eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _در رابطه با تهران رفتن تو نگران گفتم _گفت اگه من راضی نشم به زور نمیبرم سرش رو به نسونه ی تایید تکون داد _به منم همین رو گفت. _خب دیگه چی گفت ایستاد و سمت اتاقش رفت _بقیه اش مردونه بود. به نگاه پر از التماسم اهمیتی نداد و وارد اتاقش شد. چند روز مونده تا عقدمون هم تو جدایی و بی خبری گذشت. فقط یک بار زنگ زد به گوشی علیرضا و با اجازش باهام صحبت کرد. علیرضا هم از اینکه هر دو به حرفش گوش کردیم حسابی راضی بود . جلوی اینه ی اتاقم نشستم نمیتونم منکر اضطراب درونی که به خاطر روز عقدم با احمدرضاست بشم. از طرفی قرار دیدنش بعد از چند روز باعث شده تا حسابی خوشحال باشم. با صدای در اتاق چرخیدم و به علیرضا که وارد شد نگاه کردم. لبخند دلنشینی روی لب هاش بود _حاضر نمیشی؟ نفس سنگینی کشیدم _حاضر شدنم کاری نداره _احمدرضا الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت ببرت ارایشگاه کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم _کلش بی خیال میشد اصلا حوصله ندارم _مثلا عروسی! _میدونم علیرضا ولی حالم خوب نیست. جلو اومد و روی تخت نشست. _داشتن استرس الان طبیعیه ولی اینکه حوصله ندارم طبیعی نیست. تو تمام موارد احمدرضا رو هم در نظر بگیر به خاطر شرایطش تنهاست و از خانوادش هیچ کس کنارش نیست. جوونه و دوست داره امروزش تکمیل باشه _نمیگم که نمیرم میگم حوصله ندارم ایستاد _پس بلندشو زود تر حاضر شو _کی میری دنبال ناهید _قراره با پدرش بیاد. از اتاق بیرون رفت سراغ خریدی که احمدرضا برام کرده بود رفتم. لباسی که برای مراسم عقد بود رو توی کاور گذاشتم مانتو شلواری که برای عقد علیرصا خریدم رو هم پوشیدم. در گیر بستن گره روسریم بودم که صداش رو از بیرون شنیدم ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شد سمت در رفتم و دستگیره ی در رو پایین دادم و وارد حال شدم. با لبخند بهم نگاه کرد _سلام تو چند قدمیش ایستادم _سلام خوش اومدی بهم خیره شدیم که با صدای علیرضا نگاه از نگاهم برداشت _برای نگاه عاشقانه وقت بسیاره. زودتر برید که دیر نشه. احمدرضا چشمی گفت از داخل مشمای دستش پارچه مرتب و تا شده ی سفیدی که گل های ریز خیلی کمرنگ صورتی و ابی داشت بیرون اورد و گرفت سمتم _این برای توعه پارچه رو ازش گرفتم _چی هست؟ عمیق تو چشم هام نگاه کرد _چادر کمی خیره نگاهش کردم و با لبخند چادر رو باز کردم _چقدرم قشنگه _بپوشش بریم متعجب گفتم _اینو! _اره مگه عیب داره _با چادر سفید؟ _از میترا خانم پرسیدم گفت امروز باید اینو بپوشی جلوی خندم رو گرفتم _اینو باید سر عقد بپوشم _یعنی نمیخوای سرت کنی؟ _اینو نه. صبر کن برم چادر مشکیم رو بردارم به اتاقم برگشتم چادری که روز خرید ناهید خریده بودم رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. درواقع چادر هدیه ی احمدرضا به منِ. از روز اول که حرف محرمیتمون پیش اومد ازم خواست تا بپوشم. متوجه حضورش تو چهار چوب در شدم چرخیدم سمتش _خوب شدم؟ _خوب که بودی خوب تر شدی. به ساعتش نگاه کرد _بریم نگار دیر شد دنبالش راه افتادم علیرضا با قرآن جلوی در ایستاده بود. _بیاید از زیر قران رد شید براتون صدقه هم گذاشتم ان شالله به خیر همه چی تموم شه. احمدرضا از زیر قران رد شد و نوبت من شد. سه باری که به خواست برادرم بود رد شدم و روبروش ایستادم گفتم _تو بهترین اتفاق زندگی من بودی دستم رو گرفت _تو هم برای من خم شدم و پیشونیم رو عمیق بوسید _خدا نگهدارت باشه خواهر کوچولوی من چشم هام پر اشک شد و چونم شروع به لرزیدن کرد و ناخواسته اشک رو گونم ریخت نفهمیدم چی شد که یک دفعه خودم رو تو آغوش علیرضا دیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕