eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 با صدای احمدرضا سربلند کردم _نگار کیفم رو ندادی. متوجه نگاهم به عکس شد دستش رو جلو اورد لحنش رنگ شرمندگی به خودش گرفت _میدی کیفمو نگاه از عکس برداشتم و نفس سنگینی کشیدم کیف رو سمتش گرفتم لبخند روی لب هاش تلخ بود و این تلخی از شرمندگی کارهای مادرش بود کیف رو گرفت و سمت صندوق دار رفت دلم نمیخواست ناراحتش کنم. از پشت به قامت مردونش نگاه کردم. حقش نیست شرمنده باشه. شرمندگی حق شکوهه که فکر نکنم بویی ازش برده باشه علاقه ی شدیدش به مادرش باعث شده تا با رفتارش اجازه نده در رابطه باهاش صحبت کنم. مراعات قلبش رو کردم و ترجیح دادم تا امروزمون با آرامش تموم شه. بعد از خوردن صبحانه که هر دو در سکوت خوردیم برای خرید حلقه رفتیم. من تمایلی به خرید نداشتم ولی احمدرضا انگار قصد داشت تمام خریدی که توی این چهار سال دوری نکرده و برام جبران کنه. تو هیچ چیز نظر نمیداد و فقط اصرار به خرید داشت. در نهایت بعد از چهار ساعت و خوردن نهار به خونه برگشتیم در آسانسور باز شد. همراهم بیرون اومد. نگار جان من نمیام داخل فقط این خرید هات رو ببر خونه دستش رو گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم _ازت ممنونم. لبخند رضایت بخشی زد _قابلت رو نداره عزیزم _خیلی دوستت دارم. _این رو واقعی میگی یا به خاطر قلبم نگاهم رو به دکمه ی پیراهنش دادم و دست آزادم رو روی قلبش گذاشتم. پر بغض گفتم _نفسم به تپش های قلبت وصله. دوستت دارم ولی اینو امروز فهمیدم که بدون تو زندگی برام محاله دستم رو برداشتم سرم رو جلو بردم قلبش رو بوسیدم. با هر دو دست صورتم رو گرفت و کمی بالا اورد تا بهتر ببینم _تپش های قلب منم به نفس تو وصله _بهم قول بده از این به بعد اگر ازم ناراحت شدی به جای قهر باهام حرف بزنی تا سو تفاهم ها باعث نشه بینمون جدایی بیافته. صدای باز شدن در خونه باعث شد تا فوری از هم فاصله بگیریم. علیرضا متوجه ما شد گفت _عه اومدید! جواب تلفن هاتون رو چرا نمیدید؟ احمدرضا جلو رفت و باهاش دست داد _ببخشید گوشی من تو ماشین بود از جلوی در کنار رفت _چرا اینجا ایستادید بیاد داخل احمد رضا نیم نگاهی به من انداخت _نه یکم خستم برم بالا استراحت کنم. _بیا یکم باهات حرف دارم حس کردم رنگ احمدرضا عوض شد گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و چند قدم مونده تا در رو جلو رفت و کنار ایستاد. رو به من با سر به در اشاره کرد گفت _ برو تو جلو رفتم و از وسط برادر و همسرم داخل رفتم. هر دو روی مبل نشستن استرس صحبتی که علیرضا با احمدرضا داشت به غیر از صورت احمدرضا تو دست های من هم با لرزش زیادشون خودش رو نشون داد. کمی با فاطله از هر دوشون روی مبل تکی که دید یکسانی نسبت بهشون داشت نشستم. علیرضا با لبخند و خیلی اروم به من گفت _برو چایی بیار نمیدونم با این لرزش شدید دستم میتونم یا نه. چشمی گفتم ایستادم سمت اشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم . دلم طاقت نیاورد و رو به اتاق گفتم _علیرضا فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕