eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 اون شب هم تموم شد و صبح با سر رو صدای ناهید و علیرضا از خواب بیدار شدم به ساعت روی دیوار اتاقم نگاه کردم نه و سی دقیقه رو نشون میداد. روی تخت نشستم و خوشحاب از اینکه قراره احمدرصا رو ببیینم نگاهی به گوشیم انداختم. هنوز پیامی نداده بود. ایستادم پشت در اتاقم ایستادم و چند ضربه بهش زدم و با صدای بفرمایید علیرضا بیرون رفتم. در حال صبحانه خوردن بودن. وارد اشپزخونه شدم بع از سلام و صبح بخیر،کنارشون نشستم. _مطمعنی نمیخوای با ما بیای؟ با سر تایید کردم _گفتی ساعت یازده و نیم میاد میگم خونه ی اردشیر خان رو با ما بیا تا اونم بیاد. _نه صبر میکنم با احمدرضا میام. نفس سنگینی کشید و نگاه دلخورش رو ازم برداشت. ناهید گفت _نگار چایی برات بریزم فوری ایستادم _نه ممنون خودم میریزم. علی رضا لیوان خالی از چاییش رو سمتم گرفت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت _برا منم بریز از دستم ناراحت شده. لیوانش رو گرفتم و بعد از ریختن چایی جلوش گذاشتم. دوست ندارم از من ناراحت باشه _باشه خونه ی عمو اقا رو با شما میام. نیم نگاهی بهم انداخت و حرفی نزد ناهید ایستاد رو بهش گفت _من برم حاضر شم . _برو عزیزم صبر کردم تا وارد اتاق بشه و حرف هامون رو نشنوه تن صدام رو کمی پایین اوردم. _از من ناراحتی. _هر چی از دیشب بهت میگم بالا رو با ما بیا میگی نه _ببخشید. الان یا شما میام نفس سنگینی کشید و ایستاد _صبحانت رو بخور زود حاضر شو. خونه ی پدر ناهید دوره برای نهار دعوتمون کرده تا برسیم دیر میشه. اب دهنم رو قورت دادم _من فقط بالا رو با شما میام. باشه؟ _باشه. فقط زود باش بیرون رفت فوری میز رو جمع کردم و استکات ها رو توی سینک گذاشتم. مانتو شلوارم رو پوشیدم. همراه با ناهید و علیرضا به طبقه ی بالا رفتیم. کنار عمو اقا نشستم. احمدرضا چهار دست و پا راه میرفت سرش رو بالا میگرفت برای عمواقا از ذوق جیغی میزد و دوباره چهار دست و پا جلو تر میاومد. عمو دستم رو گرفت. نگاه پر از محبتم رو از احمدرضا برداشتم و به عمو اقا دادم. با صدای خیلی ارومی گفت _باید باهات حرف بزنم. _کی؟ _هر وقتی که تنها شدیم. با ورود میترا با سینی چایی که روی میز گذاشت و عمو دیگه حرفی نزد. بیست دقیقه ای میشد که گرم صحبت بودن که ناهید رو به علیرضا گفت _دیر میشه ها علیرصا نگاهی به همسرش انداخت و ایستاد رو به عمو اقا گفت _خب ما دیگه رفع زحمت کنیم. میترا ایستاد و سمت اپن رفت از لای قرآن دو تا پاکت برداشت و اوند سمتمون و گفت _اگر خونه ی پدر ناهید نمیخواستید برید عمرا میذاشتم نهار نخورده برید. پاکت رو سمت ناهید گرفت و با لبخند گفت _قابل تو رو نداره ناهید با ناز پاکت رو گرفت و تشکر کرد میترا پاکت دوم رو سمت من گرفت. _اینم برای تو عزیزم _من با احمدرضا هم دوباره میام بزارید اون موقع بهم بدید پاکت رو توی دستم گذاشت و به شوخی گفت _اون موقع هم بهت میدم. عمو اقا نیم نگاهی بهم انداخت _احمدرصا به من گفت چهارم به بعد میاد. _نه دیشب پیام داد گفت صبح ساعت یازده و نیم اینجاست. علیرصا تشکر کرد و همراه با ناهید سمت در رفتن خواستم همراهشون بشم که عمو اقا دستم رو گرفت و مانعم شد . بعد از خداحافظی و رفتنشون روبروی عمو اقا نشستم. نفس سنگینی کشید _نگار یه سری حرف هست که حس میکنم باید بهت بگم. _در رابطه باچی؟ عمیق تو چشم هام نگاه کرد و گفت _شکوه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕