#پارت506
💕اوج نفرت💕
ایستاد
_تو تمام قرار مدار های من با ناهید رو بهم میزنی
اومد از کنارم رد شه که دستش رو گرفتم .
ایستاد و نگاهم کرد
_یه سوال
_جانم
_تو قراره با ناهید کجا زندگی کنید
لبخند مهربونی زد و کنارم نشست
_اونجایی که تو هستی.
_یعنی اینجا؟
_اره عزیزم . من از روز اول با ناهید شرط کردم که باید کنار تو باشم اونم قبول کرد.
_ناراحت نمیشه من همش کنارتون باشم.
با خنده گفت
_همش! مگه قرار نیست بری خونه ی خودت
دستش رو گرفتم
_تو قول دادی با من باشی
_هستم عزیزم. هر جا بری باهات میام.
لبخند کمرنگی روی لب هام نشست.
_حالا واقعا عقدتون رو عقب بندازم
یاد رفتار زشت احمدرضا افتادم
_فعلا نمیخوام در رابطه باهاش صحبت کنم.
ایستاد و سمت اتاقش رفت
_تا اخر شب جوابت رو بهم بگو بدونم تکلیف چیه.
صدای تلفن همراهم بلند شد به کیفم که روی میز تلفن بود نگاه کردم . با فکر اینکه احمدرضاست اهمیتی ندادم
_نگار بیین کیه.
با تن صدای بلندگفتم
_ولش کن مهم نیست.
_شاید کار واجب داره
شونه ای بالا دادم و بی اهمیت گفتم
_اصلا من دیگه گوشی نمیخوام بیا دوباره برش دار
صدای تلفن همراهم قطع شد
کاش میتونستم پیش پروانه بمونم. کاش جواب تلفن علیرضا رو هم نمیدادم. انقدر از رفتار احمدرضا خجالت کشیدم که حتی روم نمیشه به پروانه زنگ بزنم نفس سنگینی کشیدم و تو چهار چوب در اتاق علیرصا ایستادم
_گرسنت نیست؟
_چرا الان زنگ میزنم از بیرون غذا بیارن
_ببخشید نبودم درست کنم
لبخند لج دراری زد
_من عادت کردم.
حوصله سر و کله زدن با علیرضا رو ندارم پا کج کردم تا به اتاق خودم برم که صدای در خونه بلند شد. فوری به عقب برگشتم و با اخم به علیرضا گفتم
_راش نمی دیا
جلو اومد و روبرم ایستاد دستش رو روی سرشونم گذاشت
_نگار خانم رهرو ان نیست گهی تند و گهی خسته رود رهرو آنست که اهسته و پیوسته رود.
_خودت میگی باهاش حرف نزن
_من میگم نچسب بهش نشه جداتون کرد.
دوباره صدای در بلند شد
_بعد هم فکر نکنم احمدرضا باشه احتمالا عموته گفت میاد پایین
سمت در رفت به ثانیه نکشید که عمو اقا وارد خونه شد
از نگاهش فهمیدم که اومده سرزنشم کنه روبروش روی مبل نشستم. دو تا سکه توی دستش بود و مدام با انگشت هاش جابجاشون میکرد
_نگار تو قبل از انجام کارهات فکر میکنی؟
_من فقط رفتم خونه ی دوستم
_خیلی بی جادکردی
نیم نگاهی به علیرضا انداختم دستش رو بین موهاش فرو برد و کلافه تا گردنش کشید
_عمو اقا چرا من بیجا...
تن صداش رو بالا برد
_تو میخوای با احمدرضا ازدواج کنی یا نه
نگاهم رو به میز دادم و جوابش رو ندادم
_سرت رو بگیر بالا تو چشم هام نگاه کن
این عادتش بود همیشه وقتی قصد داشت سرزنشم کنه میخواست تو چشم هاش نگاه کنم. به سختی سرم رو بالا اوردم و تو چشم هاش خیره شدم
_جواب سوالم رو بده
به زور لب زدم
_سوالتون چی بود
کمی خیره نگاهم کرد
_اگر قراره پای این وصلت بایستی باید به حرف هاش گوش کنی اگر نمیتونی بگو همین الان بفرستمش تهران. این نمیشه وضع که اعصاب همه رو بهم بریزید
به علیرصا اشاره کرد
_برادرت از کارش بیافته من از دفتر بیام که چی خانم دوست دارن برن جایی
_عمو شما میدونید که پروانه چقدر به من لطف داشته الانم تازه از بیمارستان مرخص شده زنگ زد به من گریه کرد گفت بیا پیشم چی بهش میگفتم
_الان برای گفتن این حرف ها دیره.
رو به علیرضا ادامه داد
_عقد رو عقب ننداز
علیرضا دستش رو روی چشم هاش گذاشت و چشمی گفت.
_احمدرصا صبح زود رفته معرفی نامه ی ازمایشگاه رو از محضر گرفته فردا صبح میاد دنبالت با هم برید ازمایش. این بچه کار داره باید زود تر برگرده
جوابی ندادم نفس سنگینی کشید و ایستاد رو به علیرضا گفت
_میترا براتون نهار گذاشته گذاشت رو اپن براتون بیارم من یادم رفت بلند شو با هم بریم بالا عذا رو بیار پایین
علیرضا خوشحال از اینکه از خوردن غذای بیرون نجات پیدا کرده دنبال عمواقا راه افتاد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕