#پارت509
💕اوج نفرت💕
در رو بستم تا حضور من مزاحمتی براشون ایجاد نکنه.
روی تخت نشستم که صدای پیامک گوشیم بلند شد سمت میز رفتم و برش داشتم با دیدن اسم احمدرضا اخم هام تو هم رفت. بدون اینکه پیامش رو بخونم گوشی رو خاموش کردم.
اصلا نمیتونم رفتار امروزش رو ندیده بگیرم. هم ابروم رو جلوی پروانه برد هم برای اینکه حرف خودش رو به کرسی بنشونه به همه زنگ زده. کاری کرد که عمو اقا دعوام کنه و پروانه بگه که ادامه ی ارتباطمون با تلفن هم باشه خوبه. این نهایت خودخواهیش رو میرسونه
با حرص روی تخت نشستم
بغض توی گلوم گیر کرد. چشم هام پر اشک شد. برای جلوگیری از گریه چشم هام رو بستم ناخواسته تصویر پروانه اون روز که سعی داشت تا من رو تو باغ پدرش خوشحال کنه جلوی چشم هام اومد . تمام تلاشش رو میکرد تا ذغال ها رو تو هوای سرد روشن کنه من انقدر حالم برای گذشته ای که احمد رضا و خانوادش برام تلخ کرده بودن غرق بودم که تلاش های پروانه بی فایده بود.
چطور باید محبت های خواهرنش رو توی اون روز ها ندیده بگیرم. چرا احمدرضا درکم نمیکنه.
چشمم رو باز کردم و اشک جمع شده زیر چشم هام رو پاک کردم.
تلافی این کارش رو سرش خالی میکنم نمیتونم ندیده بگیرمش. اگر من در رابطه با احمدرضا قضاوت اشتباهی کرده بودم تا اخر عمر شرمندش بودم ولی احمدرضا با یه جواب مثبتی که بهش دادم همه چیز رو فراموش کرده.
با یاد کتری ابجوشی که روی گاز گذاشتم از جام پریدم. الان ابش تموم میشه ابروم جلوی ناهید میره به سرعت از اتاق بیرون رفتم. با دیدن صحنه ی روبروم تو انعکاس شیشه ال سی دی ناخواسته لبخند پهنی روی صورتم نشست
علیرضا دستش رو حلقه کرده بود دور ناهید، سر ناهید رو سینه ی علیرضا بود. هر دو به گوشی که دست علیرضا بود با لبخند نگاه میکردن. پشتشون به من بود متوجه حضور من نشدن علیرضا اروم به ناهید گفت
_چقدر خوشگل شدی اینجا
ناهید خودش رو بیشتر تو اغوش علیرضا جا کرد. علیرضا هم جواب ناز کردن همسرش رو با بوسه ای عمیق روی موهاش جبران کرد.
خواستم به اتاق برگردم که پام گرفت به پایه ی میز تلفن هر دو برگشتن سمتم علیرضا فوری دستش رو از دور ناهید برداشت و کمی ازش فاصله گرفت. ناهید هم سرش رو پایین انداخت. باید توضیحی برای حضور بدون اطلاعم میدادم.
_ببخشید میخواستم چایی دم کنم.
علیرصا هم که کمی رنگ خجالت روی صورتش نشسته بود. گفت
_من دم کردم
از ناهید فاصله گرفت و اشاره کرد به وسط خودش و ناهید
_بیا بشین داشتیم عکس های عقدمون رو میدیدیم .
جلو رفتم نباید بینشون بشینم کنار ناهید نشستم و رو به علیرضا با ذوق گفتم
_ببینم.
لبخند روی لب های هر دوشون باعث شد تا متوجه بشم از این که بینشوم نشستم خوشحالن . علیرضا فاصله ای که ایجاد کرده بود رو پر کرد و گوشی رو طوری گرفت که هر سه بتونیم عکس ها رو ببینیم
با دیدن عکس خودم و ناهید متعجب گفتم
_عکس ها اینجا چی کار میکنه
علیرصا با لبخند گفت
_فیلم برداری که هماهنگ کرده بودم برادر خانم امین و خانمش بود. با هاش هماهنگ کردم امروز اول با امید رفتیم پیشش. خانمش عکس ها رو ریخت تو گوشیم.
اگه احمدرضا بفهمه فیلم بردار ربطی به امین داشته با این حساسیتش حتما زمین و زمان رو بهم میدوزه تا عکس من رو از حافظه ی دوربینشون پاک کنه. آب دهنم رو قورت دادم.
_ازشون مطمعنی؟
_اگه نبودم که نمیزاشتم عکس ناموسم رو بندازه. کارهای عکاسی رو خانمش با چند تا عکاس خانم انجام میدن.
لبخند زورکی زدم
_پس نزار احمدرضا بفهمه که عکاس چه نسبتی با کی داره
کمی نگاهم کرد متوجه منظورم شد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد دوباره شروع به نشون دادن عکس ها کرد. احساس مزاحمت داشتم. ایستادم
_چایی میخوری ناهید جان
سرش رو بالا اورد و با ناز گفت
_اگه زحمتتون نمیشه
با لبخند گفتم
_چه زحمتی عزیزم
سمت اشپز خونه پا کج کردم که با صدای علیرضا برگشتم
_منم میخورما
_تو رو که میدونم عز... چشم الان میزیزم
به مسیرم ادامه دادم. نباید از کلماتی مثل عزیزم جلوی ناهید برای علیرضا استفاده کنم. اگر حواسم رو جمع کنم هیچ وقت ناراحتی بوجود نمیاد
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و لیوان خودم رو برداشتم
علیرصا گفت
_کجا؟
_من خیلی خستم میرم استراحت کنم.
_باشه عزیزم برو
وارد اتاق شدم و در رو کامل بستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕