#پارت513
💕اوج نفرت💕
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_بلند شو برو
ایستادم و رو به ناهید گفتم
_ناهید جان خداحافظ
کفش هام رو پوشیدم بهشون نگاه کردم
کنار هم ایستاده بودن و با لبخند نگاهم میکردن علیرضا اروم گفت
_ما نیایم دم در بهتره برو خدا به همرات
در رو باز کردم و بیرون رفتم خبری از خوشحالی که صبح تو چهره ی احمدرضا بود، نبود. ولی با حفظ ظاهر، لبخند زورکی رو لب هاش بود.
بی حرف کنارش ایستادم تا آسانسور بیاد انگار احمدرضا هم ترجیح داد تا سکوت کنه چون حرفی نزد
وارد پارکینک شدیم سمت ماشین میترا رفتم که چراغ ماشین عمو اقا روشن شد و صدای تک بوق دزدگیرش بلند شد.
احمدرضا نگاهی بهم انداخت و اروم گفت
_سوییچ عمو رو گرفتم.
نفس سنگینی کشیدم و سمت ماشین عموآقا رفتم روی صندلی جلو نشستم
کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد
_نگار گواهی نامه نداری
قصد داره سر حرف رو باز کنه
_نه
_تو اولین فرصت اسمت رو مینوسم کلاس برو.
نیم نگاهی بهم انداخت
_اصلا دوست داری؟
_تا حالا بهش فکر نکردم
_خوبه زن رانندگی بلد باشه همیشه که مرد نیست
کلافه گفتم
_باشه حالا برو دیر نشه
نگاه دلخورش رو ازم برداشت و راه افتاد
_همش دارم به این چهار سال فکر میکنم
پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم
نگار تو کی فهمیدی که عمو اقا عموی واقعیته
چرخیدم و سرد نگاهش کردم
_بهتره بپرسی کی فهمیدی مامانم چه بلایی سرت اورده!
نا باورانه از جملاتی که شاید انتظار نداشت الان بشنوه نگاهم کرد.
چرا تلخ شدم تو که دوستش داری نگار چرا اینجوری حرف میزنی.
ناراحت ادامه داد
_میخواستم بدونم تو که نمیدونستی عمو واقعا کیه. چطور تونستی چهار سال کنارش زندگی کنی؟ منظورم بحث محرم و نامحرمیتونه.
برخلاف میلم پوزخندی زدم و نگاهم رو به رو برو دادم بی تفاوت گفتم
_اون روزها حالم خیلی بد بود بند بند استخون هام به خاطر تو و نقشه ی بی عیب و نقص مادرت درد میکرد پام تو گچ بود و دستم هم ضرب دیده بود و وبال گردنم بود. عمو اقا خودش تنها کنارم بود. شاید چون بهش اعتماد داشتم. بیشتر از همه خسته بودم.
شونه ای بالا دادم
_ شاید برام مهم نبوده. نمیدونم. تو هم چه سوال هایی میپرسی!
نفس سنگینی کشید
_ناراحت نشی ولی فکر کردن به اون روز ها باعث میشه نظرم نسبت بهت عوض بشه.
تیز نگاهش کردم
_منظورت چیه؟
_اخه تو چطور تونستی وقتی مطمعن نبودی که عمو بهت محرمه جلوش...
حرفش رو قطع کردم
_الان که فهمیدم محرم بوده. بعد هم چرا فکر میکنی فکری که در رابطه با من میکنی برام مهمه؟
تیز نگاهم کرد و ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و چرخید سمتم
_چته تو؟
نمی تونم منکر ترسم بشم وقتی عصبانی میشه. ولی تو چشم هاش خیره شدم
_دلم نمیخواست امروز باهات بیام مجبورم کردن
_من که بابت دیروز ازت عذر خواهی کردم. چرا میخوای ادامش بدی؟
خنده ی صدا داری کردم
_ تو عذر خواهی کردی چون میخوای من رو راضی کنی ولی اصلا پشیمون نیستی این عذر خواهیت به درد خودت میخوره.
_نگار خواهش میکنم تمومش کن اتفاقات دیروز خواست دلم نبود. از اینکه رفته بودی خوشحال نبودم اما اصلا نمیخواستم تو رو از خونه ی دوستت بیرون بکشم. من خیلی دوستت دارم ولی نمیتونم با این ادبیاتت کنار بیام
ابرو هام رو بالا دادم
_عه واقعا نمیتونی پس من میرم تا با خودت تنها کنار بیای
دستم سمت دستگیره ی در رفت که با صدای فریادش سرجام خشکم زد
_در رو باز کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
کمی توی خودم جمع شدم. بغض توی گلوم گیر کرد دستم رو اهسته انداختم و نگاهم رو به پاهام دادم.
صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم.چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. جلوی ازمایشگاه پارک کرد و پیاده شد اومد سمت من تا در رو باز کنه که خودم پیش دستی کردم و پیاده شدم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. احساس میکنم از اینکه به خاطر رفتارش ازش ناراحتم، ناراحت نیست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕