#پارت27
💕اوج نفرت💕
روی کاناپه به خودم جمع شده بودم، در اتاق باز شد. کلا تو این خونه استرس مثل سایه همراهمه.
مرجان با اخم های تو هم اومد و پشت میزش نشست، زیر لب غر می زد.
_یکی دیگه جواب داده من و دعوا می کنه.
اروم صداش کردم:
_مرجان.
برگشت سمتم.
_من باعث ناراحتیت شدم. ببخشید.
_نه، تقصیر تو نیست.
اومد کنارم نشست.
_تو که رفتی، گفتم داداش خب نگار حق داشت مامان حرف خوبی بهش نزد، نذاشت حرف از دهنم در بره، پرید به من اخرشم تهدیدم کرد. من که حرفی نزدم.
_کاش می ذاشت برم خونمون.
_از این که تو اینجایی من خیلی هم خوشحالم، ولی اگه بری خونتون احمدرضا میخاد چی کار کنه. نمی تونه که به زور بیارت اینجا.
اصلا یه کاری کنیم، قراره عمو اقا فردا از شیراز بیاد اینجا. برو بهش حرف هات رو بزن احمد رضا از عمو اقا حرف شنوی داره.
_من از عمو اقا می ترسم، خیلی رسمیه.
_نه اتفاقا، خیلی مهربونه، تو رفتار یکم خشکه. بزار صبح بهش زنگ بزنم فقط دعا کن بیاد.
_مرجان من یه چی دیدم.
سوالی نگاهم کرد.
_مامانت زد تو گوش داییت.
با چشم های گرد نگاهم کرد.
_کی؟
_الان تو اتاقشون، درش باز بود دیدم.
_مامان به دایی تو هم نمی گه؟
_منم از همین تعجب کردم. تازه از این بدتر که داییت دید که من دیدم.
_رفتم تو فکر. فردا از دایی می پرسم.
_نه نپرس میفهمه من بهت گفتم. ناراحت می شه.
به ساعت نگاه کردم ایستادم سمت کیفم رفتم.
_من برم اتاق اقا، گفت یک ربع دیگه بیا.
_برو ، فقط از من به تو نصیحت دیگه نگو بزار برم خونه ی خودمون، الان تو اشپزخونه تهدید کرد یه بار دیگه بگه طور دیگه ای باهات برخورد می کنه.
_باشه ممنون که گفتی.
✍🏻
#هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕