💕اوج نفرت💕 از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم. رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت. مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم. بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد. بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم. دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه. مرجان مدام کنارگوشم میگفت این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت. روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد. تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد. _دایی سلام. با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم. _دایی کجایی? چرا نمیای? _اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی. شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد. _یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+ شکوه خانم گوشی رو گرفت. _بده ببینم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _سلام عزیزم کجایی تو? شروع کرد به گریه کردن. _اخه من به غیر تو کی رو دارم مرجان دلخور گفت: _مامان ما سیب زمینی ایم! شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد. _دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست. شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم. _چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه. _ذل زده به من. _اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید. _رامین میشه بس کنی. _از کجا میخواد بفهمه. _من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم? نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد. _بده به اون دختره. مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم: _الو. _با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که. خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ _سلام. _سلام عزیزم، دلتنگتم به قران. _منم دلتنگم. _پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده. _باشه. _دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم. انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم. _منم دوستت دارم. زود تر بیا. _چشم عشقم.کاری نداری? _خداحافظ. _خداحافظ چی? متوجه منظورش نشدم. _چی? _خداحافظ خالی! _خب چی باید بگم. _بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من . خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم: _خداحافظ عشقم. _یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام. _از کارت نمونی. _کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم. حس کردم گریش گرفت. _خداحافظ. منتظر جواب نشد و قطع کرد. به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم . تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم. _نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی? _میخندیدم? _اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕