیدنم ایستاد نگاه کردم
_سلام عزیزم. نگار خانم؟
_سلام. بله
_پس چرا انقدر دیر اومدی میترسم نتونم آمادت کنم
_من کار حاصی نمیخوام بکنم فقط اصلاح صورت دارم
چشم هاش گرد شد
_میتراوجون گفتن مراسم عقدتونه
روسریم رو دراوردم و روی صندلی مخصوص ارایشگاه نشستم
_بله ولی فقط اصلاح کنید
لب هاش رو پایین داد
_هر جور خودتون بخواید
نخ رو دور گردنش بست و شروع به کار کرد چشم هام رو بستم و اتفاقات این چند سال رو از نظر گذروندم. روزهایی که از ترس سکوت کردم. روز هایی که تو شیراز با تنهایی خودم میجنگیدم تا از احمدرضا متنفر باشم ولی هیچ وقت موفق نشدم.
_عزیزم خودت رو تو اینه نگاه کن ببین خوبه
به صورت تمیزم و ابرو های تقریبا پهنم نگاهی کردم و اروم دستم رو به صورتم کشیدم
_خیلی ممنون عالیه
_مطمعنی آرایش نمیخوای؟
_بله. فقط اینجا جایی دارید که من لباسم رو عوض کنم.
_اره عزیزم پشت اون دیوار عوض کن
لباسم رو پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم
_ماشالله انقدر خوشگلی و خوش اندامی همهوچی تمومی . با این لباس دیگه نیاز به ارایش هم نداری. پدر و مادرت چه کیفی بکنن امروز
از تعریفش لبخند به لب هام اومد و از جمله ی اخرش غم تو دلم نشست. پدر و مادر. چیزی که شکوه سال هاست من رو از داشتنشون محروم کرده.
_خیلی ممنون
از چهرم فهمید که ناراحت شدم
_عزیزم من حرف بدی زدم
_نه پدر و مادر من هر دو فوت کردن یکم جاشون امروز برام خالیه.
رنگ پشیمونی تو صورتش نشست
_خدا بیامرزشون. ناراحت نباش منم مادرم فوت کرده ولی مادر شوهرم انقدر مهربون و خوبه که تا حدودی جاش رو برام پر کرده. مادر شوهرت که زندس؟
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_بله هستن
_خدا اون رو برات نگه داره غصه نخور
صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن اسم احمدرضا لبخند بی جونی روی لب هام نشست . انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم
_بله
_نگار جان تموم نشد یکم دیر شده
_چرا الان میام بیرون
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی کیفم انداختم
_من لباس هات رو تا کردم گذاشتم تو کاور لباس عقدت
_دستتون درد نکنه
جلو اومد و روبروم ایستاد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕