eitaa logo
زینبی ها
3.7هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 هر دو نگاهم کردن _جانم اهمینی به نفس های به شماره افتادم ندادم نیم نگاهی به احمدرضا انداختم _یه لحظه بیا خیره به احمدرضا نفس سنگینی کشید و ایستاد رو بهش گفت _ببخشید. الان برمیگردم _خواهش میکنم احمدرضا هم کمی دلخور نگاهم کرد. علیرضا رو بروم ایستاد _بله از کنارش به احمدرضا که سرش پایین بود نیم نگاهی کردم و سرم رو بالا گرفتم _چی میخوای بهش بگی؟ ابروهاش بالا رفت _قرار شد تو دخالت نکنی دستش رو گرفتم _آخه... قلبش...قلبش مریضه. خیره نگاهم کرد ادامه دادم _یکم مراعاتش رو بکن. نفسش رو سنگین بیرون داد _حواسم هست. بیرون رفت و دوباره سر جاش نشست به هر زحمتی بود چایی ریختم و سینی رو روی میز جلوی هر دوشون که روبروی هم نشسته بودن گذاشتم. _خب اقا احمدرضا امروز چطور پیش رفت احمدرضا اب دهنش رو قورت داد.کمی جابجا شد _فقط ازمایش دادیم و یه خرید مختصر هم برای نگار کردیم. _برنامتون برای عقد چیه؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت _چه برنامه ای؟ _چه جوری و کجا میخواید بگیرید؟ دوباره به من نگاه کرد _نمیدونم...بهش فکر نکردیم. هر چی نگار بگه. علیرضا هم نگاهم کرد. با اینکه حس خوبی از این همه استرس احمدرضا ندارم ولی احساس میکنم علیرضا خیلی حساب شده این جلسه رو راه انداخته رو به برادرم گفتم _من نمیدونم هر چی تو بگی. احمدرصا نیم نگاه کوتاهی از بالای چشم که میدونم از دلخوری حرفم بود بهم انداخت و دوباره سر بزیر شد. با اینکه خیلی دوستش دارم و نگران قلبشم ولی خوبه که کمی از علیرضا حساب ببره. _میخواید عقدتون محضری باشه، جشن باشه. شیراز یاشه یا تهران. رنگ غم هم کنار استرس تو صورت احمدرضا نشست. _شیراز باشه _نمیخوای خانوادت رو بگی بیان نفس سنگینی کشید و بعد از سکوت چند ثانیه ای خیلی اروم لب زد _نه _دوباره مشکل پیش نیاد از طرف مادرت چشم هاش رو بست دستی پشت گردنش کشید به سختی گفت _اونا از نظر جسمی شرایط شرکت رو ندارن. _باشه هر جور خودت میدونی. من میگم یه عقد محضری بگیریم بعدش هم یه جشن کوچیک و شام. اگر هم دوست داشتید آتلیه هم برید برای گرفتن عکس شنیدن جملات اخر علیرصا باعث شد تا احمدرصا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش بشینه _من که موافقم اگه نگار موافق باشه _حرف من حرف نگاره احمدرضا به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و گفت _پس اگر زحمتی نیست همون فیلم بردار مراسم خودتون رو بگید بیاد چشم هام گرد شد و فوری گفتم _نه. اون نه. سوالی نگاهم کرد _من از اون خوشم نمیاد علیرضا در حالی که تلاش داشت جلوی خندش رو بگیره گفت _فیلم بردار زیاده من خودم براتون هماهنگ میکنم. فقط احمدرضا هماهنگی محضر و محلی که قرار توش جشن بگیری با خودت. _باشه چشم به سینی اشاره کرد و با خنده گفت _فعلا یه چایی از این دریاچه ای که زنت درست کرده بردار بخور تا بقیه ی حرف هامون رو هم بزنیم. به سینی که به خاطر لرزش دستم کمی چایی توش ریخته شده بود نگاه کردم لب هام رو جمع کردم و دلخور و کمی عصبی به علیرضا نگاه کردم. حتما باید ابروی من رو جلوی احمدرضا میبرد. احمدرضا لیوان چایی رو که از زیرش اب میچکید رو برداشت که علیرصا با خنده گفت _تو قانون نگار الان شما باید چاییتون رو با شیرینی خودتون بخورید. به جای خالی قندون نگاه کردم . و فوری ایستادم _ببخشید قندون یادم رفت احمدرصا با لبخند گفت _عیب نداره عزیزم این چایی رو همین که تو ریختی برای من شیرینه. علیرضا سینه ای صاف کرد و گفت _برو برا من قندون بیار. از این چایی ها من قبل شما خوردم. نگاه حرصیم رو ازش برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕