#پارت529
💕اوج نفرت💕
اون شب هم تموم شد و صبح با سر رو صدای ناهید و علیرضا از خواب بیدار شدم به ساعت روی دیوار اتاقم نگاه کردم نه و سی دقیقه رو نشون میداد.
روی تخت نشستم و خوشحاب از اینکه قراره احمدرصا رو ببیینم نگاهی به گوشیم انداختم. هنوز پیامی نداده بود. ایستادم پشت در اتاقم ایستادم و چند ضربه بهش زدم و با صدای بفرمایید علیرضا بیرون رفتم. در حال صبحانه خوردن بودن.
وارد اشپزخونه شدم بع از سلام و صبح بخیر،کنارشون نشستم.
_مطمعنی نمیخوای با ما بیای؟
با سر تایید کردم
_گفتی ساعت یازده و نیم میاد میگم خونه ی اردشیر خان رو با ما بیا تا اونم بیاد.
_نه صبر میکنم با احمدرضا میام.
نفس سنگینی کشید و نگاه دلخورش رو ازم برداشت.
ناهید گفت
_نگار چایی برات بریزم
فوری ایستادم
_نه ممنون خودم میریزم.
علی رضا لیوان خالی از چاییش رو سمتم گرفت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_برا منم بریز
از دستم ناراحت شده. لیوانش رو گرفتم و بعد از ریختن چایی جلوش گذاشتم. دوست ندارم از من ناراحت باشه
_باشه خونه ی عمو اقا رو با شما میام.
نیم نگاهی بهم انداخت و حرفی نزد ناهید ایستاد رو بهش گفت
_من برم حاضر شم .
_برو عزیزم
صبر کردم تا وارد اتاق بشه و حرف هامون رو نشنوه تن صدام رو کمی پایین اوردم.
_از من ناراحتی.
_هر چی از دیشب بهت میگم بالا رو با ما بیا میگی نه
_ببخشید. الان یا شما میام
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_صبحانت رو بخور زود حاضر شو. خونه ی پدر ناهید دوره برای نهار دعوتمون کرده تا برسیم دیر میشه.
اب دهنم رو قورت دادم
_من فقط بالا رو با شما میام. باشه؟
_باشه. فقط زود باش
بیرون رفت فوری میز رو جمع کردم و استکات ها رو توی سینک گذاشتم.
مانتو شلوارم رو پوشیدم. همراه با ناهید و علیرضا به طبقه ی بالا رفتیم.
کنار عمو اقا نشستم. احمدرضا چهار دست و پا راه میرفت سرش رو بالا میگرفت برای عمواقا از ذوق جیغی میزد و دوباره چهار دست و پا جلو تر میاومد.
عمو دستم رو گرفت. نگاه پر از محبتم رو از احمدرضا برداشتم و به عمو اقا دادم. با صدای خیلی ارومی گفت
_باید باهات حرف بزنم.
_کی؟
_هر وقتی که تنها شدیم.
با ورود میترا با سینی چایی که روی میز گذاشت و عمو دیگه حرفی نزد.
بیست دقیقه ای میشد که گرم صحبت بودن که ناهید رو به علیرضا گفت
_دیر میشه ها
علیرصا نگاهی به همسرش انداخت و ایستاد رو به عمو اقا گفت
_خب ما دیگه رفع زحمت کنیم.
میترا ایستاد و سمت اپن رفت از لای قرآن دو تا پاکت برداشت و اوند سمتمون و گفت
_اگر خونه ی پدر ناهید نمیخواستید برید عمرا میذاشتم نهار نخورده برید.
پاکت رو سمت ناهید گرفت و با لبخند گفت
_قابل تو رو نداره
ناهید با ناز پاکت رو گرفت و تشکر کرد میترا پاکت دوم رو سمت من گرفت.
_اینم برای تو عزیزم
_من با احمدرضا هم دوباره میام بزارید اون موقع بهم بدید
پاکت رو توی دستم گذاشت و به شوخی گفت
_اون موقع هم بهت میدم.
عمو اقا نیم نگاهی بهم انداخت
_احمدرصا به من گفت چهارم به بعد میاد.
_نه دیشب پیام داد گفت صبح ساعت یازده و نیم اینجاست.
علیرصا تشکر کرد و همراه با ناهید سمت در رفتن خواستم همراهشون بشم که عمو اقا دستم رو گرفت و مانعم شد .
بعد از خداحافظی و رفتنشون روبروی عمو اقا نشستم. نفس سنگینی کشید
_نگار یه سری حرف هست که حس میکنم باید بهت بگم.
_در رابطه باچی؟
عمیق تو چشم هام نگاه کرد و گفت
_شکوه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕