#پارت519
💕اوج نفرت💕
_در رابطه با تهران رفتن تو
نگران گفتم
_گفت اگه من راضی نشم به زور نمیبرم
سرش رو به نسونه ی تایید تکون داد
_به منم همین رو گفت.
_خب دیگه چی گفت
ایستاد و سمت اتاقش رفت
_بقیه اش مردونه بود.
به نگاه پر از التماسم اهمیتی نداد و وارد اتاقش شد.
چند روز مونده تا عقدمون هم تو جدایی و بی خبری گذشت. فقط یک بار زنگ زد به گوشی علیرضا و با اجازش باهام صحبت کرد. علیرضا هم از اینکه هر دو به حرفش گوش کردیم حسابی راضی بود .
جلوی اینه ی اتاقم نشستم نمیتونم منکر اضطراب درونی که به خاطر روز عقدم با احمدرضاست بشم. از طرفی قرار دیدنش بعد از چند روز باعث شده تا حسابی خوشحال باشم. با صدای در اتاق چرخیدم و به علیرضا که وارد شد نگاه کردم.
لبخند دلنشینی روی لب هاش بود
_حاضر نمیشی؟
نفس سنگینی کشیدم
_حاضر شدنم کاری نداره
_احمدرضا الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت ببرت ارایشگاه
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم
_کلش بی خیال میشد اصلا حوصله ندارم
_مثلا عروسی!
_میدونم علیرضا ولی حالم خوب نیست.
جلو اومد و روی تخت نشست.
_داشتن استرس الان طبیعیه ولی اینکه حوصله ندارم طبیعی نیست. تو تمام موارد احمدرضا رو هم در نظر بگیر به خاطر شرایطش تنهاست و از خانوادش هیچ کس کنارش نیست. جوونه و دوست داره امروزش تکمیل باشه
_نمیگم که نمیرم میگم حوصله ندارم
ایستاد
_پس بلندشو زود تر حاضر شو
_کی میری دنبال ناهید
_قراره با پدرش بیاد.
از اتاق بیرون رفت
سراغ خریدی که احمدرضا برام کرده بود رفتم. لباسی که برای مراسم عقد بود رو توی کاور گذاشتم مانتو شلواری که برای عقد علیرصا خریدم رو هم پوشیدم. در گیر بستن گره روسریم بودم که صداش رو از بیرون شنیدم ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شد سمت در رفتم و دستگیره ی در رو پایین دادم و وارد حال شدم.
با لبخند بهم نگاه کرد
_سلام
تو چند قدمیش ایستادم
_سلام خوش اومدی
بهم خیره شدیم که با صدای علیرضا نگاه از نگاهم برداشت
_برای نگاه عاشقانه وقت بسیاره. زودتر برید که دیر نشه.
احمدرضا چشمی گفت از داخل مشمای دستش پارچه مرتب و تا شده ی سفیدی که گل های ریز خیلی کمرنگ صورتی و ابی داشت بیرون اورد و گرفت سمتم
_این برای توعه
پارچه رو ازش گرفتم
_چی هست؟
عمیق تو چشم هام نگاه کرد
_چادر
کمی خیره نگاهش کردم و با لبخند چادر رو باز کردم
_چقدرم قشنگه
_بپوشش بریم
متعجب گفتم
_اینو!
_اره مگه عیب داره
_با چادر سفید؟
_از میترا خانم پرسیدم گفت امروز باید اینو بپوشی
جلوی خندم رو گرفتم
_اینو باید سر عقد بپوشم
_یعنی نمیخوای سرت کنی؟
_اینو نه. صبر کن برم چادر مشکیم رو بردارم
به اتاقم برگشتم چادری که روز خرید ناهید خریده بودم رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. درواقع چادر هدیه ی احمدرضا به منِ. از روز اول که حرف محرمیتمون پیش اومد ازم خواست تا بپوشم.
متوجه حضورش تو چهار چوب در شدم
چرخیدم سمتش
_خوب شدم؟
_خوب که بودی خوب تر شدی.
به ساعتش نگاه کرد
_بریم نگار دیر شد
دنبالش راه افتادم علیرضا با قرآن جلوی در ایستاده بود.
_بیاید از زیر قران رد شید براتون صدقه هم گذاشتم ان شالله به خیر همه چی تموم شه.
احمدرضا از زیر قران رد شد و نوبت من شد. سه باری که به خواست برادرم بود رد شدم و روبروش ایستادم گفتم
_تو بهترین اتفاق زندگی من بودی
دستم رو گرفت
_تو هم برای من
خم شدم و پیشونیم رو عمیق بوسید
_خدا نگهدارت باشه خواهر کوچولوی من
چشم هام پر اشک شد و چونم شروع به لرزیدن کرد و ناخواسته اشک رو گونم ریخت نفهمیدم چی شد که یک دفعه خودم رو تو آغوش علیرضا دیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕