#پارت72
💕اوج نفرت💕
پروانه رو به عمو اقا گفت
_عمو فکر کنم اگه شما نبودید الان بیرونم میکرد.
اروم به دستش زدم تا ساکت شه ولی پروانه دست بردار نبود.
_ادم پدرش انقدر اجتماعی باشه بعد خودش دوستش رو وسط دانشگاه ول کنه بره.
احساس کردم اگه حرفی نزنم الان آبروم رو می بره.
_پروانه جان ناراحت نشو صد بار بهت گفتم من اجازه ی کافی شاپ رفتن ندارم.
رو به عمو اقا ادامه دادم:
_وسط دانشگاه گیر داده بیا بریم یه چی بخوریم، گفتم من نمیام، ناراحت شده.
لبخند رضایت روکه رو لب های عمو اقا دیدم جلوی پروانه ایستادم.
_عزیزم اگه از من ناراحت شدی، ببخشید.
صورتش رو بوسیدم کنار گوشش گفتم:
_الان دقیقا چته?
_من رو جلوی استاد ضایع می کنی?
_ساکت شو میریم اتاق حرف می زنیم.
ازش فاصله گرفتم .
_دخترم شما میری دانشگاه فقط درس بخونی برای خوردن قهوه و چایی، خونه وقت بسیار هست.
_اخه نگار که نمیاد خونه ی ما، منم خانوادم میگن رفت و امد. یه بار رفتی باید صبر کنی نگار بیاد بعد دوباره تو بری.
عمو سرش رو پایین انداخت و گفت:
_شرایط نگار یکم پیچیدس، من با بابات صحبت میکنم.
دست پروانه رو کشیدم سمت اتاق.
_بیا بریم اتاق.
رو به عمواقا گفت:
_ببخشید با اجازه.
عمو اقا با لبخند جوابش رو داد وارد اتاق شدیم در رو بستم رو به روش ایستادم.
_خیلی بدی، میدونی چقدر سختگیره بازم ...
_تازه اگه نگی استاد چی کارت داشت از این بد تر هم میکنم.
نفس عمیقی کشیدم نباید به کسی از حرف های استاد چیزی بگم حتی پروانه.
_گفت جزوه هات رو بده میخوام ببینم.
لب هاش رو اویزون کرد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_این خصوصی بود?
رفتم سمت تختم.
_خودمم برام سواله.
_نگار رو پیشونی من چیزی نوشته?
دلخور نگاه ازش گرفتم و به سرامیک های کف اتاق خیره شدم.
_ماشالله چقدر هم رو داری.
عکس العمل نشون ندادم اومد کنارم نشست.
_بگو نمیخوام بگم. منم چهار پا فرض نکن.
نمی دونم تو این شرایط باید چی بگم که بیشتر از این دروغ نگم. پس فقط سکوت میکنم.
پاش رو روی پاش انداخت.
_بی خیال اومدم اینجا که بقیه ی زندگیت رو بشنوم.
_زندگی غم انگیز من چرا برات جالب اومده?
_اتفاقا غم انگیز نیست خیلی هم هیجان داره.
لبخند تلخی زدم دوباره به خاطراتم سفر کردم.
چند روز بعد از اینکه برگشتم خونه همه چیز اروم بود. احمد رضا ازم دلخور بود و حتی وقت های که ازش سوال می پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میداد.
خیلی بهم خوبی کرده بود، دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه. از طرفی بی خودی روی من دست بلند کرده بود و این باعث دلخوری منم بود. به همین خاطر برای اینکه از دلش در بیارم اقدامی نکردم.
همه چیز اروم بود تا یک شب یکی از فامیل های شکوه خانم شام دعوتشون کرد.
تو اتاق صدای التماس های احمد رضا به مادرش برای بردن منم به مهمونی میشنیدم.
من خودم دوست نداشتم به اون مهمونی برم. ولی نظرم مهم نبود. خوشبختانه شکوه خانم قبول نکرد احمد رضا با اخم های تو هم رفت مرجان با شرمندگی اینکه قراره من رو تنها بزارن صورتم رو بوسید و رفت.
شکوه خانمم مثل همیشه نگاه پر از فخری بهم انداخت.
_دختر جان دست به وسایل خونه نمی زنی تا بیایم. فهمیدی?
سرم رو پایین انداختم.
_بله.
_بیام ببینم به غیر از این بوده جوری تنبیهت میکنم که تا عمر داری یادت نره.
دلم برای خودم میسوخت که انقدر تنها و بی کسم.
_لالی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و دوباره سر بزیر شدم.
_چی بگم خانم?
_هیچی همون لال باشی بهتره.
رفت و در رو بهم کوبید
به اتاق مرجان برگشتم خیلی دلم گرفته بود اما حتی تو نبود احمد رضا هم جرات رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. سجاده ی مرجان رو پهن کردم چادرش رو روی سرم انداختم به مهر خیره شدم.
نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که با بالا و پایین شدن دستگیره اتاق تمام بدنم یخ کرد.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕