💕اوج نفرت💕 خیلی حالم بد بود همش با خودم میگفتم من که جلو نرفتم خودش گفت پس چرا یه لبخند رو بعد از یک هفته ازم دریغ کرد. رامین قبل از اومدن احمد رضا رفت و من رو تو یه دنیا حسرت و ناامیدی تنها گذاشت. گوشه اتاق نشسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم. از مرجان خجالت می کشیدم، اون تنها کسی بود می دونست. خودم رو زدم به مریضی تا برای درس خوندن به اتاق احمد رضا نرم. اما احمد رضا اهمیتی به حالم ندادو گفت که حسابی عقب افتادم و نمیشه نرم. اصلا حواسم به خوندن نبود نا خود اگاه اشک می ریختم. صدای فین فین بینیم احمد رضا رو کلافه کرده بود ولی کوتاه نمی اومد. سرم رو گذاشتم رو میز که با صداش بهش نگاه کردم _بس کن ، حواست رو بده به درست. یکم بهم خیره شد _اصلا چرا انقدر گریه میکنی ? هنوز ازش دلخور بودم اون سیلی که بهم زد خیلی برام گرون تموم شده بود. کتاب رو بستم اروم گفتم: _حالم خوب نیست. فهمید که هنوز از دستش ناراحتم _پاشید برید. منتظر مرجان نشدم و فوری برگشتم به اتاق. زنجیر وپروانه ای که برام خریده بود رو از گردنم باز کردم و با حسرت بهش نگاه کردم. حالم خیلی بد بود بهم بر خورده بود تا اون روز کسی انقدر زیبا بهم ابراز علاقه نکرده بود. انقدر از خودم بدم اومده بود که دلم میخواست خودم رو کتک بزنم. اون حالم تا یه هفته باهام بود. نه حوصله ی مدرسه رفتن داشتم نه حوصله ی حرف زدن. مرجان هم سکوت کرده بود. شاید حالم رو درک می کرد. از سکوتش خوشحال بودم. بعد از یک هفته، یک روز که احمدرضا با مادرش بیرون رفتن من و مرجان تو خونه تنها بودیم مرجان با گوشی خونه مدام حرف میزد، من هم مثل همیشه تنها برای خودم یک گوشه نشسته بودم و به حال روز خودم غصه میخوردم. صدای زنگ خونه بلند شد مرجان به من نگاه کرد و ازم خواست تا در رو باز کنم اما انقدر بی حوصله بودم که اهمیتی به نگاه پر از خواهشش ندادم. بالخره گوشی رو قطع کرد با کلی غر بدون اینکه بپرسه کی هست در رو باز کرد و رفت سمت اشپزخونه. با فکر اینکه شکوه خانم برگشته بلند شدم تا به اتاق مرجان برم، که رامین از در اومد تو . دوباره با دو تا شاخه ی گل اومده بود. ناخواسته بهش چشم دوختم چشم هام پر از اشک شد با لبخند پر از محبتی نگاهم کرد اشک رو که تو چشم هام دید لبخند از روی لب هاش رفت. با تردید سمتم اومد به زور لب زدم: _س....سلام. _سلام. چرا گریه میکنی? نه توان حرف زدن داشتم نه راه رفتن که برم اتاق مرجان تا نبینمش. کاملا بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت: _کی اشک رو به چشم های قشنگ نگار من اورده? به من گفت نگار من، از سر تا پام یخ کرده بود اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت. نگاههش روی اشکم ثابت موند خیره تو چشم هام نگاه کرد. _دارم دیونه میشم نگار، کی اذیتت کرده? به زور لب زدم: _ش..شما. متعجب دستش رو گذاشت روی سینش و گفت: _من! با سر گفتم بله. _عزیزم من چی کار کردم که اشک تو رو دراوردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕