#پارت511
💕اوج نفرت💕
_ سلام ببخشید عزیزم ترسوندمتون
یعنی حرف هام رو با احمدرضا شنیده نفس عمیقی کشیدم و به در اتاق علیرصا که هنوز بسته بود نگاه کردم
_سلام فکر کردم شما تو اتاقید.
_علیرضا گفت چایی بزارم اومدم بیرون .
ابروهام بالا رفت
_گفت شما بزارید؟
با لبخند ادامه داد
_نه خودش میخواست بزاره من گفتم اجازه بده من بزارم
روی صندلی نشستم و با تردید نگاهش کردم.
_میگم...شما شنیدید من
لبخند مهربونی زد
_شنیده باشم هم به کسی نمیگم خیالتون راحت
لبخند روی لب های منم نشست. و ممنونی زیر لب گفتم. با صدای علیرصت روی صندلی چرخیدم و نگاهش کردم
_پس چرا حاضر نشدی؟
_بهش گفتم کمرم درد میکنه گفت باشه فردا میریم.
صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم با ابروهای بالا داده نگاهم کرد
_چی بهش گفتی که رفت
نیم نگاهی به ناهید انداختم
_هیچی
زیر لب گفت
_لا اله الا الله
ناهید گفت
_چایی کجاست من دم کنم
رنگ نگاه علیرضا زمین تا اسمون تغییر کرد.
_تو بشین عزیزم خودم دم میکنم
_نه شما که نباید کار کنید.
علیرصا که حسابی از حرف ناهید خوشش اونده بود نیم نگاهی به من کرد ایستاد و سمت کابینت رفت و گفت
_من عادت دارم تو این خونه ما کار ها رو تقسیم کردیم. نگار چایی و غدا رو میزاره دم کردنش با منه.
سر چرخوند و نگاهم کرد
_مگه نه نگار
جوابش رو ندادم که با خنده ادامه داد
_منم همیشه یادم میره خاموش کنم میسوزونم.
با حرص گفتم
_شنیده بودم مردا بعد ازدواج برای خودشیرینی پیش زنشون زبونشون باز میشه الان قشنگ احساس کردم
علیرضا یا صدای بلند خندید و کنار ناهید ایستاد و دستش رو روی شونه ی ناهید گذاشت.
_این خواهر من هر کی نگاش کنه میگه چه بی زبونه. ولی فقط من میدونم اب نمبینه وگرنه شنا گر ماهریه
بهوهم نگاه کردن ناهید لبخند زد ولی جلوی خنده ی علیرضا رو نمیشد گرفت
بلند شدن صدای در خونه باعث شد تا سرم یخ کنه و دلم پایین بریزه
علیرصا با سر به در اشاره کرد
_فکر کنم پشیمون شد بندازه فردا
از اشپزخونه بیرون رفت. صد بار هم بره بیاد من امروز باهاش هیچ جا نمیرم.
چند لحظه ی بعد صدای میترا تو خونه پیچید
_نگار جان کجایی
_آشپزخونس. نگار میترا خانم با شما کار داره.
ناهید از شنیدن اسم میترا بیشتر خوشحال شد تا من.
میترا هم از دیدن ناهید این وقت صبح خونه ی ما تعجب کرد و با لبخند گفت
_عزیزم تو هم اینجایی
جلو رفت و همدیگر رو تو آغوش گرفتن
_کی اومدی
ناهید خجالت زده سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت
_از دیشب
_خیلی هم کار خوبی کردی
نگاهش به من افتاد و تو نگاهش دلخوری رو دیدم.
_نگار یه لحظه بریم اتاقت کارت دارم.
میدونم چی میخواد بگه
_ناهید جون کمرم درد میکنه. نمیتونم بیام
جلو اومد و دستم رو گرفت
_بلند شو کارم واجبه.
بی میل باهاش همراه شدم . در اتاق رو بست و بهش تکیه داد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕