#پارت154
💕اوج نفرت💕
در نهایت بیرون رفت.
دل تو دلم نبود صدای تپش های قلبم رو میشنیدم زانوهام میلرزیدن ایستادن برام کار دشواری بود.
روی مبل سفید رنگ پایین تخت نشست اشاره کرد به روبروش.
_بشین.
کاری رو که میخواست انجام دادم
اوج نفرت توی چشم هاش به وضوح دیده میشد.
نگاه خیره و سکوت طولانیش آزارم میدادولی چاره ای جز نشستن نداشتم.
_خوب گوش هات رو باز کن دختر، من هیچ جوره نمیزارم تو با احمد رضا به سرانجام برسی. دو تا راه جلوت میزارم اول اینکه تا غروب فردا بهت وقت میدم زنگ بزنی به اردشیر بگی اون اجباری که گفتی نبوده، بوده و از ترس گفتی. راه دوم اینه که بهت پول میدم از اینجا بری.
ایستاد بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد:
_تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی. یا خودت با پای خودت میری یا بلایی سرت میارم که هیچ وقت فراموش نکنی.
خیلی اروم و با ارامش از اتاق بیرون رفت. اشک تو چشم هام جمع شد نمی دونستم باید چی کار کنم.
با ورود احمدرضا خودم رو جمع جور کردم.
جلوم ایستاد با اخم گفت:
_تو کی میخوای دست ...
دستش رو لای موهاش کشید کلافه پشتش رو به من کرد
باید بهش بگم که مادرش چی گفته
_اقا...
تیز برگشت سمتم
_حرف نزن نگار .
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
خیلی بهم برخورد احمد رضا حتی نذاشت من حرفم رو بزنم. ولی نباید کوتاه بیام بلند شدم و دنبالش رفتم به در که رسیدم تردید سراغم اومد. حرفم رو باور نمیکنه چاره ای نیست باید شانس خودم رو امتحان کنم. اگه انقدر بهم بی اعتماده پس بهتر به عمو اقا زنگ بزنم.
اروم و مردد در رو باز کردم که با شنیدن صدای شکوه خانم مات و متحیر موندم.
_پسرم این دختر دلش با کس دیگس. بهش میگم باید بهم قول بدی که به احمد رضا وفادار بمونی بغض کرده میگه...
حرفش رو خورد و ادامه نداد.
سعی کردم از لای در احمد رضا رو ببینم پشتش به در بود بالا پایین شدن شونه هاش نشون از اوج عصبانیش بود
_مهم اینه که دلش با تو نیست
هر دو سکوت کردن و دیگه صدایی نشنیدم همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم.
خدایا این چه زندگی من دارم یک روز محبت، یک روز تحقیر، یک روز عشق یه، روز نفرت.
دلهره و اضطراب اشک چشمم رو خشک کرده بود حتی لب ها و زبونم هم خشک بودن.
تو این فکر بودم که یکی از دو راه رو انتخاب کنم ولی می ترسیدم
تنها کاری که کردم قفل کردن در اتاقی بود که توش زندگی میکردم چند بار خواستم برم با شکوه خانم حرف بزنم ولی یاد نگاه پر از نفرتش و تهمت بزرگی که بهم زده بود می افتادم منصرف میشدم.
دوست داشتم برای همیشه راحت بشم. اگه به عمو اقا زنگ میزدم دوباره وصل به این خانواده بودم . روی پولی که شکوه خانم هم قولش رو بهم داده بود نمی تونستم حساب کنم. به معنای واقعی درموند و بی چاره بودم.
احمد رضا اون شب به اتاق نیومد. دلم گرفته بود اما بیشتر از اینکه از نبودش ناراحت باشم استرس فردا رو داشتم.
اصلا میشد بهش تکیه کرد گاهی تو دلم خالی میشد گاهی یاد حمایت هاش میافتادم و دلگرم میشدم.
تا نیمه شب بیدار بودم فکر و خیال رهام نمیکرد صبح با صدای ضربه های ارومی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم پشت در ایستادم.
_بله?
_باز کن میخوام لباس هام رو بپوشم برم شرکت.
در رو باز کردم منتظر ورودش نشدم سمت تخت رفتم هم دلخور بودم هم استرس داشتم.
_خواب سنگینی ها.
دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم خوابیدم ملافه رو روی سرم کشیدم.
از تار و پود ملافه میتونستم ببینمش چند دقیقه ای کشید تا حاضر بشه بالای سرم ایستاد اروم ملافه رو از روی صورتم کنار زد چشم هام رو بستم.
_خداحافظ.
جواب خداحافظیش رو ندادم.
_پاشو در رو قفل کن.
وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم روی تخت نشست نفسش رو اه مانند بیرون داد.
_برای عقدمون مامان موافقت کرد.
سکوتم رو که دید ادامه داد.
-بلند شو در رو پشت سر من قفل کن.
همچنان چشم هام بسته بود با دست اروم تکونم داد.
_نگار.
برای خلاصی از دستش باید جوابش رو میدادم.
_شما برو قفل میکنم.
دیگه حرفی نزد با صدای بسته شدن در اتاق فوری در رو فقل کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕